وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

دومین سؤال هفتگی از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!

دانش آموزان عزیز !


به نظر شما خداوند قرآن را به چه هدفی فرستاده است ؟

آیاتی از قرآن را پیدا کنید تا اثبات شود که هدف از نزول قرآن چه بوده است ؟

با توجه به آیاتی که در این باره پیدا کردید ، توضیح دهید عملکرد ما چگونه است ؟

آیا تنها قرائت عربی قرآن و نخواندن ترجمه و تفسیر ، می تواند ما را به اهداف نزول قرآن نزدیک سازد ؟ تحلیل خود را در این باره بیان کنید .


( تحلیل و جواب خود را روزهای شنبه تا پنج شنبه در قسمت نظرات ، بالای هر پست ، بنویسید . به کسی که بهترین و قانع کننده ترین پاسخ را بدهد ، جایزه ای در نظر گرفته می شود . ))

دو حکایت عبرت آموز ؛ نقل از محسن کشی پور ( 902 ) ؛ دبیرستان ناصری منش

بهترین شمشیر زن
جنگجویی از استادش پرسید: «بهترین شمشیرزن کیست؟»
استادش پاسخ داد: «به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.»
شاگرد گفت: «اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.»
استاد گفت: «خوب با شمشیرت به آن حمله کن.»
شاگرد پاسخ داد: «این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند و اگر با دست هایم به آن حمله کنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟»

استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.»


انسان خوشبخت

پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید :
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...


در کارهایمان صداقت داشته باشیم !! ( به نقل از سید مهدی زمانی ؛ 201 ؛ دبیرستان ناصری منش )

خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی :
زمانی که ما دانشجوی پزشکی بودیم در بخش قلب ، استادی داشتیم که از بهترین استادان ما بود . او در هر فرصتی که بدست می آورد ،سعی می کرد نکته جدیدی به ما بیاموزد و دانسته های خود را در بهترین شکل ممکن به ما منتقل می کرد . او در فرصتهای مناسب ، ما را در بوته تجربه و عمل قرار می داد .

در اولین روزهای بخش ، ما را به بالین یک مرد جوان که تازه بستری شده بود ، برد . بعد از سلام و ادای احترام ، به او گفت : اگر اجازه می دهید این همکاران من نیز قلب شما را معاینه کنند . مرد جوان نیز پذیرفت . سپس رو به ما که ترکیبی از کارآموز و کارورز بودیم ، کرد و گفت : هر یک از شما صدای قلب این بیمار را به دقت گوش کنید و هر چه می شنوید روی تکه کاغذی یادداشت کنید و به من بدهید . نظر استاد از اینکه این شیوه را بکار می برد این بود که اگر کسی از ما تشخیص اش نادرست بود از دیگری خجالت نکشد .

هر یک از ما به نوبت ، قلب بیمار رامعاینه کردیم و نظر خود را بر روی کاغذی نوشته ، به استاد دادیم .

همه مایل بودیم بدانیم که آیا تشخیصمان درست بوده یا خیر؟ استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت کرد . جوابها متنوع بودند . یکی به افزایش ضربان قلب اشاره کرده بود ، یکی به نامنظمی ریتم آن ، یکی نوشته بود : ضربانات طبیعی هستند ، یکی ریتم گالوپ را ضعیف شنیده بود ، یکی اظهار کرده بود که بیمار چاق است و صداهای مبهم شنیده میشوند و یکی به وجود صدای اضافی در یکی از کانونها اشاره کرده بود .

استاد چند لحظه ای سکوت کرد و به ما می نگریست ، منتظر بودیم تا یکی از آن نوشته ها را که صحیح تر بوده معرفی نماید . اما با کمال تعجب استاد گفت : متاسفانه همه اینها غلط است و در حالیکه تنها کاغذ باقیمانده دردست راستش را تکان می داد ، ادامه داد : تنها کاغذی که می تواند به حقیقت نزدیک باشد ، این کاغذ است که نویسنده ی آن بدون شک انسانی صادق است که می تواند در آینده پزشکی حاذق شود .

نوشته او را می خوانم ، خودتان قضاوت کنید .


همه سر پا گوش بودیم تا استاد آن نوشته صحیح را بخواند .

ایشان گفت : در این کاغذ نوشته متاسفانه به علت کم تجربگی قادر به شنیدن صدایی نیستم .

استاد در حالیکه به چشمان متعجب ما می نگریست ، ادامه داد : من نمی دانم در حالیکه این بیمار دکستروکاردی دارد  و قلبش در طرف راست قرار گرفته ، شما چگونه این همه صداهای متنوع را در طرف چپ سینه او شنیده اید؟

بچه های خوب من ،از همین حالا که دانشجو هستید بدانید که تشخیص ندادن عیب نیست ولی تشخیص غلط گذاشتن بر مبنای یک معاینه غلط ، عیب بزرگی محسوب میشود و می تواند برای بیمار خطرناک باشد .

در پزشکی دقت ، صداقت ، حوصله و تجربه حرف اول را می زند .

سعی کنید با بی دقتی برای بیمار خود ، تشخیص نادرستی ندهید و یا برای او تصمیمی ناثواب نگیرید .

در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت ؛

پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی .

بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم .

آموزش عملی یک معلم !! نقل از علیرضا اسدی ( کلاس 201 ) ؛ دبیرستان ناصری منش

دوستان عزیز ، یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب‌های تربیتی و پرورشی چاپ شد . معلمی با ۲۸ سال سابقه کار به اسم خانم "دنا جامپ". (deanna jump)

خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش . جعبه‌ی کفش رو گذاشت روی میز. به دانش آموزها گفت : « بچه ها میخوام "نمی تونم‌هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و این‌ها رو بیارید بریزید در جعبه‌ی کفشی که روی میز منه . »

"من نمی‌تونم خوب فوتبال بازی کنم ." " من نمی‌تونم دوچرخه سواری کنم." "من نمی‌تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم" "من نمی‌تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم" "من نمی‌تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم" بچه‌های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی‌توانم‌هاشون... خودش هم شروع به نوشتن کرد. نمیتونم‌ها یکی یکی در جعبه‌ی کفش جا گرفت.


وقتی همه‌ی نمی‌توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت: « بچه‌ها بریم تو حیاط مدرسه... » بیلی برداشت و گودالی حفر کرد. گفت: « بچه‌ها امروز می‌خوایم نمی‌تونم‌هامون رو دفن کنیم » جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن. وقتی که تمام شد به سبک مسیحی‌ها گفت: « بچه‌ها دست‌های هم رو بگیرید » خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.


« ما امروز به یاد و خاطره‌ی شاد روان "نمی‌توانم" گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او "می‌توانم" و "قادر هستم" روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و "نمی‌توانم" در آرامگاه ابدی خود به سر برد. »


بچه‌ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده. وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی‌توانم!" بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس .


تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه‌ها که به هر دلیلی به معلمش می‌گفت: "خانم، نمی‌تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می‌زد و اون مقوا رو نشونش می‌داد و خود اون بچه حرفش رو می‌بلعید و ادامه نمی‌داد . پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره‌ی علمی رو در مدرسه‌ی خودشون کسب کردند .


یه قول همین الان همه‌مون به هم دیگه بدیم . قول بدیم نمی‌توانم‌ها رو خاک کنیم .

غنیمت دانستن فرصت ؛ نقل از سالار امیری ( کلاس 202 )

یک دوستی داشتم پلوی غذایش را خالی می خورد ، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار...
می گفت :‌می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم ، همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش ، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش ، برای جاهای خوشمزه ی غذا...
زندگی هم همینجوری ست . گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم ، لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود ، هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم .
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها ،
برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد ،
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است ،
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم
و گوشت و مرغ لحظه ها ، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب ،
دیگر نه حالی هست ، نه میل و حوصله ایی .

منطق بهلول ؛ نقل از امیر حسین سرداری ، کلاس 201

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!


نوشته هایی عبرت آموز؛ نقل از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!

پدرام افسری ( 201 )

کسانی که ما را دوست‌ دارند، از آنها که از ما نفرت دارند، خطرناک‌ترند!
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچ کس نمی تواند به اندازه ی یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست...

دیوانه وار | کریستین بوبن | ترجمه ازحبیب گوهری راد


نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را اخلاق خوب تکمیل میکند...
اما کمبود یا نبود اخلاق را، هیج چهره ی زیبایی نمی تواند تکمیل کند...

پایه و بنای شخصیت انسان ها بر کردارشان میباشد، و زیباترین شخصیت ها متعلق به خوش اخلاق ترین انسان هاست...

---------------------------------------

فراز بایندریان ( کلاس 201 )

زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.

پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.

چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم...
توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید' تا در باز شود....

-----------------------------------

علی گودرزی


یاد دارم که در ایام طفولیت، مُتعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر (رحمة‌الله علیه) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحَـف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گِرد ما خفته .
پدر را گفتم : از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد . چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند؛ که مرده‌اند!
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به ، از آن که در پوستین خلق افتی .

( گلستان سعدی )

------------------------------

احمد رضا گودرزی

روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چندباغچه کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک بهلول رسیدسوال نمود چه می کنی ؟
بهلول جواب داد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی ؟بهلول گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .
زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم گفت : صد دینار به بهلول بده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور.این را بگفت و بهراه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن د ربیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه رو و هم  آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که ازب هلول خریدی . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت .
فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه ای سرداد و گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهمفروخت.

------------------------------

علی جان محمدی - کلاس 202 - دبیرستان ناصری منش

پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.
سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.
بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.
سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.
زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.
سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.
کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.
ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.
قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.
رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.
و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.


Ali Janmohamadi