وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

دو حکایت عبرت آموز ؛ نقل از محسن کشی پور ( 902 ) ؛ دبیرستان ناصری منش

بهترین شمشیر زن
جنگجویی از استادش پرسید: «بهترین شمشیرزن کیست؟»
استادش پاسخ داد: «به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.»
شاگرد گفت: «اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.»
استاد گفت: «خوب با شمشیرت به آن حمله کن.»
شاگرد پاسخ داد: «این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند و اگر با دست هایم به آن حمله کنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟»

استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.»


انسان خوشبخت

پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید :
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...


نظرات 4 + ارسال نظر
امیر محمد ابو القاسمی چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 20:50

/ زندگی سخت نیست...غم سختش میکند/ /دلها تنگ نیست...انتظار تنگش میکند/ /عشق قشنگ است...دروغ زشتش میکند/ /دل هیچکس سنگ نیست...روزگار سنگش می کند/ . . . . امیر محمد ابوالقاسمی 202 ریاضی

امیر خانی نژاد 204 یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 20:31

هر دو حکایت واقعا عالی بود

محمد شنبه 18 مهر 1394 ساعت 16:37

عالی بود

ارسا نجفیان 904 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 19:29

گاوی که خری را کشت

گاوی با شاخش خری را کشت و صاحب خر از صاحب گاو خسارت مطالبه کرد و چون صاحب گاو امتناع کرد کار به حکمیت ابو بکر بردند . ابوبکر گفت حیوانی حیوانی را کشته و خسارتی بر کسی نباشد و چون باز نزاع بالا گرفت کار نزد علی (ع) بردند ومولا اینچنین فرمود : چنانچه که گاو به جایگاه خر رفته خسارت به گردن صاحب گاو باشد و اگر خر به جایگاه گاو رفته و کشته شده باشد خسارتی نباشد.

نزاع سه مرد بر سر یک طفل

وقتی امیرالمومنین سفری به یمن داشت ، سه مرد بر سر طفلی نزاع داشتند که هر کدام آن طفل را از آن خود میداشتند چرا که بنا به رسم جاهلیت هر سه در آنی با مادر آن طفل همبستر شده بودند تا اینکه قضاوت به امام علی (ع) بردند و مولا دستور داد تا نام هر سه را بر روی کاغذ های نوشته و نزد طفل برده ، و هر کدام را که طفل بردارد آن پدر بچه باشد و چون خبر به رسول خدا رسید گفت که شکر خدا را که در میان ما اهلبیت کسی را گذارد تا سنت داود نبی را زنده میسازد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد