وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

لطایفی از عبید زاکانی ( رساله ی دلگشا )

 

* مؤذنی بانگ می گفت و می دوید . پرسیدند که چرا می دوی ؟ گفت : می گویند که آواز تو از دور خوش است . می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم .


* در ِ خانه ی جحی بدزدیدند . او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد . گفتند : چرا در ِ مسجد را کنده ای ؟ گفت : در ِ خانه ی من دزدیده اند و صاحب ِ این در [ خدا ] دزد را می شناسد ؛ دزد را به من سپارد و در ِ خانه ی خود بازستاند .


* شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد می کند ، تدبیر چه باشد ؟ گفت : مرا پارسال دندان درد می کرد ، برکندم .


* عاقبت کسب علم : معرکه گیری با پسر خود ماجرا می کرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری . چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز ، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلّم کن تا از عمر خود برخوردار شوی . اگر از من نمی شنوی ، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ِ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد .


* دزدی در شب خانه ی فقیری می جست . فقیر از خواب بیدار شد . گفت : ای مردک ، آنچه تو در تاریکی می جویی ، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم .


* شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری ؟ گفت : دلالان را . گفتند : چرا ؟

گفت : از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند .


* جنازه ای را بر راهی می بردند . درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بود . پسر از پدر پرسید که بابا ، در آن جا چیست ؟ گفت : آدمی . پسر گفت : کجایش می برند ؟ گفت : به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب . نه هیزم و نه آتش ، نه زر و نه سیم ، نه بوریا و نه گلیم . پسر گفت : بابا ، با این حساب به خانه ی ما می برندش .


نظرات 1 + ارسال نظر
حسین پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 01:40

زیبا بود و آموزنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد