وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

شباهت ظاهری و مقایسه ی نابه جا !!!

در مثنوی مولوی ،‌دفتر اول ، آنجایی که داستان طوطی و بقال مطرح شده است ، مولوی مثال هایی می آورد که در ظاهر شبیه هم هستند ولی در باطن تفاوت زیادی دارند . بنابراین ما نباید تنها ظاهر را ملاک قرار دهیم و همه را با یک چشم ببینیم .
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شد

کم کسی ز ابدال حق آگاه شد


افراد ظاهر بین با همین قیاس نادرست مدعی برابری با پیامبران شدند و گفتند که آنها نیز همانند ما بشر هستند و امتیازی بیشتر از ما ندارند :
همسری با انبیا برداشتند
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته : اینک ما بشر ، ایشان بشر
ما و ایشان ، بسته ی خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمی

هست فرقی در میان ،‌ بی منتها


این شباهت های ظاهری در میان دیگر پدیده های طبیعت نیز وجود دارد ولی به قول مولوی بین شان هفتاد سال راه و فاصله موجود است :
هر دو گون زنبور خوردند از محل
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیاخوردند و آب
زین یکی سرگین شدو و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آبخَور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بین

فرقشان هفتاد ساله راه بین


انسان ها نیز اینگونه اند ؛ یکی غذا می خورد و در او پلیدی و زشتی به وجود می آید و دیگری همان غذا را می خورد و یکپارچه نور الهی می شود :
این خُورَد ،‌ گردد پلیدی زو جدا
آن خُورَد ، گردد همه نور خدا
این خورَد زاید همه بُخل و حَسَد
آن خورَد زاید همه عشق اَحَد
این زمین پاک و آن ، شوره است و بَد
این فرشته ی پاک و آن دیو است ودَد
هر دو صورت گر به هم مانَد رواست

آب تلخ و آب شیرین را صفاست


ظاهربینان سحر را هم اینگونه با معجزه برابر  دانستند و عصای موسی را با ریسمان های ساحران یکی انگاشتند :
سحر را با معجزه کرده قیاس
هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شِگَرف
لعنة الله این عمل را در قفا

رحمةاللّه آن عمل را در وفا


اینگونه بود که کافران همانند بوزینه و میمون با پیامبران مخالفت کردند ؛ چون آنها از روی تقلید و ظاهر بینی نتوانستند حقیقت را درک کنند . منافقان نیز از روی ستیزه و دشمنی و تقلید با مؤمنان همراه می شوند ولی مقام و مرتبه و مقصد آنها یکی نیست :
کافران اندر مِری بوزینه طبع
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم می کند بوزینه هم
آن کُنَد کز مرد بیند دم به دم
او گمان بُرده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه رو ؟
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید ،‌ نی نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در بُرد و مات
مؤمنان را بُرد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گرچه هر دو بر سر یک بازی اند
هر دو با هم مروزی و رازی اند
هر یکی سوی مقام خود رود

هر یکی بر وفق نام خود رود


بنابراین ظاهر تمام انسان ها مثل هم است ؛ پس نباید فقط به ظاهر نگاه کنیم و با هرکسی دوست شویم ؛ شاید شیطانی در لباس انسان باشد :
چون بسی ابلیس آدم روی هست

پس به هر دستی نشاید داد دست


بعضی پرندگان با همین ظاهر بینی است که گرفتار دام صیاد می شوند :
زانکه صیاد آوَرَد بانگ صفیر
تا فریبد مرغ را آن مرغ گیر
بشنود آن مرغ ، بانگ جنس خویش

از هوا آید ، بیابد دام و نیش


انسان های پست و دغلکار نیز با همین معیار ، ساده لوحان و ظاهر بینان را می فریبند . آنها لباسی پشمین می پوشند و ادعا می کنند که عارف و صوفی و خداشناسند ولی در باطن همانند ابومسیلمه کذّاب که به دروغ در زمان پیامبر ادعای پیامبری کرده بود ، فریبکارند :
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است
جامه پشمین از برای گد کنند

بومسیلم را لقب احمد کنند


عقیل پورخلیلی - دفتر اول مثنوی

داستان طوطی و بقّال ( دفتر اول مثنوی )

« بقالی طوطی زیبا و خوش نوایی داشت و با مشتریان ، نکته ها می گفت و آنان را به خود سرگرم می داشت . هر وقت که بقال از دکان بیرون می رفت ، طوطی مواظب دکانش می شد .

روزی طوطی در دکان به پرواز درآمد و شیشه های روغن گُل را بر زمین ریخت . بقال وقتی که به دکان بازگشت و دید که روغن ها روی زمین پخش شده ، خشمگین شد و چنان ضربتی بر سر طوطی نواخت که پرهای سرش فرو ریخت و تا چند روز از سخن گفتن و بانگ برآوردن خودداری کرد .

این گذشت تا اینکه روزی مرد ِ طاسی از کنار دکان می گذشت و همین که چشم طوطی به او افتاد ،‌خیال کرد که طاسی آن مرد نیز سببی مانند طاسی او دارد . پس ناگهان طوطی به سخن آمد و از آن مرد پرسید : « مگر از شیشه روغن ریختی ؟ » مردم از شنیدن این سخن و مقایسه ی طوطی به خنده افتادند ؛ زیرا که طوطی ، قیاس نابجا کرده بود و طاسی خود را با طاسی آن مرد ، یکی فرض کرده بود . »

( شرح جامع مثنوی معنوی ، کریم زمانی ، دفتر اول ،‌ ص 123 )

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران

در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

بر دکان طوطی نگهبانی نمود

گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان

جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه‌اش

بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش

دید پر روغن دکان و جامه چرب

بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب

روزکی چندی سخن کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

کافتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان

که زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دکان بنشسته بد نومیدوار

می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندر آید او بگفت

جولقیی سر برهنه می‌گذشت

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت

آمد اندر گفت طوطی آن زمان

بانگ بر درویش زد چون عاقلان

کز چه ای کل با کلان آمیختی  ؟

تو مگر از شیشه روغن ریختی ؟

از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

عشق از زبان مثنوی مولوی (2)

بیماری عشق از نوع بیماری های جسمانی نیست بلکه بیماری دل است . از نظر مولوی عشق خواه مجازی باشد و خواه حقیقی ، سرانجام انسان را به سوی عالم الهی هدایت می کند .

عشق موضوعی نیست که با زبان قابل تفسیر و بیان باشد و با عقل بتوان آن را تشریح کرد . بلکه همانطوری که نور آفتاب دلیل وجود آفتاب است ،‌ عشق نیز خود بدون تشریح و اثبات عقل قابل دریافت  و فهم است .

هرچند می توان از طریق سایه به وجود آفتاب پی برد و آن را اثبات کرد ولی وقتی خود آفتاب نورافشانی می کند ، دیگر نیازی به واسطه نیست .

از نظر مولوی استدلال عقلی مانند سایه است و خود عشق همانند آفتابی درخشان و پیدا است .

عاشقی پیداست از زاریّ دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علّت عاشق ز علّت ها جداست ( علّت :‌ بیماری )

عشق اسطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم ،‌خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است

لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت

چون به عشق آمد ،‌ قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می دهد

شمس هر دم نور جانی می دهد ( شمس : آفتاب . خورشید )

سایه خواب آرد تو را همچون سَمَر  ( سَمَر : افسانه )

چون برآید عشق ، انشقّ القمر


مثنوی معنوی - دفتر اول - ( ابیات 109 تا 118 )

رعایت ادب و شکر گزاری در محضر الهی و زیان های ناسپاسی در نعمت های الهی !!

« ادب » در اصطلاح عارفان مجموعه ای از خصلت ها و احساسات و رفتاری است که نتیجه ی فرهنگ روحانی و معنوی است .

مولانا در ادامه ی داستان « حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک » انسان بی ادب را محروم از لطف حق می داند و اینکه انسان بی ادب نه تنها خود بلکه تمام جهان را در آتش فتنه ی خود می سوزاند .

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم گشت از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

در ادامه ، مولوی به داستان بی ادبی و ناسپاسی قوم موسی می پردازد . آنجا که خداوند برای این قوم ، مائده ی آسمانی ( منّ و سلوی ) می فرستد ولی آنها بهانه آوردند که : پس سیر و عدسش کو ؟ خداوند در قرآن نیز به این موضوع اشاره دارد :

 * ( و ابر را بر شما ( بنی اسرائیل ) سایه افکندیم و منّ و سلوی را برای شما روزی کردیم و گفتیم که از رزق پاکیزه ای که به شما بخشیده ایم ،‌ بخورید . و آنان نه بر ما که بر خود ستم کردند . ) ( بقره . 57 )

* ( و یاد آرید زمانی را که گفتید :‌ ای موسی ! هرگز ما بر یک طعام نسازیم . پروردگار خویش را بخوان تا از آنچه زمین رویاند ، سبزی و خیار و گندم و عدس و پیاز برای ما برون آرد ... ) (‌بقره . 61 )

به همین خاطر نان و نعمت آسمانی به خاطر بی ادبی و ناسپاسی شان از آنها قطع شد.

مائده از آسمان در می رسید

بی صُداع و بی فروخت و بی خرید

در میان قوم موسی چند کس

بی ادب گفتند : کو سیر و عدس ؟

منقطع شد نان و خوان آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسِمان

بدگمانی و حرص و طمع در برابر نعمت های الهی ، کفر و ناسپاسی به حساب می آید و در ِ رحمت و عنایت الهی را بر بندگان می بندد .

بدگمانی کردن و حرص آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

زان گدارویان ِ نادیده ز آز

آن در ِ رحمت بر ایشان شد فراز   (‌فراز شدن : بسته شدن )

« زکات ندادن » و « زنا کردن » نیز نوعی ناسپاسی از نعمت های حق است و محرومیت و خشکسالی و غم و بیماری را به دنبال دارد :

ابر برناید پی منع زکات

وز زنا افتد وَبا اندر جِهات

هرچه بر تو آید از ظُلمات و غم  ( ظُلمات : جمع ِ ظلمت . تاریکی ها . سیاهی دل )

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

« ادب » و سپاسگذاری به درگاه الهی است که آسمان پر نور است و فرشتگان معصوم و پاکند . و اگر خورشید گرفتار کسوف می شود ، به خاطر گستاخی در برابر نور است .

و اگر فرشته ی مقرّبی مانند عزازیل رانده ی درگاه حق می شود ، به خاطر گستاخی در برابر حق است که از مقام فرشتگی به درجه ی مردود شیطانی می رسد .

از ادب پرنور گشته است این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک

بُد ز گُستاخی ، کُسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جُرأت ، ردّ باب   ( جُرأت : گستاخی )


حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی ( مثنوی مولوی - دفتر اول )

« پادشاهی به قصد شکار همراه خدمتکارانش به بیرون شهر رفت . در میانه ی راه ، کنیزکی زیبارو دید و دل بدو باخت , و بر آن شد که او را به دست آورد و همراه خود ببرد . او با بذل مالی فراوان بر این مهم دست یافت . امّا دیری نپایید که کنیزک بیمار شد و شاه طبیبان حاذق را از هر سوی نزد خود فراخواند تا کنیزک را درمان کنند .

طبیبان هر کدام مدعی شدند که با دانش و فن خود ، او را مداوا کنند . از اینرو مشیّت قاهر الهی را که فوق الاسباب است ، نادیده انگاشتند . به همین رو هرچه تلاش کردند ،‌حال بیمار وخیم تر شد .

وقتی که شاه از همه ی علل و اسباب طبیعی نومید شد ،‌ به درگاه الهی روی آورد و از صمیم دل دست نیایش افراشت .در گرماگرم دعا و تضرّع بود که خوابش برد و در اثنای خواب پیری روشن ضمیر بدو گفت : طبیب حاذق ، فردا نزد تو می آید .

فردای آن شب ، شاه طبیب موعود را یافت  و او را بر بالین کنیزک برد . او معاینه را آغاز کرد و به فراست دریافت که علّت بیماری کنیزک ، عوامل جسمانی نیست ؛ بلکه او بیمار عشق است .

بله ، آن کنیزک عاشق مردی زرگر بود که در سمرقند مأوا داشت . شاه طبق توصیه ی آن طبیب روحانی ، عدّه ای را به سمرقند فرستاد تا او را به دربار شاه آورند .

شاه طبق دستور طبیب ، وی را با کنیزک تزویج کرد و آن دو ، شش ماه در کنار هم به خوشی می زیستند . ولی پس از انقضای این مدّت ، طبیب به اشارت خداوند ، زهری قتّال به زرگر داد که بر اثر آن زیبایی و جذّابیت او رو به کاهش نهاد و رفته رفته از چشم کنیزک افتاد .

البته این حکم مانند دستوری بود که به ابراهیم خلیل داده شد تا فرزندش را ذبح کند و نیز با کشته شدن آن پسر بچّه به دست خضر مشابهت دارد . ( پسربچه ای که اگر بزرگ می شد ، قتل و موجب آزار والدینش بود . )

( * مأخذ : شرح جامع مثنوی معنوی ، کریم زمانی ، دفتر اول ، ص 69 )


مولانا در این داستان می خواهد بگوید که انسان در دنیا در پی رسیدن به خواسته ها و مطلبو های خود است در حالی که نمی داند راحتی ها و لذّت های دنیوی با بلا و سختی همراه است . وقتی انسان گرفتار این بلاها می شود ، تنها اسباب و علّت های ظاهری را می بیند و تصوّر می کند با برطرف کردن این اسباب و علّت ها می تواند مشکل را برطرف نماید و به مراد و خواسته اش برسد ولی باید دانست که همه چیز دست خداست و جز با توکل به او و یاری خواستن از او مشکلات و بلاها رفع نمی شوند.

پزشکان در این داستان نماد کسانی هستند که مدعی اند حقیقت انسانی را شناخته اند و می توانند دغدغه های روحی او را برطرف نمایند . لیکن هر نسخه ای که برای بشر می نویسند نه تنها او را بهبود نمی بخشد ، بلکه حال او را بدتر می کند .

وقتی آدمی از علل و اسباب دنیوی ناامید می شود و رو به التماس و نیایش به درگاه الهی می آورد ، خداوند دعای او را اجابت می کند و حاجتش را برآورده می سازد .

مولانا در این داستان اعتقاد دارد که «‌عشق مجازی  هم می تواند انسان را به عشق حقیقی رهنون شود. وقتی انسان دل به عشق می دهد و عاشق زیباییهای دنیا می گردد ، ابتدا دل به آن می بازد ولی وقتی می بیند که تمام این زیباییها ناپایدار است ، به معشوق حقیقی روی می آورد و دل از هرچه غیر اوست ، می کند.

عاشق زیرک و واقعی کسی است که معشوق صورتی و رنگین ولی ناپایدار و مرده را رها کند و به معشوق زنده و پایدار عشق ورزد .


** ابیات این حکایت را در ادامه ی مطلب ببینید :  ادامه مطلب ...

عشق از زبان مثنوی مولوی !!

« عشق » همانند آتشی است که از درون عاشق زبانه می کشد و بدون آن انسان هیچ است و در باطن تمام موجودات جهان حتی « نی » و « شراب » نیز عشق وجود دارد و آنها را به تحرّک و پویایی می کشاند  :

   + آتش است این بانگ نای و نیست باد

   هر که این آتش ندارد ، نیست باد

   + آتش عشق است کاندر نی فتاد

   جوشش عشق است کاندر می فتاد

البته تنها عاشقان حقیقی که از عقل دنیایی به دورند و به قول مولوی بی هوشند ، محرم اسرار عشقند ؛ همانطوری که تنها گوش است که محرم زبان است :

+ محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

عشق انسان را از بند مادیات جدا می کند و حرص و طمع را از دل او می زداید . انسان های حریص و دنیادوست که از عشق بهره ای نبرده اند ، می خواهند دنیا را که همانند دریا است در وجود و دل بی مقدار خود که مانند کوزه ایست ، جا بدهند که امکان ندارد . چشم حریصان همانند کوزه ای است که البته هیچ گاه پر نمی شود وگرنه اگر مانند صدف قانع بودند ، چشم و دلشان پر از مروارید معرفت و اسرار حقیقت می شد .

+ بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر ؟!

+ گر بریزی بحر را در کوزه ای ؟

چند گنجد ؟ قسمت یکروزه ای

+ کوزه ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر دُر نشد

+ هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

« عشق » اندیشه ای خوش است که تمام علّت ها و بیماری ها ( مانند حرص ، ریا و ... ) را از وجود انسان دور می کند و به خاطر عشق است که جسم می تواند به آسمانها راه یابد ( مانند معراج پیامبر ) و کوه و جمادات به جنبش و رفتار درآیند همانطوری که کوه طور به واسطه ی عشق الهی زنده شد و حضرت موسی با دیدن عظمت آن بر روی زمین افتاد و غش کرد .

+ شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّت های ما

+ ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

+ جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

+ عشق ، جان طور آمد ، عاشقا !

طور ، مست و خرّ موسی صاعقا

«‌عشق » معشوق همانند گل و بوستانی است که اگر نباشد دیگر از عاشق و بلبل خبری نیست . در واقع ر چه هست عشق و معشوق است و عاشق بدون معشوق پرده  ای بی جان است . عشق مانند پری برای عاشق است که او را به پرواز در می آورد و بدون آن عاشق مانند پرنده ای بی پر است :

+ چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

+ جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

+ چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر ، وای او


حکایت غلام هندو که به خداوند زاده ی خود پنهان عشق آورده بود ...

مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی را آورده است که در آن می خواهد اثبات کند که کبر و غرور داشتن ، انسان را به پشیمانی می کشاند و رسوایش می سازد . همچنین انسان نباید به این دنیای پرزرق و برق فریفته شود و زیبایی ظاهری آن را به چیزی شمرد . به قول خواجو کرمانی یا حافظ شیرازی ، دنیا همانند عروسی است که ظاهرش زیبا ولی در باطن انسان را نابود می کند ؛ پس نباید به آن دل بست  :

     دل در این پیر زن عشوه گر دهر مبند

     کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است


      مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

      که این عجوزه عروس هزار داماد است


     جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کش فریاد

     که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

***

مولوی در پایان این داستان اینگونه نتیجه گیری می کند که :

     همچنان جمله نعیم این جهان

     بس خوش است از دور پیش از امتحان

     می نماید در نظر از دور آب

     چون روی نزدیک باشد آن سراب

     گنده پیر است او و از بس چاپلوس

     خویش را جلوه کند چون نوعروس

     هین مشو مغرور آن گلگونه اش

     نوش نیش آلوده ی او را مچش

     صبر کن که الصّبرُ مفتاحُ الفَرَج

     تا نیفتی چون فَرَج در صد حَرَج

     آشکارا دانه ، پنهان دام او

     خوش نماید ز اوّلت اِنعام او

 

* بزرگی از بزرگان ، بنده و غلامی سیه چرده داشت که او را از کودکی بزرگ کرده بود و علم و ادب و هنر به او یاد داده بود . این فرد بزرگ ، دختری زیبا داشت که دم به دم از طرف بزرگان برای او خواستگار می آمد .

خواجه ، داشتن مال و زیبایی و بزرگ زاده بودن و هنرمند بودن را شرط انتخاب داماد نمی دانست ؛

زیرا مال و ثروت در دنیا پایداری ندارد و زود از دست می رود . زیبایی صورت نیز دوام و پایداری ندارد . مهتر زاده نیز تنها به مال و ثروت پدرش مغرور است . پرهنر نیز همانند ابلیس می تواند مایه ی غرور و خودبینی باشد و چشم غیب بین نداشته باشد .

به همین خاطر او دامادی صالح و دیندار را برای خود انتخاب کرد .

وقتی موضوع ازدواج دختر علنی شد ، آن غلام سیاه ، بیمار و رنجور گشت به طوری که هیچ طبیبی درد او را نتوانست تشخیص دهد .

شبی آن مرد به زنش گفت : تو در حق این غلام مادری کرده ای . برو و دردش را از او بپرس .

روز بعد خاتون پیش غلام رفت و همانند مادری مهربان دلش را نرم کرد تا اینکه او به سخن آمد و راز عاشقی خود را بازنمود .

مادر  از دست غلام خیلی عصبانی شد ولی خواجه ، زن خود را دعوت به آرامش کرد و گفت : نگران نباش ، من به گونه ای او را از این خیال دور می کنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب .

خواجه به زنش گفت که برو به غلام بگو : باشد ، ما دختر را از او می گیریم و به تو می دهیم . چه کسی بهتر و لایق تر از تو ! و از این راه دلش را خوش کنیم زیرا فکر و خیال خوش ، انسان را شاداب می کند .

وقتی خاتون این جملات را به غلام گفت ، شاداب و سرزنده شد و همانند گل سرخی شکفت .

خواجه ، یک مهمانی ترتیب داد و گفت که می خواهم فرج ( همان غلام سیه چرده ) را به خویشاوندی خود دربیاورم و جماعت مهمان ها نیز با سخنان فریب آمیز به غلام ، « مبارک باد » می گفتند تا اینکه غلام مطمئن شد که واقعاً به وصال دختر خواجه خواهد رسید .

بعد از آن خواجه در شب زفاف ، پسر جوان و بدکاره ای را به شکل عروس درآورد و او را پر از نگار و زیبایی و آرایش نمود و روپوشی بر سر او انداخت و با آن غلام به خیمه ی زفاف فرستاد و سریع شمع ها را خاموش کرد .

هندو ( غلام سیاه پوست )  تا صبح اسیر آن جوان هیکلی بود و پیوسته فریاد می زد و کمک می خواست ولی چون بیرون صدای دف و کف و آواز بود ، صدایش به جایی نمی رسید .

وقتی روز شد ، تاس و لباس و وسایل حمام آوردند تا « فرج » به رسم دامادان به حمام برود . وقتی غلام از حمام درآمد و وارد حجله شد ، مادر ، عروس ( دخترش ) را پیش غلام نشاند و خودش نیز همانجا نشست تا نکند غلام کاری انجام دهد .

غلام نظری به عروس انداخت و با دو دستش به او فهماند که خاک بر سرت ( با این عروس بودنت ! ) و گفت : خدا نکند کسی با عروسی مثل تو هم بستر شود ؛ روز چهره ات مانند خاتونان و همسران زیباست ولی شب همانند خر به جان آدم می افتی !

( روز رویت روی خاتونان تر          ک ... زشتت شب بَتَر از ک ... خر )


اهل بیت از زبان مولوی !


* فرزندان و اهل بیت پیامبر همانند آفتابی هستند که نورشان همه جا پرتوافشانی می کند و اگر کسی نتواند بزرگی و حقیقت آنها را ببیند  ، در واقع همانند خفاشی است که از نور گریزان است و مقصّر خود اوست .


هست اشارات محمد المُراد

کُل گشاد اندر گشاد اندر گشاد


صدهزاران آفرین بر جان او

بر قدوم و دور فرزندان او


آن خلیفه زادگان مُقبلش

زاده اند از عنصر جان و دلش


گر ز بغداد و هری یا از ری اند 

بی مزاج ِ‌آب و گل ،‌ نسل وی اند


شاخ گل هرجا که روید ، هم گل است

خمّ مُل هرجا که جوشد ، هم مُل است


گر ز مغرب برزند خورشید سر 

عین خورشید است نه چیز دگر


عیب چینان را از این دم کور دار

هم به ستّاری خود ای کردگار


گفت حق : چشم خفاش بدخصال

بسته ام من ز آفتاب بی مثال


از نظرهای خفاش کمّ و کاست

انجم آن شمس نیز اندر خفاست

( مثنوی . دفتر ششم )


* هری : هرات          * مُل : شراب

ارزش همّت و اراده ی انسان در نگاه مثنوی مولوی !

* همانطوری که پرنده با پر خود تا آشیانه اش می پرد ، انسان نیز با همّت و اراده ی خود می تواند به پرواز درآید و ارزش انسانی خود را بنمایاند . وگرنه ظاهر انسانی داشتن به خودی خود ارزش نیست . همانطوری که پرنده ی شکاری باز اگر چه سفید و زیبا باشد ولی اگر شکارش تنها موش باشد ، حقیر و بی ارزش است . در مقابل اگر جغدی که در ظاهر مورد توجه نیست ، به سوی شاه به پرواز درآید ، ارزشش از باز شکاری بیشتر است .

انسان اگرچه از مشتی خاک خمیر شده ساخته شده است ، ولی با توجه و عنایت حق تعالی و همّت والای خود از آسمانها و افلاک هم می تواند پیشی بگیرد و خطاب خداوند عز و جل را به خود ببیند که : و کرّمنا بنی آدَمَ .... 


   مرغ با پر می پرد تا آشیان /  پرّ مردم همّت است ،‌ ای مردمان

   عاشقی که آلوده شد در خیر و شر / خیر و شر منگر تو در همّت نگر

   باز اگر باشد سپید و بی نظیر / چون که صیدش موش باشد ، شد حقیر

   ور بود جغدی و میل او به شاه / او سر باز است منگر در کلاه

   آدمی بر قدّ یک تشت خمیر / برفزود از آسمان و از اثیر

   هیچ کرّمنا شنید این آسمان ؟ / که شنید این آدمیّ پُرغمان




* « کرّمنا » اشاره دارد به آیه ی 70 سوره ی اسراء « وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ و َرَزَقْنَاهُم مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیل »


* اثیر : کره ی آتش که بالاتر از هوای فضا قرار دارد .