در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش
درباره من
بنده عقیل پورخلیلی ، دبیر دبیرستان های اسلامشهر ( تهران ) هستم . (09389452277) . هدف بنده از راه اندازی دو وبلاگ زیر پاسداری از فرهنگ و ادبیات فارسی و به تبع آن احیا و زنده نگهداشتن گویش ها و آداب و رسوم محلی تنکابن خصوصاً روستای ییلاقی لاکتراشان و همچنین کمک به دانش آموزان دبیرستانی برای دسترسی بهتر به جزوه های کمک آموزشی و آزمون های تستی و تشریحی و برطرف نموده مشکلات آموزشی دیگر می باشد .
www.pourkhalili.blogsky.com www.laktarashan.blogsky.com
ادامه...
احمدرضا گودرزی کلاس :901 دبیرستان ناصری منش روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چندباغچه کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک بهلول رسیدسوال نمود چه می کنی ؟ بهلول جواب داد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی ؟بهلول گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار . زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم گفت : صد دینار به بهلول بده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور.این را بگفت و بهراه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن د ربیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه رو و هم آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که ازب هلول خریدی . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت . فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه ای سرداد و گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهمفروخت.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
با سلام خدمت استاد پورخلیلی
با اجازه از شما بزرگوار مطالبتان را در وبگاه این حقیر با آدرس وبگاهتون نشر می دهم
http://kherad.mihanblog.com/post/5
سلام اقای پور خلیلی مثل اینکه برنامه ها تغییر کرده است
احمدرضا گودرزی کلاس :901 دبیرستان ناصری منش
روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چندباغچه کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک بهلول رسیدسوال نمود چه می کنی ؟
بهلول جواب داد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی ؟بهلول گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .
زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم گفت : صد دینار به بهلول بده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور.این را بگفت و بهراه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن د ربیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه رو و هم آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که ازب هلول خریدی . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت .
فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه ای سرداد و گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهمفروخت.