پدرام افسری ( 201 )
کسانی که ما را دوست دارند، از آنها که از ما نفرت دارند، خطرناکترند!
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچ کس نمی تواند به اندازه ی یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست...
پایه و بنای شخصیت انسان ها بر کردارشان میباشد، و زیباترین شخصیت ها متعلق به خوش اخلاق ترین انسان هاست...
---------------------------------------
فراز بایندریان ( کلاس 201 )
زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم...
توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید' تا در باز شود....
-----------------------------------
علی گودرزی
یاد دارم که در ایام طفولیت، مُتعبد بودمی و
شبخیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر (رحمةالله علیه) نشسته بودم و
همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحَـف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گِرد ما
خفته .
پدر را گفتم : از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد . چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند؛ که مردهاند!
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به ، از آن که در پوستین خلق افتی .
( گلستان سعدی )
------------------------------
احمد رضا گودرزی
روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها
با گِل چندباغچه کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از
آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک بهلول رسیدسوال نمود چه می کنی ؟
بهلول
جواب داد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته ای می
فروشی ؟بهلول گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد
دینار .
زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به
خادم گفت : صد دینار به بهلول بده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول
گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور.این را بگفت و بهراه خود
رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن د
ربیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی
بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار
قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه رو و هم آماده به خدمت به او عرض نمودند و
قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که ازب
هلول خریدی . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به
هارون گفت .
فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او
گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که
به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه ای سرداد و گفت: زبیده
نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهمفروخت.
------------------------------
خیلی قشنگ نوشتی اقای کشی پورخخخخخییییییللللللیییییییییییی
اگر فقیر به دنبا آمدید این اشتباه شما نیست...
اگر فقیر ازدنیا بروید این اشتباه شما است
قشنگ بود
شاد کردن قلبی با عمل بهتر از هزاران سر است که به نیایش خمشده باشد.
مشکلات انسان های بزرگ را متعالی میسازد وانسان های کوچک را متلاشی.
چه ساده نوشتیم بابا نان داد ندانستیم که بابا واسه نان جوانیش را داد