وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

خلاصه ای از هفت پیکر نظامی ( عقیل پورخلیلی )

                                           


آغاز داستان بهرام

 یزدگرد پسری به نام بهرام داشت ؛ پدر و پسری که در مثل همانند سنگ و گوهر بودند ؛ یزدگرد به هرکسی ظلم می کرد ، بهرام او را می نواخت .


وقتی بهرام با اقبالی خجسته زاده شد ، پدرش یزدگرد در صدد دیدن طالع خود برآمد . قبل از این یزدگرد پسرانی داشت که به خاطر پاداش ستمکاریش مردند . این بار منجمان حکم کردند که برای سالم ماندن بهرام او را در میان قوم عرب ببرند و پرورش دهند . پدر او را به ولایت یمن فرستاد و حاکم آنجا یعنی نعمان را مأمور پرورش بهرام کرد تا به او راه و رسم شاهی را بیاموزد . بعد از چهار سال که بهرام بزرگ شد ، نعمان به پسر خود منذر گفت که به خاطر خشکی هوا و گرمای زمین و طبع نازک و نرم این ملکزاده باید کاخی بلند ساخته شود تا بهرام در آنجا نشو و نما کند . هیچ کس نتوانست قصری با این ویژگی بسازد تا اینکه به نعمان خبر آوردند که اوستاد و هنرمندی رومی به نام سمنار می تواند این کار را انجام دهد . سمنار با دعوت نعمان مشغول به کار شد و پنج سال روی بنا کار کرد و کاخی ساخت با ویژگی های منحصر به فرد به نام « خورنق » . نعمان به خاطر این کار بسیار به او نعمت و طلا و گوهر و ... داد . سمنار که این همه نعمت و گنج را دید ، به شاهع گفت که اگر می دانستم اینگونه به من پاداش می دهی ، قصری می ساختم که به جای اینکه سه رنگ کبود و سپید و زرد را متجلی سازد ، صد رنگ را نشان دهد و به جای اینکه از سنگ باشد ، از یاقوت ساخته شود . با شنیدن این سخنان نعمان با خود فکر کرد که اگر او را زنده بگذارم ، کاخی بهتر از این را در جایی دیگر می سازد و نام و آوازه ی من را تباه می کند ؛ به همین خاطر دستور داد تا او را از آن قصر بلند به زیر افکنند .


قصر خورنق مورد استقبال زیادی قرار گرفت و بسیار مشهور شد . روزی بهرام و نعمان با همراهان بر بام قصر رفتند و مشغول تماشای درون و بیرون قصر شدند . نعمان که از این همه زیبایی سرمست بود ، گفت : دیگر بهتر از این چه چیزی در جهان وجود دارد ؟ و باید در اینجا شاد بود . وزیر دیندار و عادل شاه به او گفت که اگر به معرفت و شناخت حق برسی ، این همه زیبایی ها و رنگ و بوی مادی را رها می کنی . این سخن گرم ۀنچنان بر نعمان تأثیر گذاشت که از خلق دوری جست و از شاهی و سلیمانی دست کشید . منذر چند روزی به سوگ نشست ولی چون از سریر و تخت چاره ای نبود ، بر تخت نشست و جور را کنار زد و داد پیشه نمود . او نیز مانند پدرش  بهرام را چون جان عزیز می داشت . پسری داشت به نام نعمان که با بهرام از یک دایه شیر خورده بود . این دو به خاطر همسالی و همدمی همیشه با هم بودند . بهرام در آنجا به آموختن علوم مشغول بود و تازی و پارسی و یونانی یاد گرفت . وقتی منذر ، بهرام را از نظر اندیه مستعد دید ، رازهای نهانی زمین و آسمان را به او آموخت . بعد از آن بهرام علوم جنگی و سوارکاری و تیراندازی را نیز یاد گرفت . تا جایی که در یمن به او « نجم الیمان » می گفتند .

                                         

بقیه داستان را در ادامه ی مطلب ببینید و بخوانید :  ادامه مطلب ...