بهترین شعر یا حکایت طنزی را که تا حالا خوانده یا شنیده اید ، در قسمت نظرات بنویسید .
در ادبیات کلاسیک فارسی ، طنز در میان آثار نویسندگان دورههای مختلف به اشکال گوناگون وجود داشت. در صدر این افراد، عبید زاکانی پدر هنر طنز در ادبیات فارسی است . عطار نیشابوری نیز در الهی نامه جنبههایی از طنز دارد.
با ظهور مشروطیت و ایجاد فضای نسبتاً باز مطبوعاتی ، طنز به عنوان نوع ادبی بسیار جدی ، توجه بسیاری از نویسندگان و شعرای بزرگ را به خود جلب کرد. از جمله میرزاآقا خان کرمانی ، از طنزپردازانی که در راه هدفش جان باخت . علی اکبر دهخدا، سید اشرف الدین قزوینی (نسیم شمال)، میرزاده عشقی و زین العابدین مراغه ای از پیشگامان طنز در ادبیات فارسی در دوران انقلاب مشروطه بودند.
در نسل های بعدی محمدعلی جمالزاده ، صادق هدایت ، بهرام صادقی ، منوچهر صفا ، ایرج پزشکزاد نویسندگانی بودند که طنز را در برنامه کارشان داشتند.
از طنزپردازان بنام معاصر ایران میتوان هادی خرسندی ، عمران صلاحی ، منوچهر احترامی ، سید ابراهیم نبوی ،کیومرث صابری فومنی (گل آقا)، ابوالفضل زرویی نصرآباد(ملانصرالدین) ،ابوالقاسم حالت ،جمشید عظیمی نژاد ، دکتر فرشاد روشن ضمیر و دکتر مازیار نصرتی را نام برد.
هم اکنون چهره های زیادی چه شناخته شده و چه ناشناخته وجود دارند که آثاری زیبا در طنز آفریده اند .
شما دانش آموزان عزیز با مروری بر آثار گذشته و معاصر ایران بهترین شعر یا حکایت طنز را بیابید و در قسمت نظرات بنویسید .
بهترین نوشته ها و شعرها در صفحه ی اصلی وبلاگ به نام دانش آموز مورد نظر نمایش داده خوهد شد .
و ما با نادانی خود آن را باز پس می خوانیم .
دانش آموزان عزیز !
به نظر شما خداوند قرآن را به چه هدفی فرستاده است ؟
آیاتی از قرآن را پیدا کنید تا اثبات شود که هدف از نزول قرآن چه بوده است ؟
با توجه به آیاتی که در این باره پیدا کردید ، توضیح دهید عملکرد ما چگونه است ؟
آیا تنها قرائت عربی قرآن و نخواندن ترجمه و تفسیر ، می تواند ما را به اهداف نزول قرآن نزدیک سازد ؟ تحلیل خود را در این باره بیان کنید .
( تحلیل و جواب خود را روزهای شنبه تا پنج شنبه در قسمت نظرات ، بالای هر پست ، بنویسید . به کسی که بهترین و قانع کننده ترین پاسخ را بدهد ، جایزه ای در نظر گرفته می شود . ))
استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.»
پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید :
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...
استاد چند لحظه ای سکوت کرد و به ما می نگریست ، منتظر بودیم تا یکی از آن نوشته ها را که صحیح تر بوده معرفی نماید . اما با کمال تعجب استاد گفت : متاسفانه همه اینها غلط است و در حالیکه تنها کاغذ باقیمانده دردست راستش را تکان می داد ، ادامه داد : تنها کاغذی که می تواند به حقیقت نزدیک باشد ، این کاغذ است که نویسنده ی آن بدون شک انسانی صادق است که می تواند در آینده پزشکی حاذق شود .
نوشته او را می خوانم ، خودتان قضاوت کنید .
همه سر پا گوش بودیم تا استاد آن نوشته صحیح را بخواند .
ایشان گفت : در این کاغذ نوشته متاسفانه به علت کم تجربگی قادر به شنیدن صدایی نیستم .
استاد در حالیکه به چشمان متعجب ما می نگریست ، ادامه داد : من نمی دانم در حالیکه این بیمار دکستروکاردی دارد و قلبش در طرف راست قرار گرفته ، شما چگونه این همه صداهای متنوع را در طرف چپ سینه او شنیده اید؟
بچه های خوب من ،از همین حالا که دانشجو هستید بدانید که تشخیص ندادن عیب نیست ولی تشخیص غلط گذاشتن بر مبنای یک معاینه غلط ، عیب بزرگی محسوب میشود و می تواند برای بیمار خطرناک باشد .
در پزشکی دقت ، صداقت ، حوصله و تجربه حرف اول را می زند .
سعی کنید با بی دقتی برای بیمار خود ، تشخیص نادرستی ندهید و یا برای او تصمیمی ناثواب نگیرید .
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت ؛
پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی .
دوستان عزیز ، یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتابهای تربیتی و پرورشی چاپ شد . معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم "دنا جامپ". (deanna jump)
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش . جعبهی کفش رو گذاشت روی
میز. به دانش آموزها گفت : « بچه ها میخوام "نمی تونمهاتون" رو یا بنویسید
یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبهی کفشی که روی میز منه . »
"من نمیتونم خوب فوتبال بازی کنم ." " من نمیتونم دوچرخه سواری کنم."
"من نمیتونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم" "من نمیتونم با رفیقم که قهر
کردم، آشتی کنم" "من نمیتونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"
بچههای دبستانی شروع کردند به کشیدن نمیتوانمهاشون... خودش هم شروع به
نوشتن کرد. نمیتونمها یکی یکی در جعبهی کفش جا گرفت.
وقتی همهی نمیتوانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچهها بریم
تو حیاط مدرسه... » بیلی برداشت و گودالی حفر کرد. گفت: « بچهها امروز
میخوایم نمیتونمهامون رو دفن کنیم » جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد
با بیل روی اون خاک ریختن. وقتی که تمام شد به سبک مسیحیها گفت: « بچهها
دستهای هم رو بگیرید » خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
« ما امروز به یاد و خاطرهی شاد روان "نمیتوانم" گرد هم آمدیم. او
دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او "میتوانم" و "قادر هستم" روزی
همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و "نمیتوانم" در آرامگاه
ابدی خود به سر برد. »
بچهها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل
کلاس گذاشته شده. وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمیتوانم!"
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس .
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچهها که به هر دلیلی به معلمش
میگفت: "خانم، نمیتونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی میزد و اون مقوا
رو نشونش میداد و خود اون بچه حرفش رو میبلعید و ادامه نمیداد . پایان
اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمرهی علمی رو در مدرسهی
خودشون کسب کردند .
یه قول همین الان همهمون به هم دیگه بدیم . قول بدیم نمیتوانمها رو خاک کنیم .
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!