وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

داستان آن پادشاه جهود ( یهود ) که نصرانیان ( مسیحیان ) را می کشت به خاطر تعصّب دینی !!!

در میان جهودان ( یهودیان ) ، پادشاهی  جبّار و بیدادگر بود که نسبت به عیسویان ، سخت کینه توز بود . این پادشاه ، موسی ( ع ) و عیسی ( ع ) را که در واقع ، شعله ای از یک چراغ و با هم متحد بودند ، از روی تعصّب ،‌مخالف یکدیگر می انگاشت و درصدد بود که دین و آیین عیسویان را براندازد .

او وزیری کاردان و زیرک داشت که در مسائل مهم او را یاری می داد .

وزیر می دانست که ایمان و عقیده ی مردم را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت ، سخت تر باشد ، عقیده و ایمان مردم ، استوارتر گردد .  از اینرو نیرنگی ساخت و شاه را نیز موافق خود کرد . بر اساس این نیرنگ شاه را متقاعد نمود که چنین وانمود کند که وزیر به آیین عیسویان گرایش یافته ،‌پس باید دست و گوش و بینی او را برید و از دربار راند .

وقتی این نقشه عملی شد ، و وزیر با دست و گوش و بینی بریده شده از دربار شاه رانده شد ، عیسویان بدو پناه دادند و بر او اعتماد کردند .

رفته رفته وزیر در میان عیسویان نفوذی استوار پیدا کرد و همچون معلم و مرشدی در میان آنان برانگیخته شد و آنان نیز دل بدو سپردند در حالی که وزیر ، در خفا و نهان فتنه و فساد می انگیخت .

عاقبت وزیر ضمن وصیّتی مهم برای هر یک از سران دوازده گانه ی مسیحیت طوماری جداگانه ترتیب داد که مضمون هر یک ،‌با دیگری تناقض داشت . سپس وزیر به غاری رفت و به خلوت درنشست و پیروان و مریدان ، هرچه اصرار کردند حاضر نشد از خلوت خود بیرون آید و سپس رؤسای هریک از گروه های دوازده گانه را به حضور خود خوانده و به هریک از آنان به طور پنهانی منشور خلافت و جانشینی داد و چنین گفت : جانشین من فقط تو هستی نه دیگری ! و چنانچه کسی مدّعی این مقام شود ، کاذب و دروغگوست و باید نابودش کنی !

وزیر پس از اجرای این طرح اختلاف برانگیز و ویرانگر ،‌خود را در خلوت کشت و پس از مرگ او رؤسای هر یک از گروه های دوازده گانه ی مسیحی به جان هم افتادند و کشتار آغاز شد و بدین ترتیب جمع کثیری از مسیحیان به دست یکدیگر هلاک شدند و مقصود آن شاه بیدادگر حاصل شد .

***

مولانا در این داستان تعصّبات کور مذهبی و جنگ هفتاد و دو ملّت را مورد نقد قرار می دهد . او می گوید چون جوهر همه ی ادیان یکی است باید از نزاع و شقاق دوری گزید . هر چند او آیین حنیف احمدی را جامع ادیان می داند و در بیت دفتر اول می گوید :

نام احمد نام جمله انبیاست / چون که صد آمد نود هم پیش ماست

اما رسیدن به این آیین جامع را فارغ از جنگ های مذهبی می داند . او این سخن را وقتی گفته که هنوز جنگ های صلیبی برپا بود و شهرهای مختلف را معروض ویرانی ها مای کرد .


( شرح جامع مثنوی ، دفتر اول ، کریم زمانی ، صص 143 - 145 )


** ابیات این داستان را در ادامه مطلب بخوانید :


ادامه مطلب ...

گلستان سعدی - در آداب صحبت

حکیمی را پرسیدند : چندین درخت نامور که خدای عزّوجلّ آفریده است و برومند ، هیچ یک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد ؛ در این چه حکمتیست ؟

گفت : هر درختی را ثمره ای معیّن است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و اینست صفت آزادگان .


بر آنچه می گذرد دل منه ، که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد


گَرَت ز دست برآید ، چو نخل باش کریم

وَرَت ز دست نیاید ، چو سرو باش آزاد

گلستان سعدی - در آداب صحبت

دو کس مردند و حسرت بردند :

یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد .

کس نبیند بخیل فاضل را

که نه در عیب گفتنش کوشد

ور کریمی دو صد گنه دارد

کرمش عیب ها فرو پوشد

غزل مولانا

آب منم ، تاب منم ، شاعر مهتاب منم
شورتویی ، شعرتویی ، عاشق بی تاب منم

رام تویی ، کام تویی ، عاشق این جام تویی
دار تویی، یار تویی ، عاطفه ی ناب منم

زخمه ی این ساز تویی ، زمزمه ی راز تویی
شاهد پرواز تویی ، حلقه ی این باب منم

ای تن دریایی من ، عشوه ی رویایی من
موجب رسوایی من ، آن گل مرداب منم

این دل هشیار منم ، محرم اسرار منم
خاطر دیدار تویی ، عاشق کمیاب منم

راد تویی ، داد تویی ، عاشق "فریاد" تویی
مست تویی ، هست تویی ، ساقی محراب منم

درد منم ، داد منم ، ناله و "فریاد"منم
شهره ومشهور تویی ، عاشق تواب منم

رهی معیری

تو را خبر زدل بیقرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم،دل اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم،نفسم بی غبار باید و نیست

 

مرا ز باده ی نوشین،نمیگشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

 

به سرد مهری باد خزان نباید و هست

به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی ؟که از غم عشق

تورا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پاکان رسی؟ که دیده ی تو

به سان شبنم گل ، اشکبار باید و نیست

 

رهی! به شام جدایی چه طاقتیست مرا؟

که روز وصل،دلم را قرار باید ونیست

 

فریدون مشیری


من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز!

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را

یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست