* حکایت زیر از بوستان ، داستان گربه ای است که در خانه ی پیرزنی به سختی شکم خود را سیر می کرد . روزی تصمیم گرفت به خانه ی امیری برود . غلامان سلطان گربه را با تیر زدند و در حالی که خون از بدنش می چکید با خود می گفت : همان بهتر که در خانه ی پیرزن و کنج خانه ی او موش شکار کنم و هوس خوردن غذاهای چرب و آماده را در خانه ی سلطان از سر خود بیرون نمایم .
** اگر انسان به دوشاب و شیره ی خود قانع باشد ، نیاز نیست به خاطر خوردن عسل خود را گرفتار نیش زنبور نماید .
یکی گربه در خانه ی زال بود
که برگشته احوال و بدحال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان می دوید
همی گفت و از هول جان می دوید
اگر جَستم از دست این تیرزن
من و موش و ویرانه ی پیرزن
نیرزد عسل جان من زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش
خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی به قِسم خداوند نیست
دانش آموزان عزیز ،
این بار به جای نوشتن مطلب در وبلاگ ، آیات 2 و 3 و 4 از سوره ی انفال را حفظ کنید و به همراه یاد گرفتن معنی ، آن آیات ارزشمند را در کلاس بخوانید . تا دو هفته یعنی تا تاریخ 4 / 9 / 94 فرصت دارید در زنگ ادبیات این آیات را بخوانید و نمره ی مورد نظر را دریافت کنید .
تنها هدف بنده این است که بیشتر و بهتر و عمیق تر به آیات الهی و معانی بلند آن توجه کنیم و سرلوحه ی کار و رفتار و زندگی مان قرار دهیم . البته همانطور که سر کلاس گفتم ، این تکالیف اختیاری است و به عنوان نمره ی ارفاقی به مستمر تعلق می گیرد .
عقیل پورخلیلی
کار پاکان را قیاس از خود مگیرافراد ظاهر بین با همین قیاس نادرست مدعی برابری با پیامبران شدند و گفتند که آنها نیز همانند ما بشر هستند و امتیازی بیشتر از ما ندارند :
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شدکم کسی ز ابدال حق آگاه شد
همسری با انبیا برداشتنداین شباهت های ظاهری در میان دیگر پدیده های طبیعت نیز وجود دارد ولی به قول مولوی بین شان هفتاد سال راه و فاصله موجود است :
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته : اینک ما بشر ، ایشان بشر
ما و ایشان ، بسته ی خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمیهست فرقی در میان ، بی منتها
هر دو گون زنبور خوردند از محلانسان ها نیز اینگونه اند ؛ یکی غذا می خورد و در او پلیدی و زشتی به وجود می آید و دیگری همان غذا را می خورد و یکپارچه نور الهی می شود :
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیاخوردند و آب
زین یکی سرگین شدو و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آبخَور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بینفرقشان هفتاد ساله راه بین
این خُورَد ، گردد پلیدی زو جداظاهربینان سحر را هم اینگونه با معجزه برابر دانستند و عصای موسی را با ریسمان های ساحران یکی انگاشتند :
آن خُورَد ، گردد همه نور خدا
این خورَد زاید همه بُخل و حَسَد
آن خورَد زاید همه عشق اَحَد
این زمین پاک و آن ، شوره است و بَد
این فرشته ی پاک و آن دیو است ودَد
هر دو صورت گر به هم مانَد رواستآب تلخ و آب شیرین را صفاست
سحر را با معجزه کرده قیاساینگونه بود که کافران همانند بوزینه و میمون با پیامبران مخالفت کردند ؛ چون آنها از روی تقلید و ظاهر بینی نتوانستند حقیقت را درک کنند . منافقان نیز از روی ستیزه و دشمنی و تقلید با مؤمنان همراه می شوند ولی مقام و مرتبه و مقصد آنها یکی نیست :
هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شِگَرف
لعنة الله این عمل را در قفارحمةاللّه آن عمل را در وفا
کافران اندر مِری بوزینه طبعبنابراین ظاهر تمام انسان ها مثل هم است ؛ پس نباید فقط به ظاهر نگاه کنیم و با هرکسی دوست شویم ؛ شاید شیطانی در لباس انسان باشد :
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم می کند بوزینه هم
آن کُنَد کز مرد بیند دم به دم
او گمان بُرده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه رو ؟
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید ، نی نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در بُرد و مات
مؤمنان را بُرد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گرچه هر دو بر سر یک بازی اند
هر دو با هم مروزی و رازی اند
هر یکی سوی مقام خود رودهر یکی بر وفق نام خود رود
چون بسی ابلیس آدم روی هستبعضی پرندگان با همین ظاهر بینی است که گرفتار دام صیاد می شوند :پس به هر دستی نشاید داد دست
زانکه صیاد آوَرَد بانگ صفیرانسان های پست و دغلکار نیز با همین معیار ، ساده لوحان و ظاهر بینان را می فریبند . آنها لباسی پشمین می پوشند و ادعا می کنند که عارف و صوفی و خداشناسند ولی در باطن همانند ابومسیلمه کذّاب که به دروغ در زمان پیامبر ادعای پیامبری کرده بود ، فریبکارند :
تا فریبد مرغ را آن مرغ گیر
بشنود آن مرغ ، بانگ جنس خویشاز هوا آید ، بیابد دام و نیش
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است
جامه پشمین از برای گد کنندبومسیلم را لقب احمد کنند
* دانش آموزان عزیز ، با خواندن و تفکر در آیات سوره ی « المدّثر » به سوالات زیر به ترتیب شماره پاسخ دهید .
هدف از طرح این سؤال این است که عزیزان ما قرائت قرآن را با ترجمه و تفسیر و تفکر همراه سازند و ضمن فراگیری آیات نورانی قرآن ، از رهنمودهای این کتاب الهی بهره مند شده و در اخلاق و رفتار و زندگی خود ، آنها را به کار گیرند و به سعادت دنیوی و اخروی برسند .
1- تحقیق کنید که خداوند در آیه ی اول این سوره چه کسی را مورد خطاب قرار می دهد و در آیات 2 تا 7 چه نکاتی را گوشزد می کند ؟
2- با توجه به آیات این سوره « سقر » چیست و چگونه توصیف شده است ؟
3- با توجه به آیات این سوره ، چه عواملی باعث می شود که بعضی انسان ها به جهنّم بیفتند ؟ ( چهار دلیل )
4- با توجه به آیات این سوره ، آیا شفاعت شفاعت کنندگان شامل حال همه ی انسان ها می شود ؟ چرا ؟
5- خداوند در این سوره ، برای کسانی که از تذکّر ( آیات قرآن ) رویگردانند ، چه مثالی می زند ؟
6- با توجه به آیه ی پایانی ، چه کسی اهل تقوی و اهل آمرزش است ؟
( دانش آموزان عزیز ، از شنبه تا پنج شنبه فرصت دارید تا به این سوالات پاسخ دهید . پاسخ همه ی شما عزیزان یکجا روز پنج شنبه تأیید خواهد شد . در نظر داشته باشید که نظر شما عزیزان تا روز پنج شنبه و تا زمانی که آنها را تأیید نکرده ام ، در وبلاگ قابل دیدن نیست . به سؤالات یکی یکی و به ترتیب پاسخ دهید . در ضمن نام خود و نام کلاس را بنویسید . نوشتن آدرس ایمیل و سایت اختیاری است . )
و ما با نادانی خود آن را باز پس می خوانیم .
استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.»
پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید :
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...
استاد چند لحظه ای سکوت کرد و به ما می نگریست ، منتظر بودیم تا یکی از آن نوشته ها را که صحیح تر بوده معرفی نماید . اما با کمال تعجب استاد گفت : متاسفانه همه اینها غلط است و در حالیکه تنها کاغذ باقیمانده دردست راستش را تکان می داد ، ادامه داد : تنها کاغذی که می تواند به حقیقت نزدیک باشد ، این کاغذ است که نویسنده ی آن بدون شک انسانی صادق است که می تواند در آینده پزشکی حاذق شود .
نوشته او را می خوانم ، خودتان قضاوت کنید .
همه سر پا گوش بودیم تا استاد آن نوشته صحیح را بخواند .
ایشان گفت : در این کاغذ نوشته متاسفانه به علت کم تجربگی قادر به شنیدن صدایی نیستم .
استاد در حالیکه به چشمان متعجب ما می نگریست ، ادامه داد : من نمی دانم در حالیکه این بیمار دکستروکاردی دارد و قلبش در طرف راست قرار گرفته ، شما چگونه این همه صداهای متنوع را در طرف چپ سینه او شنیده اید؟
بچه های خوب من ،از همین حالا که دانشجو هستید بدانید که تشخیص ندادن عیب نیست ولی تشخیص غلط گذاشتن بر مبنای یک معاینه غلط ، عیب بزرگی محسوب میشود و می تواند برای بیمار خطرناک باشد .
در پزشکی دقت ، صداقت ، حوصله و تجربه حرف اول را می زند .
سعی کنید با بی دقتی برای بیمار خود ، تشخیص نادرستی ندهید و یا برای او تصمیمی ناثواب نگیرید .
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت ؛
پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی .
دوستان عزیز ، یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتابهای تربیتی و پرورشی چاپ شد . معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم "دنا جامپ". (deanna jump)
خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش . جعبهی کفش رو گذاشت روی
میز. به دانش آموزها گفت : « بچه ها میخوام "نمی تونمهاتون" رو یا بنویسید
یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبهی کفشی که روی میز منه . »
"من نمیتونم خوب فوتبال بازی کنم ." " من نمیتونم دوچرخه سواری کنم."
"من نمیتونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم" "من نمیتونم با رفیقم که قهر
کردم، آشتی کنم" "من نمیتونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"
بچههای دبستانی شروع کردند به کشیدن نمیتوانمهاشون... خودش هم شروع به
نوشتن کرد. نمیتونمها یکی یکی در جعبهی کفش جا گرفت.
وقتی همهی نمیتوانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچهها بریم
تو حیاط مدرسه... » بیلی برداشت و گودالی حفر کرد. گفت: « بچهها امروز
میخوایم نمیتونمهامون رو دفن کنیم » جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد
با بیل روی اون خاک ریختن. وقتی که تمام شد به سبک مسیحیها گفت: « بچهها
دستهای هم رو بگیرید » خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.
« ما امروز به یاد و خاطرهی شاد روان "نمیتوانم" گرد هم آمدیم. او
دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او "میتوانم" و "قادر هستم" روزی
همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و "نمیتوانم" در آرامگاه
ابدی خود به سر برد. »
بچهها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل
کلاس گذاشته شده. وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمیتوانم!"
بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس .
تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچهها که به هر دلیلی به معلمش
میگفت: "خانم، نمیتونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی میزد و اون مقوا
رو نشونش میداد و خود اون بچه حرفش رو میبلعید و ادامه نمیداد . پایان
اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمرهی علمی رو در مدرسهی
خودشون کسب کردند .
یه قول همین الان همهمون به هم دیگه بدیم . قول بدیم نمیتوانمها رو خاک کنیم .