وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

عشق از زبان مثنوی مولوی (2)

بیماری عشق از نوع بیماری های جسمانی نیست بلکه بیماری دل است . از نظر مولوی عشق خواه مجازی باشد و خواه حقیقی ، سرانجام انسان را به سوی عالم الهی هدایت می کند .

عشق موضوعی نیست که با زبان قابل تفسیر و بیان باشد و با عقل بتوان آن را تشریح کرد . بلکه همانطوری که نور آفتاب دلیل وجود آفتاب است ،‌ عشق نیز خود بدون تشریح و اثبات عقل قابل دریافت  و فهم است .

هرچند می توان از طریق سایه به وجود آفتاب پی برد و آن را اثبات کرد ولی وقتی خود آفتاب نورافشانی می کند ، دیگر نیازی به واسطه نیست .

از نظر مولوی استدلال عقلی مانند سایه است و خود عشق همانند آفتابی درخشان و پیدا است .

عاشقی پیداست از زاریّ دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علّت عاشق ز علّت ها جداست ( علّت :‌ بیماری )

عشق اسطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم ،‌خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است

لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت

چون به عشق آمد ،‌ قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می دهد

شمس هر دم نور جانی می دهد ( شمس : آفتاب . خورشید )

سایه خواب آرد تو را همچون سَمَر  ( سَمَر : افسانه )

چون برآید عشق ، انشقّ القمر


مثنوی معنوی - دفتر اول - ( ابیات 109 تا 118 )

عشق از زبان مثنوی مولوی !!

« عشق » همانند آتشی است که از درون عاشق زبانه می کشد و بدون آن انسان هیچ است و در باطن تمام موجودات جهان حتی « نی » و « شراب » نیز عشق وجود دارد و آنها را به تحرّک و پویایی می کشاند  :

   + آتش است این بانگ نای و نیست باد

   هر که این آتش ندارد ، نیست باد

   + آتش عشق است کاندر نی فتاد

   جوشش عشق است کاندر می فتاد

البته تنها عاشقان حقیقی که از عقل دنیایی به دورند و به قول مولوی بی هوشند ، محرم اسرار عشقند ؛ همانطوری که تنها گوش است که محرم زبان است :

+ محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

عشق انسان را از بند مادیات جدا می کند و حرص و طمع را از دل او می زداید . انسان های حریص و دنیادوست که از عشق بهره ای نبرده اند ، می خواهند دنیا را که همانند دریا است در وجود و دل بی مقدار خود که مانند کوزه ایست ، جا بدهند که امکان ندارد . چشم حریصان همانند کوزه ای است که البته هیچ گاه پر نمی شود وگرنه اگر مانند صدف قانع بودند ، چشم و دلشان پر از مروارید معرفت و اسرار حقیقت می شد .

+ بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر ؟!

+ گر بریزی بحر را در کوزه ای ؟

چند گنجد ؟ قسمت یکروزه ای

+ کوزه ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر دُر نشد

+ هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

« عشق » اندیشه ای خوش است که تمام علّت ها و بیماری ها ( مانند حرص ، ریا و ... ) را از وجود انسان دور می کند و به خاطر عشق است که جسم می تواند به آسمانها راه یابد ( مانند معراج پیامبر ) و کوه و جمادات به جنبش و رفتار درآیند همانطوری که کوه طور به واسطه ی عشق الهی زنده شد و حضرت موسی با دیدن عظمت آن بر روی زمین افتاد و غش کرد .

+ شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّت های ما

+ ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

+ جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

+ عشق ، جان طور آمد ، عاشقا !

طور ، مست و خرّ موسی صاعقا

«‌عشق » معشوق همانند گل و بوستانی است که اگر نباشد دیگر از عاشق و بلبل خبری نیست . در واقع ر چه هست عشق و معشوق است و عاشق بدون معشوق پرده  ای بی جان است . عشق مانند پری برای عاشق است که او را به پرواز در می آورد و بدون آن عاشق مانند پرنده ای بی پر است :

+ چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

+ جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

+ چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر ، وای او