وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!

دانش آموزان عزیز !


از آنجایی که خیلی از بچه ها در سوالات قبلی وبلاگ مشارکت نداشتند و بالطبع نمره ای برایشان منظور نشده است ، لذا 4 موضوع زیر را در نظر گرفتیم تا راه جبرانی برای همه ی دانش آموزان باشد و از این طریق بتوانند نمره ی ارفاقی مستمر را دریافت کنند .

تمام این چهار مورد را می توانید تا هفته ی پایانی آذرماه یعنی تا تاریخ  25  آذر در کلاس آماده کنید تا به صورت کتبی از شما آزمون گرفته شود .


1- حفظ سوره ی لیل به همراه معنی آیات ( 2 نمره )


2- حفظ اولین غزل حافظ با مطلع زیر : ( 1 نمره )

     ( الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

        که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها )


3- حفظ چهار رباعی از دیوان اشعار امام خمینی ، که در وبلاگ  زیر قابل مشاهده است . ( 1 نمره )     ( www.pourkhalili.blogsky.com )


4- حفظ یکی از حکایت های گلستان سعدی به دلخواه ( 1 نمره )


چند رباعی از امام خمینی ( ره ) !!!

آن دل که به یاد تو نباشد ،‌ دل نیست

قلبی که به عشقت نتپد ، جز گِل نیست

آن کس که ندارد به سر کوی تو راه

از زندگی بی ثمرش حاصل نیست


در محفل دوستان بجز یاد تو نیست

آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست

شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار

آن کیست که با این همه ، فرهاد تو نیست


افسوس که عمر در بطالت بگذشت

با بار گنه بدون طاعت بگذشت

فردا که به صحنه ی مجازات روم

گویند که هنگام ندامت بگذشت


صوفی ! به ره عشق صفا باید کرد

عهدی که نموده ای وفا باید کرد

تا خویشتنی ، به وصل جانان نرسی

خود را به ره دوست فنا باید کرد


صوفی ! به ره دوست سفر باید کرد

از خویشتن خویش گذر باید کرد

هر معرفتی که بوی هستی تو داد

دیوی است به ره ، از آن حذر باید کرد


ابروی تو قبله ی نمازم باشد

یاد تو گره گشای رازم باشد

از هر دو جهان برفکنم روی نیاز

گر گوشه ی چشمت به نیازم باشد


موسی نشده ، کلیم کی خواهی شد ؟

در طور رهش مقیم کی خواهی شد ؟

تا جلوه ی حق تو را ز خود نرهاند

با یار ازل ندیم کی خواهی شد ؟


جز یاد تو در دلم قراری نبُوَد

ای دوست به جز تو غمگساری نَبُوَد

دیوانه شدم ز عقل بیزار شدم

خواهان تو را به عقل کاری نبود


ششمین سوال از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!

دانش آموزان عزیز ،

این بار به جای نوشتن مطلب در وبلاگ ، آیات 2 و 3 و 4  از سوره ی انفال را حفظ کنید و به همراه یاد گرفتن معنی ، آن آیات ارزشمند را در کلاس بخوانید . تا دو هفته یعنی تا تاریخ  4 / 9 / 94  فرصت دارید در زنگ ادبیات   این آیات را بخوانید و نمره ی مورد نظر را دریافت کنید .

تنها هدف بنده این است که بیشتر و بهتر و عمیق تر به آیات الهی و معانی بلند آن توجه کنیم و سرلوحه ی کار و رفتار و زندگی مان قرار دهیم . البته همانطور که سر کلاس گفتم ، این تکالیف اختیاری است و به عنوان نمره ی ارفاقی به مستمر تعلق می گیرد .


عقیل پورخلیلی


شعری از سهراب سپهری ؛ به نقل از محمد مهدی لطفی ( 204 )

تو می مانی و نه اندوهی
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند . . .
لحظه ها عریانند،
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

شعر زیبای سهراب سپهری ؛ به نقل از علی صفوی راد ؛ کلاس 303

دنگ ... ، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.

دنگ...، دنگ ....

لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.

دنگ...

فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.

پرده ای می گذرد،

پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
( سهراب سپهری )

گذشت عمر و ناپایداری دنیا در شعر نظامی !!!

به نقل از مصطفی محمدی ؛ کلاس 205


نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت

غروری کز جوانی بود هم رفت


حدیث کودکی و خودپرستی

رها کن کان خیالی بود و مستی


چو عمر از سی گذشتی یا خود از بیست

نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست


نشاط عمر باشد تا چهل سال

چهل ساله فرو ریزد پر و بال


پس از پنجه نباشد تندرستی

بَصَر کندی پذیرد ، پای سستی


چو شصت آمد نشست آمد پدیدار

چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار


به هشتاد و نود چون در رسیدی

بسا سختی که از گیتی کشیدی


وز آنجا گر به صد منزل رسانی

بود مرگی به صورت زندگانی


اگر صد سال مانی ور یکی روز

بباید رفت ازین کاخ دل افروز


پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری

شباهت ظاهری و مقایسه ی نابه جا !!!

در مثنوی مولوی ،‌دفتر اول ، آنجایی که داستان طوطی و بقال مطرح شده است ، مولوی مثال هایی می آورد که در ظاهر شبیه هم هستند ولی در باطن تفاوت زیادی دارند . بنابراین ما نباید تنها ظاهر را ملاک قرار دهیم و همه را با یک چشم ببینیم .
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد

کم کسی ز ابدال حق آگاه شد


افراد ظاهر بین با همین قیاس نادرست مدعی برابری با پیامبران شدند و گفتند که آنها نیز همانند ما بشر هستند و امتیازی بیشتر از ما ندارند :
همسری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته : اینک ما بشر ، ایشان بشر
ما و ایشان ، بسته ی خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمی

هست فرقی در میان ،‌ بی منتها


این شباهت های ظاهری در میان دیگر پدیده های طبیعت نیز وجود دارد ولی به قول مولوی بین شان هفتاد سال راه و فاصله موجود است :
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیاخوردند و آب
زین یکی سرگین شدو و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آبخَور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین

فرقشان هفتاد ساله راه بین


انسان ها نیز اینگونه اند ؛ یکی غذا می خورد و در او پلیدی و زشتی به وجود می آید و دیگری همان غذا را می خورد و یکپارچه نور الهی می شود :
این خُورَد ،‌ گردد پلیدی زو جدا
آن خُورَد ، گردد همه نور خدا
این خورَد زاید همه بُخل و حَسَد
آن خورَد زاید همه عشق اَحَد
این زمین پاک و آن ، شوره است و بَد
این فرشته ی پاک و آن دیو است ودَد
هر دو صورت گر به هم مانَد رواست

آب تلخ و آب شیرین را صفاست


ظاهربینان سحر را هم اینگونه با معجزه برابر  دانستند و عصای موسی را با ریسمان های ساحران یکی انگاشتند :
سحر را با معجزه کرده قیاس
هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شِگَرف
لعنة الله این عمل را در قفا

رحمةاللّه آن عمل را در وفا


اینگونه بود که کافران همانند بوزینه و میمون با پیامبران مخالفت کردند ؛ چون آنها از روی تقلید و ظاهر بینی نتوانستند حقیقت را درک کنند . منافقان نیز از روی ستیزه و دشمنی و تقلید با مؤمنان همراه می شوند ولی مقام و مرتبه و مقصد آنها یکی نیست :
کافران اندر مِری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم می کند بوزینه هم
آن کُنَد کز مرد بیند دم به دم
او گمان بُرده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه رو ؟
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید ،‌ نی نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در بُرد و مات
مؤمنان را بُرد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گرچه هر دو بر سر یک بازی اند
هر دو با هم مروزی و رازی اند
هر یکی سوی مقام خود رود

هر یکی بر وفق نام خود رود


بنابراین ظاهر تمام انسان ها مثل هم است ؛ پس نباید فقط به ظاهر نگاه کنیم و با هرکسی دوست شویم ؛ شاید شیطانی در لباس انسان باشد :
چون بسی ابلیس آدم روی هست

پس به هر دستی نشاید داد دست


بعضی پرندگان با همین ظاهر بینی است که گرفتار دام صیاد می شوند :
زانکه صیاد آوَرَد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغ گیر
بشنود آن مرغ ، بانگ جنس خویش

از هوا آید ، بیابد دام و نیش


انسان های پست و دغلکار نیز با همین معیار ، ساده لوحان و ظاهر بینان را می فریبند . آنها لباسی پشمین می پوشند و ادعا می کنند که عارف و صوفی و خداشناسند ولی در باطن همانند ابومسیلمه کذّاب که به دروغ در زمان پیامبر ادعای پیامبری کرده بود ، فریبکارند :
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است
جامه پشمین از برای گد کنند

بومسیلم را لقب احمد کنند


عقیل پورخلیلی - دفتر اول مثنوی

پنجمین سوال از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!

دانش آموزان عزیز !!


** درباره ی بی وفایی دنیا و روزگار و ناپایداری و زودگذر بودن عمر آدمی چه شعری را خوانده یا شنیده اید و یا می توانید پیدا کنید ؟

بهترین و زیباترین شعر را انتخاب نموده و با ذکر نام شاعر در قسمت نظرات بنویسید .

شعری که نام شاعرش ذکر نشود ،‌ مورد تأیید قرار نمی گیرد .

در ضمن به نظرات دیگر بچه ها نیز نگاه کنید ؛ چون  اگر شعری تکراری باشد ، تأیید نمی شود .

داستان طنز استاد و شاگرد

علیرضا اسدی-کلاس201-مدرسه ناصری منش 

یه سری استاد دانشگاه رو دعوت کردن ( از دانشگاه مهندسی ) به فرودگاه و اونا رو توی یه هواپیما نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که :
این هواپیما ساخت دانشجوهای شما هست ..!
وقتی اساتید محترم این خبرو شنیدن همه از دم اقدام به فرار کردن!
همه رفتن به سمت در خروجی جز یه استاد
که خیلی ریلکس نشسته بود ..!
پرسیدن : چرا نشستی؟ نگو که نمیترسی!!
استاد با خونسردی گفت :
اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای منه ..
که شک دارم پرواز بکنه ..

تـــــــــــــــــازه اگـــه روشن شه..!