وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

سومین سوال هفتگی از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!


بهترین شعر یا حکایت طنزی را که تا حالا خوانده یا شنیده اید ، در قسمت نظرات بنویسید .


در ادبیات کلاسیک فارسی ، طنز در میان آثار نویسندگان دوره‌های مختلف به اشکال گوناگون وجود داشت. در صدر این افراد، عبید زاکانی پدر هنر طنز در ادبیات فارسی است . عطار نیشابوری نیز در الهی نامه جنبه‌هایی از طنز دارد.

با ظهور مشروطیت و ایجاد فضای نسبتاً باز مطبوعاتی ، طنز  به عنوان نوع ادبی بسیار جدی ، توجه بسیاری از نویسندگان و شعرای بزرگ را به خود جلب کرد. از جمله میرزاآقا خان کرمانی ، از طنزپردازانی که در راه هدفش جان باخت . علی اکبر دهخدا، سید اشرف الدین قزوینی (نسیم شمال)، میرزاده عشقی و زین العابدین مراغه ای از پیشگامان طنز در ادبیات فارسی در دوران انقلاب مشروطه بودند.

در نسل های بعدی محمدعلی جمالزاده ، صادق هدایت ، بهرام صادقی ، منوچهر صفا ، ایرج پزشکزاد نویسندگانی بودند که طنز را در برنامه کارشان داشتند.

از طنزپردازان بنام معاصر ایران می‌توان هادی خرسندی ، عمران صلاحی ، منوچهر احترامی ، سید ابراهیم نبوی ،کیومرث صابری فومنی (گل آقا)، ابوالفضل زرویی نصرآباد(ملانصرالدین) ،ابوالقاسم حالت ،جمشید عظیمی نژاد ، دکتر فرشاد روشن ضمیر و دکتر مازیار نصرتی را نام برد.

هم اکنون چهره های زیادی چه شناخته شده و چه ناشناخته وجود دارند که آثاری زیبا در طنز آفریده اند .

شما دانش آموزان عزیز با مروری بر آثار گذشته و معاصر ایران بهترین شعر یا حکایت طنز را بیابید و در قسمت نظرات بنویسید .


بهترین نوشته ها و شعرها در صفحه ی اصلی وبلاگ به نام دانش آموز مورد نظر نمایش داده خوهد شد .


رمز بسم الله… ( به نقل از مجتبی اسدی ؛ کلاس 202 )


گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین . این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند . روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد ، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.

حکمت الهی !!! ( نقل از امیر رضا سلیمانی - کلاس 204 )

مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت :
ای پیامبر می خواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی .
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری .
اما مرد اصرار کرد .
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟
جواب داد زبان گربه ها ، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا زبان گربه ها را آموخت .
روزی دید دو گربه باهم سخن می گفتند . یکی گفت غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم .
دومی گفت ، نه ، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم .
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید ،
آنرا خواهم فروخت و
فردا صبح زود آنرا فروخت .
گربه آمد و از دیگری پرسید :
آیا خروس مرد؟ گفت نه ،
صاحبش فروختش ، اما،
گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد .
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت .
گربه گرسنه آمد و پرسید :
ایا گوسفند مرد ؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت .
اما صاحب خانه خواهد مرد و
غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم !
مرد شنید و به شدت برآشفت .
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها می گویند امروز خواهم مرد!
خواهش می کنم کاری بکن !
پیامبر پاسخ داد:
 خداوند خروس را فدای تو کرد اما
آنرا فروختی ، سپس گوسفند را
فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
 پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن ! ☝☝☝☝☝☝☝
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد ،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم .
او بلا را از ما دور میکند ،

و ما با نادانی خود آن را باز پس می خوانیم .


دومین سؤال هفتگی از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!

دانش آموزان عزیز !


به نظر شما خداوند قرآن را به چه هدفی فرستاده است ؟

آیاتی از قرآن را پیدا کنید تا اثبات شود که هدف از نزول قرآن چه بوده است ؟

با توجه به آیاتی که در این باره پیدا کردید ، توضیح دهید عملکرد ما چگونه است ؟

آیا تنها قرائت عربی قرآن و نخواندن ترجمه و تفسیر ، می تواند ما را به اهداف نزول قرآن نزدیک سازد ؟ تحلیل خود را در این باره بیان کنید .


( تحلیل و جواب خود را روزهای شنبه تا پنج شنبه در قسمت نظرات ، بالای هر پست ، بنویسید . به کسی که بهترین و قانع کننده ترین پاسخ را بدهد ، جایزه ای در نظر گرفته می شود . ))

دو حکایت عبرت آموز ؛ نقل از محسن کشی پور ( 902 ) ؛ دبیرستان ناصری منش

بهترین شمشیر زن
جنگجویی از استادش پرسید: «بهترین شمشیرزن کیست؟»
استادش پاسخ داد: «به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.»
شاگرد گفت: «اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.»
استاد گفت: «خوب با شمشیرت به آن حمله کن.»
شاگرد پاسخ داد: «این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند و اگر با دست هایم به آن حمله کنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟»

استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.»


انسان خوشبخت

پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید :
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...


در کارهایمان صداقت داشته باشیم !! ( به نقل از سید مهدی زمانی ؛ 201 ؛ دبیرستان ناصری منش )

خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی :
زمانی که ما دانشجوی پزشکی بودیم در بخش قلب ، استادی داشتیم که از بهترین استادان ما بود . او در هر فرصتی که بدست می آورد ،سعی می کرد نکته جدیدی به ما بیاموزد و دانسته های خود را در بهترین شکل ممکن به ما منتقل می کرد . او در فرصتهای مناسب ، ما را در بوته تجربه و عمل قرار می داد .

در اولین روزهای بخش ، ما را به بالین یک مرد جوان که تازه بستری شده بود ، برد . بعد از سلام و ادای احترام ، به او گفت : اگر اجازه می دهید این همکاران من نیز قلب شما را معاینه کنند . مرد جوان نیز پذیرفت . سپس رو به ما که ترکیبی از کارآموز و کارورز بودیم ، کرد و گفت : هر یک از شما صدای قلب این بیمار را به دقت گوش کنید و هر چه می شنوید روی تکه کاغذی یادداشت کنید و به من بدهید . نظر استاد از اینکه این شیوه را بکار می برد این بود که اگر کسی از ما تشخیص اش نادرست بود از دیگری خجالت نکشد .

هر یک از ما به نوبت ، قلب بیمار رامعاینه کردیم و نظر خود را بر روی کاغذی نوشته ، به استاد دادیم .

همه مایل بودیم بدانیم که آیا تشخیصمان درست بوده یا خیر؟ استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت کرد . جوابها متنوع بودند . یکی به افزایش ضربان قلب اشاره کرده بود ، یکی به نامنظمی ریتم آن ، یکی نوشته بود : ضربانات طبیعی هستند ، یکی ریتم گالوپ را ضعیف شنیده بود ، یکی اظهار کرده بود که بیمار چاق است و صداهای مبهم شنیده میشوند و یکی به وجود صدای اضافی در یکی از کانونها اشاره کرده بود .

استاد چند لحظه ای سکوت کرد و به ما می نگریست ، منتظر بودیم تا یکی از آن نوشته ها را که صحیح تر بوده معرفی نماید . اما با کمال تعجب استاد گفت : متاسفانه همه اینها غلط است و در حالیکه تنها کاغذ باقیمانده دردست راستش را تکان می داد ، ادامه داد : تنها کاغذی که می تواند به حقیقت نزدیک باشد ، این کاغذ است که نویسنده ی آن بدون شک انسانی صادق است که می تواند در آینده پزشکی حاذق شود .

نوشته او را می خوانم ، خودتان قضاوت کنید .


همه سر پا گوش بودیم تا استاد آن نوشته صحیح را بخواند .

ایشان گفت : در این کاغذ نوشته متاسفانه به علت کم تجربگی قادر به شنیدن صدایی نیستم .

استاد در حالیکه به چشمان متعجب ما می نگریست ، ادامه داد : من نمی دانم در حالیکه این بیمار دکستروکاردی دارد  و قلبش در طرف راست قرار گرفته ، شما چگونه این همه صداهای متنوع را در طرف چپ سینه او شنیده اید؟

بچه های خوب من ،از همین حالا که دانشجو هستید بدانید که تشخیص ندادن عیب نیست ولی تشخیص غلط گذاشتن بر مبنای یک معاینه غلط ، عیب بزرگی محسوب میشود و می تواند برای بیمار خطرناک باشد .

در پزشکی دقت ، صداقت ، حوصله و تجربه حرف اول را می زند .

سعی کنید با بی دقتی برای بیمار خود ، تشخیص نادرستی ندهید و یا برای او تصمیمی ناثواب نگیرید .

در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت ؛

پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی .

بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم .

آموزش عملی یک معلم !! نقل از علیرضا اسدی ( کلاس 201 ) ؛ دبیرستان ناصری منش

دوستان عزیز ، یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب‌های تربیتی و پرورشی چاپ شد . معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم "دنا جامپ". (deanna jump)

خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش . جعبه‌ی کفش رو گذاشت روی میز. به دانش آموزها گفت : « بچه ها میخوام "نمی تونم‌هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و این‌ها رو بیارید بریزید در جعبه‌ی کفشی که روی میز منه . »

"من نمی‌تونم خوب فوتبال بازی کنم ." " من نمی‌تونم دوچرخه سواری کنم." "من نمی‌تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم" "من نمی‌تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم" "من نمی‌تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم" بچه‌های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی‌توانم‌هاشون... خودش هم شروع به نوشتن کرد. نمیتونم‌ها یکی یکی در جعبه‌ی کفش جا گرفت.


وقتی همه‌ی نمی‌توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچه‌ها بریم تو حیاط مدرسه... » بیلی برداشت و گودالی حفر کرد. گفت: « بچه‌ها امروز می‌خوایم نمی‌تونم‌هامون رو دفن کنیم » جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن. وقتی که تمام شد به سبک مسیحی‌ها گفت: « بچه‌ها دست‌های هم رو بگیرید » خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.


« ما امروز به یاد و خاطره‌ی شاد روان "نمی‌توانم" گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او "می‌توانم" و "قادر هستم" روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و "نمی‌توانم" در آرامگاه ابدی خود به سر برد. »


بچه‌ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده. وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی‌توانم!" بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس .


تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه‌ها که به هر دلیلی به معلمش می‌گفت: "خانم، نمی‌تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می‌زد و اون مقوا رو نشونش می‌داد و خود اون بچه حرفش رو می‌بلعید و ادامه نمی‌داد . پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره‌ی علمی رو در مدرسه‌ی خودشون کسب کردند .


یه قول همین الان همه‌مون به هم دیگه بدیم . قول بدیم نمی‌توانم‌ها رو خاک کنیم .

غنیمت دانستن فرصت ؛ نقل از سالار امیری ( کلاس 202 )

یک دوستی داشتم پلوی غذایش را خالی می خورد ، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار...
می گفت :‌می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم ، همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش ، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش ، برای جاهای خوشمزه ی غذا...
زندگی هم همینجوری ست . گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم ، لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود ، هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم .
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها ،
برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد ،
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است ،
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم
و گوشت و مرغ لحظه ها ، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب ،
دیگر نه حالی هست ، نه میل و حوصله ایی .

منطق بهلول ؛ نقل از امیر حسین سرداری ، کلاس 201

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!