بهترین شعر یا حکایت طنزی را که تا حالا خوانده یا شنیده اید ، در قسمت نظرات بنویسید .
در ادبیات کلاسیک فارسی ، طنز در میان آثار نویسندگان دورههای مختلف به اشکال گوناگون وجود داشت. در صدر این افراد، عبید زاکانی پدر هنر طنز در ادبیات فارسی است . عطار نیشابوری نیز در الهی نامه جنبههایی از طنز دارد.
با ظهور مشروطیت و ایجاد فضای نسبتاً باز مطبوعاتی ، طنز به عنوان نوع ادبی بسیار جدی ، توجه بسیاری از نویسندگان و شعرای بزرگ را به خود جلب کرد. از جمله میرزاآقا خان کرمانی ، از طنزپردازانی که در راه هدفش جان باخت . علی اکبر دهخدا، سید اشرف الدین قزوینی (نسیم شمال)، میرزاده عشقی و زین العابدین مراغه ای از پیشگامان طنز در ادبیات فارسی در دوران انقلاب مشروطه بودند.
در نسل های بعدی محمدعلی جمالزاده ، صادق هدایت ، بهرام صادقی ، منوچهر صفا ، ایرج پزشکزاد نویسندگانی بودند که طنز را در برنامه کارشان داشتند.
از طنزپردازان بنام معاصر ایران میتوان هادی خرسندی ، عمران صلاحی ، منوچهر احترامی ، سید ابراهیم نبوی ،کیومرث صابری فومنی (گل آقا)، ابوالفضل زرویی نصرآباد(ملانصرالدین) ،ابوالقاسم حالت ،جمشید عظیمی نژاد ، دکتر فرشاد روشن ضمیر و دکتر مازیار نصرتی را نام برد.
هم اکنون چهره های زیادی چه شناخته شده و چه ناشناخته وجود دارند که آثاری زیبا در طنز آفریده اند .
شما دانش آموزان عزیز با مروری بر آثار گذشته و معاصر ایران بهترین شعر یا حکایت طنز را بیابید و در قسمت نظرات بنویسید .
بهترین نوشته ها و شعرها در صفحه ی اصلی وبلاگ به نام دانش آموز مورد نظر نمایش داده خوهد شد .
روزی ملا به گرمابه رفت و بعد از آنکه خود را شست و خشک کرد یک دست نماز هم گرفت. دم در گرمابهدار از او پرسید: آقا شما چی داشتید؟ ملا پاسخ داد: حمام کردم و بعد هم یک دست نماز گرفتم. گرمابه دار گفت: 2 قران برای حمام و 2 قران برای دست نماز. ملا جواب داد که چرا 2 قران برای دست نماز؟ گرمابه دار گفت: همین که هست. ملا بلافاصله فشاری به خود آورد و باد صداداری از خود خارج کرد و بعد هم مضفرانه گفت: دست نماز مال خودت. حالا حساب من میشود 2 قران بابت حمام!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آقا میرزا یعقوب حقهباز کبیری بود که به اصطلاح گنجشک را در هوا رنگ میکرد و جای قناری میفروخت. روزی با روشن ضمیر که جوان سادهدلی بود در رستوران داشت نهار میخورد. سه ماهی کوچک سفارش داده بود که پس از خوردن هر کدام، کله ماهی را در کاغذی میپیچید و در جیب میگذاشت و کنجکاوی جوان را برانگیخته بود. آقا میرزا یعقوب گفت: کله ماهی هوش انسان را زیاد میکند، من حاضرم چندتا از اینها را به تو بفروشم تا امتحان کنی. روشن ضمیر یک دلار داد و اولی را خورد. دید هیچ اثری نکرد میرزایعقوب گفت: شاید دومی را بخوری عقل به کلهات بیاید. روشن ضمیر یک دلار دیگر هم داد و دوم را گرفت و خورد. باز اثر نکرد. میرزایعقوب گفت: سومی حتما اثر میکند. روشن ضمیر باز یک دلار دیگر هم داد و سومی را گرفت. ولی کم کم داشت سوءظن پیدا میکرد. گفت: نکنه داری سر من کلاه میگذاری؟ میرزایعقوب گفت: نگفتم عقل تو کلهات میاد؟ داری کم کم باهوش میشی!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
در قرون وسطی دو شوالیه عازم ماموریت طولانی و خطرناکی بودند. پس از گذشت یک ساعت از حرکتشان یکی به دیگری گفت: من زن جوانی دارم و امروز قبل از حرکت خودم کمربند عفت او را بستم ولی کلیدش را دادم به یک دوست بسیار مطمئن که اگر سالی گذشت و من نیامدم او با آن کلید بتواند زنم را آزاد کند. شوالیه دیگر پرسید: حالا به این دوست خودت اعتماد کافی داری؟ قبل از آنکه دیگری جواب دهد ناگهان گردوخاکی برخاست و سواری به تاخت نزدیک شد که همان دوست نازنین بود! شوالیه پرسید: چی شده؟ آیا زنم طوری شده؟ سوار جواب داد: نه زنت کاملا سالم و سرحال است، ولی این کلیدی که دادی عوضی است!؟
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
جانا بیا که بی تو دلم قرار نیست
بیشم مجال صبر وسر انتظار نیست
دیوانه ای اینچنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد وگر راندن آرزوست
آن کن که رأی تست مرا اختیار نیست
ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس وکنار نیست
ای دل همیشه عاشق و هموار مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل برشکن
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبله ایست
پیش عبید قبله بجز کوی یار نیست
عبید زاکانی
از عبید شعری دیگر بنویس که واقعا مایه های طنز داشته باشد .
این شعر مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
خودکارتان را گم کنید=خودکار ندارید
خودکار نداشته باشید=نمی نویسید
ننویسید=نمی خوانید
نخوانید=موفق نمی شوید
موفق نشوید=دیپلم نمی گیرید
دیپلم نگیرید=کار ندارید
کار نداشته باشید=پول ندارید
پول نداشته باشید=غذا ندارید
غذا نداشته باشید=لاغر می شوید
لاغر بشوید=زشت می شوید
زشت بشوید=عشق ندارید
عشق نداشته باشید=ازدواج نمی کنید
ازدواج نکنید=بچه دار نمی شوید
بچه دار نشوید=تنها می مانید
تنها بمانید=افسرده می شوید
افسرده بشوید=مریض می شوید
مریض بشوید=می میرید
مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
لر به پسرش میگه اگه امروز تو امتحان مردود بشی دیگه بابات نیستم بعدظهر وقتی داشت از سرکار میومد به پسرش گفت پسرم از امتحان چه خبر میگه پسرش گفت ببخشید شما
دیدم به خواب حافظ
نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس
گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم
گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم
گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى
گفتم: چگونه اى؟ گفت: در بند بىخیالى
گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى
گفتا که: مىسرایم شعر سپید بارى
گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟
گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش
افروز گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز
گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده
گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده
گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون ؟
گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟
گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش
گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره
گفتا: شده پرستار یا منشى اداره
گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل
گفتا: که دست خود را بردار از سر دل
گفتم: ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى
گفتا: پژو دوو بنز یا گلف نک مدادى
گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى
گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى
گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره
گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد
گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟
گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى
گفتا که: ادکلن شد در شیشه هاى رنگى
گفتم: سراغ دارى میخانهاى حسابى
گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى
پایان
گوشت را آزاد کن
از بزرگان عصر، یکی با غلام خود گفت که از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار کرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از کار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارک میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن!
روباهى در هنگام سحر به کنار درختى رفت ، دید بالاى درخت خروسى اذان مى گوید، روباه به او رو کرده ، گفت : آیا پایین نمى آیى تا با هم نماز جماعت بخوانیم ؟ خروس گفت : امام جماعت در زیر درخت خوابیده است ، او را بیدار کن تا با هم نماز جماعت بخوانیم ، روباه نظر کرد سگ را دید پا به فرار گذاشت خروس به او گفت : آیا نمى آیى با هم نماز جماعت بخوانیم ، روباه گفت : مى روم تجدید وضو کنم و بزودى بر مى گردم ...
قشنگ بود . ممنون (پورخلیلی )
عربی نماز خود را بسیار طول داد،مردم او را مدح و تعریف کردند،وقتی از نماز خود فارغ شد گفت:روزه هم هستم
حکایت جذاب مرگ گربه
حکیمی بر سر راهی میگذشت. دید پسر بچهای گربه خود را در جوی آب میشوید.
گفت: گربه را نشور، میمیرد!
بعد از ساعتی که از همان راه بر میگشت دید که بله…!
گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته.
گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، میمیرد؟
پسرک گفت: برو بابا، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد!
شعری از عطار نیشابوری
گر قهر کنی سزای آنم ور لطف کنی سزای آنی
صد دل باید به هر زمانم تا تو ببری به دلستانی
شنیدم که لیلی سیهفام بود
ز چاقی حسابی بداندام بود
دو ماهی کِرم زد به رخسار خویش
به لیزر ز رخ برد آثارِ ریش(!)
کمربند بر اِشکَمَش بست سفت
سهماهی رژیم غذایی گرفت
چنانش رژیم و کِرِم داد حال!
که شد لاغر و ماه، عین هلال
سپس شاددل سوی مجنون شتافت
ولیکن از او التفاتی نیافت
بگفت:«این منم «های»! لیلای تو!
به او گفت:«خانم، مزاحم نشو!
مگر خود نداری برادر-پدر؟
برو پردۀ شرم مردم مدر!
نگاری که از بنده دل برده بود
تپل بود، ضمناً سیهچرده بود!
برو ردّ کار خود ای پیرزن!
تو عنتر کجا و دلآرای من؟»
رخ پر کِرِم شد به آنی بنفش
درآورد از پای خود لنگه کفش
زدش ضربۀ سخت و جانانهای
که:«بیجنبه، الحق که دیوانهای!»
کدام کلاسی ؟ لطفا بنویس تا تأیید شود .
هنرکردی مگر اسکاربردی ؟!
فریب ازسوی استکبارخوردی؟!
نرولطفابه این جاهای ناجور
بمان وردست اقای سلحشور!
بگواسکاریک چیزکذایی است
اساس سینمابربی حیایی است
این شعر ناقص است و مورد تایید نیست . لطفا تمام شعر را بنویس .
( عقیل پورخلیلی )
نه تنها پیرهن از چین بیاریم
که اقلامی خفن از چین بیاریم
برای رفع مشکل از جوانان
در این فکریم زن از چین بیاریم!
کفن پوشان راه محو فقریم
ولی باید کفن از چین بیاریم
دکانها مملو از پوشاک چینی است
از این پس رختکن از چین بیاریم
اگر آن چیز نیکو را لولو بُرد
نکن شیون لَبَن از چین بیاریم
چراغ مه شکن وقتی نداریم
چراغ مه شکن از چین بیاریم!
هزار و صد تومن لازم اگر شد
هزار و صد تومن از چین بیاریم!
ولی، شاید، اگر، داریم، اما
یقینا، واقعا از چین بیاریم
گلاب قمصر کاشان گران است
بیا مُشک خُتن از چین بیاریم
به هر صورت به سود ماست کلا
اگر حتی لجن از چین بیاریم
به جای رستم دستان و سهراب
اساطیر کهن از چین بیاریم
برای شاعران الفاظ کمیاب
جُعَل، حِربا، زغن از چین بیاریم
پر طاووس در دنیا گران است
دماغ کرگدن از چین بیاریم
اگر با زلزله تهران فرو ریخت
دوباره یک پکن از چین بیاریم
دهنها خسته شد از نطقهامان
یدک باید، دهن از چین بیاریم
ترقه، فشفشه، باروت، موشک
خطرناکه حسن! از چین بیاریم
خلاصه جنس کشور گشته چینی
فقط مانده وطن از چین بیاریم
بیا تا دست یکدیگر بگیریم
و سر تا پا بدن از چین بیاریم
به هر صورت سیاست اینچنین است
به ما هر چی بگن از چین بیاریم
زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!
بر سنگ مزارم بنویسید، پس از نام، پرپر شدی ای غنچه در ایام جوانی
پیمانه ی این عمر اگر دست خودت بود، می خواستی از «نوح» رکوردش بستانی
از شغلم اگر خلق بپرسند بگویید: «در کودکیش بود هوای خلبانی.»
افسوس که تقدیر من اینگونه رقم خورد پرواز نپایید مرا دیر زمانی
مادر!، بنویسم به تو این نامه ی آخر دیدار دگر، نیست در این عالم فانی
هر چند سفر کردم از این سوی تهیدست، «آنسوی»، مهم است تهیدست نمانی
هرگز تو مخور غم، که فرستاده ام از پیش، در منزل نو، از عملم، گنج کلانی
از پیش مهیاست از آن توشه ی پربار قصری که در آن باغ گل و جوی روانی
گویند که آنجا همه زیبا پریان اند، از شوق وصال آمده در دل هیجانی!
یاران جوان توشه بگیرید که آنجا بی مایه محیا نشود خوشگذرانی
غمگین مشو مادر! که من اکنون شدم آزاد از ترس و غمِ بیش و کمِ سود و زیانی
آمد اگر از راه، زنی، با پسری خُرد او را تو به «آرامگه» من نکشانی!
دادند اگر دخترکان نامه و پیغام باور نکنی صحبتشان؛ هست تبانی
آموخته بودی تو مرا درس نجابت، من را چه به«مستانه» و «تهمینه» و «هانی»؟!
البتّه اگر دختر همسایه هم آمد، اشکال ندارد که سلامی برسانی!
گویید که: «فردوس برین، واحد آخر» گر فوج طلبکار، بخواهند نشانی
از سوی پلیس آمد اگر کس به مراسم، یکدم ز پذیرایی او بازنمانی
دیدار وداع تو میسّر نشد، افسوس! تا لحظه پرواز نماند َست زمانی
ای کاش نباشد «توپو لف» مرکب پرواز ترسم رسد این نامه به مصداق عیانی!
نامم دگر «آنسوی!» به نام پسرت نیست هر ماه دهم نامه برای تو نهانی
از بابت خرجیت، مخور غصه، کزین پس تو، مادر میلیاردر رنکینگ جهانی!
لطفا نام شاعر یا نویسنده را بنویسید . ( عقیل پورخلیلی )
مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تکزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید:باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدربازدید کنم." دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع ، می گوید:باشه، ولی اونجا نرو.". مامور فریاد می زنه:"آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم." بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش نشان خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند:
"اینو می بینی؟ این نشان به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم..در هر منطقه یی...
بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ میفهمی؟"
دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود
کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که ماموراز ترس گاو بزرگ وحشی که هرلحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.
به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. دامدار لوازمش را پرت میکند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند واز ته دل فریاد می کشد:" نشان. نشانت را نشانش بده !"
*******************
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.
هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.
این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟
*******************
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند.
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.
حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.
پسر گلم ، این متن ها و حکایت های زیبا طنزآمیز نیستند . هرچند حکایات زیبا و عبرت آموزری هستند . در ضمن نام کتابی که این حکایات را گرفته ای باید ذکر کنی . ( احتمال زیاد از کتاب ز مثل ... زندگی اثر مسعود لعلی گرفته ای . ) ( عقیل پورخلیلی )
طولانى نیست اما به نظرم طنز اومد
تا میاییم بشینیم شاعر میگه:
برخیز و مخور غم جهان گذران
تا میاییم بلند شین شاعر دوباره برمیگرده میگه:
بنشین و دمى به شادمانى گذران
شعر یا متن طنز آمیز دیگری بنویس . ( عقیل پورخلیلی )
بی تو ای برق، شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم»
بند رخسار تو در رفت ز تنبان نگاهم
چاله آمد سر راهم
پای بی صاحب من «زرت» در آن چاله فروشد
هیکل گنده مخلص دمرو شد.
این شعر ناقص است . ننوشتی از کیست ؟ پس کاملش کن تا نمره تعلق بگیرد .
( عقیل پورخلیلی )
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!
در کوی خرابات، کسی را که نیاز است
هشیاری و مستیش همه عین نماز است
آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز
آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است
اسرار خرابات بجز مست نداند
هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟
تا مستی رندان خرابات بدیدم
دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است
خواهی که درون حرم عشق خرامی؟
در میکده بنشین که ره کعبه دراز است
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکده ها ناله دلسوز برآمد
در زمزمه عشق ندانم که چه ساز است؟
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
روزی ملا نصرالدین از زنش پرسید:وقتی که آدم بمیرد چگونه معلوم میشود که مرده است؟ زنش جواب داد:علامت آن این است که دست و پایش سرد شود.
پس از چند روز ملا نصرالدین برای آوردن هیزم به جنگل رفت و چون هوا بسیار سرد بود پایش یخ کرد و سخن زن را به خاطر آورد با خود اندیشید که مرده است در همین حال خود را به زمین انداخته چون مردگان دراز کشید اتفاقا یک دسته گرگ رسیده الاغ اورا دریده و شروع به خوردن کردند.
ملا نصرالدین به آرامی سرش را بلند کرد و گفت:اگر نمرده بودم به شما میفهماندم که خوردن الاغ من چه نتایجی دارد.
مردی از کنار جنگلی رد می شد ، شیری را دید که برای شغالی را خط ونشان می کشد . شغال به خانه رفت و در را بست ولی شیر همچنان به حرکات رزمی اش ادامه داد و شغال را به جدال فرا خواند . مرد سرگرم تماشای آنان بود که کلاغی از بالای درخت از او پرسید چه چیز تو را این چنین متعجب کرده است؟
مرد گفت: به خط و نشانهای شیر فکر می کنم ،شغال هم بی توجه به خانه اش رفته بیرون نمی آید!
کلاغ گفت ای نادان آنها تو را سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذایت رابخورد !
مرد دید غذایش از دستش رفته از کلاغه پرسید روباه غذایم را برد شیر و شغال را چه حاصل؟
کلاغه چنین توضیح داد : روباه گرسنه بود توان حمله نداشت ، غذایت را خورد و نیرو گرفت، شیرهم بدنش کوفته بود خودش را گرم کرد تا هنگام حمله آماده باشد و شغال هم خسته بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا آن زمان که جلوتر رفتی هرسه بتو حمله کنند و تو را بخورند!؟
مردپرسید: از اطلاعاتی که به من دادی تو را چه حاصل؟
کلاغ گفت: آنها کیسه زر تو را به من وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم.
مرگ در قاموس ما ازبی وفایی بهتر است
درقفس با دوست مردن از رهایی بهتر است
قصه ی فرهاد دنیارا گرفت ای پادشاه
دل بدست اوردن از کشور گشایی بهتر است
تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
باشد ای عقل معاش اندیش ،
بامعنای عشق اشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است
فهم این رندی برای اهل معناسخت نیست
دلبری خوب است اما دلربایی بهتراست
هرکسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
این که در اینه گیسو می گوشایی بهتر است
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
ارزو ی وصل از بیم جدایی بهتر است
این شعر از کیست ؟ نام شاعر را بنویس . ( عقیل پورخلیلی )
پادشاهی بود در عصر ِ حَجَر
کلّه پوک و کلّه شّق و کلّه خر!
حضرتش دایم به فکر عیش و نوش
خوش خوشانش می شد از این جنب و جوش!
از قضا آن شاه ِ بی وجدان و لش
یک وزیری داشت مانند ِ خودش
بی سواد و قلّدر و بابا شمل
عاشق و دلداده ی ماه ِ عسل!
کیف ِ او از کیف ایشان کوک تر
کلّه اش از کلّه ی وی پوک تر!
غافل از ملت، حریص ِ عشق و حال
شهره ی این کار در بین رجال
گرچه دور از دانش و فرهنگ بود
خلق را گاهی نصحیت می نمود
کای خلایق چیز ناجوری ست پُست
کان ِ علم و معرفت بایست جُست
گفت، یعنی نانِ خود بایست خورد
هر کسی از کان ِ خود بایست خورد
پیش ِ ما دنیا به غیر از خاک نیست
دولتی چون دولتِ ما پاک نیست
هی فروکن، ریشه کن مانند ما
مهرورزی پیشه کن مانند ما
**
وای از آن جایی که گفتار و عمل
نیست یکسان نزدِ افرادِ دغل
وضع ِ کشور گشت خر تو خر بسی
معترض بر وضع ِ حاضر هر کسی
غفلت ِ شاه و وزیر از حال ِ خلق
آتشی افکند در احوال ِ خلق
نه کسی دادِ کسی را می شنید
نه کسی ناز ِ کسی را می خرید!
با شهنشاه و وزیری آن چنان
اَمن و آسایش همه رفت از میان
مردی و غیرت حسابش بسته شد
ملتی از بی حسابی خسته شد
یک طرف بی کاری و یک سو فساد
کس ندارد روزگار اینسان به یاد
از گرانی، مانده مردم هاج و واج
تا ثریا رفت نرخ ِ اسفناج!
عده ای گفتند، از راه ِ ثواب
چاره ی این درد باشد انقلاب
پس به پا خیزید ای مردان ِ مرد
حتم پیروزیم ما، در این نبرد
**
ملتِ با غیرت از بهر ِ قیام
کرد پای خود به کفش ِ انتقام
دسته دسته مردمان ِ جانفشان
آمدند از هر طرف، پیر و جوان
تا شود آزاد گردن ها زیوغ
مملکت شد جایتان خالی شلوغ!
دستِ ملت آجر و سنگ و چماق
دستِ دولت توپ و تانک و اسلحه!
(از کراماتِ همان عالی جناب
قافیه در بیتِ بالا شد خراب
در میان ِ فتنه و جنگ و گریز
قافیه کی می شود پیدا عزیز!)
جنگ شد مغلوبه، افرادِ وزیر
از نظامی تا امیر و تا اَجیر
چشم هاشان کاسه ی خون از غضب
خون ها کردند جاری بی سبب
گرچه آخر دستِ دولت کار داد
این تقابل از دو سو کشتار داد
هرچه می دیدند آتش می زدند
نعره های کو نفس کش می زدند
یک طرف شد پیرمردی واژگون
آن طرف تر نوجوانی غرق ِ خون
در چنین هنگامه ی قاراشمیش
دو، دو ِ غارتگران گردید بیش
سارقی، خوش کار ِ ملت می ستود
خوشتر از آن مال ِ مردم می ربود!
موج ِ هَرج و مَرج تا آمد پدید
مرغ ِ خوشبختی همان دَم پر کشید
در پس ِ درگیری و آن گیر و دار
رفت کلّی کلّه ها بالای دار
**
بعدِ چندی در میانِ خاک و خون
شاهِ خائن عاقبت شد سرنگون
پوزه ی وی بر زمین مالیده شد
خوب دقت کن: چنین مالیده شد…(۱)
این هم از آن پادشاه و آن وزیر
هر کجا شاه است گو عبرت بگیر
ما وَقع را شرح دادن مشکل است
پای طبعِ سرکش ِ من در گِل است
خواستم وصلش دهم با آب و تاب
بر حکایت های بعد از انقلاب
جوهر خودکار ِ «خالو» شد تمام
قصه را بردم به پایان والسلام!
راشد انصاری
روزی بهلول بر خلیفه(هارون رشید) وارد شد و دید که خلیفه بر تخت
پادشاهی خود نشسته و دیگران ایستاده اند.
فریاد زد و گفت:
السلام علیک یا الله!
خلیفه گفت:
من که خدا نیستم!
بهلول گفت:
السلام علیک یا جبرئیل!
خلیفه گفت:
من جبرئیل نیستم!
بهلول گفت:
الله که نیستی!جبرئیل هم که نیستی!
پس برای چه آن بالا نشسته ای؟!
بیا پایین و در میان جمع بنشین!!
غضنفر بچه اش بعد از عید فطر به دنیا می آد اسمش رو می زاره پس فطرت !
..................................................................
به غضمفر میگن پدرت به رحمت ایزدی پیوست؛
میگه رحمت ایزدی کیه؟
میگن یعنی دارفانی را وداع گفت؛ میگه چی گفت؟
میگن:خره،بابات مرد؛ میگه:بابای من خر نداشت؛
میگن:الاغ ،بابای خرت مرد ؛میگه: خر ما بابا نداشت!!
....................................................................
غضنفر مربی فوتبال میشه ،
شماره 10 رو میکشه بیرون دوتا شماره 5 میفرسته تو!!!
.................................................................
موضوع انشا غضنفر:
تا به حال احساس غیر قابل توصیفی داشته اید؟ آن را توصیف کنید!!!
...........................................................
زن : اگه امشب نیایی بریم خونه مامانم دیگه منو نمی بینی!
مرد : برای چی؟ زن : واسه اینکه چشماتو در می آرم!
..................................................................
غضنفر به یکی تو خیابون میگه آقا ما همو تو دبی ندیدیم؟
آقاهه میگه من اصلا دبی نرفتم که بخوام تورو ببینم.
غضنفر میگه اااااا چه جالب! منم تا حالا دبی نرفتم. حتما دو نفر دیگه بودن !!!
.................................................................
به غضنفر میگن دلخراش ترین صحنه ای که تا بحال دیدی چی بوده ؟
میگه تو زلزله بم داشتم یه بچه رو خاک میکردم هی میگفت عمو من زنده ام!!
..........................................................................
یه روز غضنفر رو به جرم دزدی می برن دادگاه
قاضی میگه خجالت بکش این دفعه چهارمته که میای دادگاه.
غضنفر به قاضی میگه تو خجالت بکش که هر روز اینجایی؟!!
........................................................................
یه دیگ کله پاچه میذارن جلوی غصنفر
میگن چه جوری می فهمیم کدون پاچه مال کدوم سره؟
میگه: کف یه پاچه رو قلقلک میدیم ببینیم کدوم سر می خنده!!
................................................................
سرهنگه داشته امتحان رانندگی میگرفته.
از غضنفر میپرسه: اگه یه نفر وسط خیابون بود، بوق میزنی یا چراغ؟
غضنفر میگه: برف پاک کن جناب سرهنگ!
سرهنگه کف میکنه میپرسه: یعنی چی؟
غضنفر میگه: یعنی یا برو این طرف یا برو اون طرف!!
....................................................................
غضنفر میره مغازه میگه: آقا یه بیسکویت خوب بدین.
بقاله میگه: ساقه طلایی خوبه؟ غضنفر میگه نه.
میگه: ویفر خوبه؟ میگه نه . میگه گرجی خوبه؟ میگه نه.
میگه: مادر خوبه؟ غضنفر میگه: قربان شما، دست بوسن!!
..........................................................
یه بچه میاد دنیا یکی از اقوامشون میگه می خواین براش اسم بذارین؟
مامانش میگه پ نه پ همینجوری میذاریمش بشه New folder !!!
................................................................
مردم دنیا زمان رو 3 حالت می بینن، اما ما ایرانیا 4 حالت..؛
زمان گذشته ، زمان حال ، زمان آینده ، زمـــان شـــاہ.....!!!!
............................................................
به غضنفر میگن خرتو بیشتر دوست داری یا زنتو؟
میگه خدا ازت نگذره دودلم کردی!!!!
........................................................................
غضنفر تو زمستون یه اسب می بینه که از دهنش بخار میومده...
میره جلو نگاه می کنه میگه: جل الخالق! اسب بخار که میگن همینه؟!
.......................................................................
به غضنفر می گن: ای زن ذلیل! چرا تو شستن ظرف ها به زنت کمک می کنی؟
میگه خوب اونم تو شستن لباس ها کمکم می کنه!!
...............................................................
غضنفر به زنش میگه من چشم میذارم توبروگمشو !!!
..........................................................
اگه گفتی پس از مرگ مدیر عامل گوگل (البته بعد از صد و بیست سال!)
به فرزندش چی میرسه؟ گوگل ارث!
...................................................................
یه روز تو یه تیمارستان ...دکتره می خواست از بیماراش تست بگیره،
یه عکس ماشین میزاره جلوی همه میگه
هرکی این ماشین و هول داد روشن کرد میره خونه اش
همه رفتن هول بدن که برن خونه به جز یک نفر.
دکتره خوشحال شد با خودش گفت این پس خوب شده...
بهش گفت ببینم تو چرا ماشین و هل نمیدی؟ گفت اینا خنگن سویچ دست منه!
..............................................................................
سوال کنکور ادبیات امسال:
جمله زیر چند غلط املا یی دارد؟
شورای عمنیط برای جلوگیری اذ جنگ طشکیل شدح عسط
الف)ثه
ب)چحار
ج)حفت
د)یاضدح
خواص اسلحه : مادرزن !
نوع اسلحه : انفرادی که با عیال حمل می شود.
طریقه مسلح شدن : این اسلحه با دروغ همسایه مسلح می شود و با زخمی کردن داماد بیچاره خنک می شود.
قدرت تیراندازی : یک میلیون ناسزا در ثانیه
برد مؤثر : انتقال داماد به بیمارستان.
برد نهایی : انتقال داماد به گورستان !
سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیز.
برخی از بهترین شعر های طنزی که خوندم :
او که کلی شعر حافظ حفظ بود
تازه گاهی چیزهایی میسرود
دور از آن احوال عرفانی شده
روزگارش jast for fanyشده
_______________________________________
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد
دختر بدون شوهر حقا که جان ندارد
یا
ببرد از من قرارو طاقت وهوش
بیا له کن ،بکش،ای وای من موش
______________________________________
عنوان شعر : چپیده ایم همه در لحاف یارانه!
گرفته پاچه ی ما سین و گافِ یارانه
بریده دولتِ ما بندِ نافِ یارانه
بشد که یاد خوشش باد ثبت نام سهام
کنون رسیده پیام «انصرافِ یارانه!»
چنان تبم زده بالا که چاره پایین است
علاجِ من نکند جز شیافِ یارانه
به لطفِ «ها»(ه)، تهِ یاران هم آمده ست و همه
فتاده اند پیِ اکتشافِ یارانه
به سوی سایت رفاهی هجوم صف در صف
کلیک کنان همه در مصافِ یارانه
و یا به نیت خالص دویده با لبیک
به شکل هروله دورِ مطافِ یارانه
صعود کرده همه چیزمان بحمدالله
رسیده میله ی پرچم به قافِ یارانه
بباف دانه به دانه ولی همه ش از زیر
بلوز بختِ مرا با کلافِ یارانه
عجب حکایت تلخیست؛ در فضایی تنگ
چپیده ایم همه در لحافِ یارانه!
هنوز قافیه مانده ولی خطاب آمد:
فلان فلان شده کم کن ز لافِ یارانه!
/خیالِ کج
با تشکر 3>
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:
فردا چه می کنی؟
گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.
همسرش گفت: بگو ان شاءا...
او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.
همسرش گفت: کیست؟
او جواب داد: ان شاءا... منم.
پرواز در آسمان ها
مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
خری آمد بسوی مادر خویش
بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش
برو امشب برایم خواستگاری
اگر تو بچه ات را دوست داری
خر مادر بگفتا ای پسر جان
تو را من دوست دارم بهتر از جان
ز بین این همه خرهای خوشگل
یکی را کن نشان چون نیست مشکل
خر از شادمانی جفتکی زد
کمی عرعر نمود و پشتکی زد
بگفت مادر به قربان نگاهت
به قربان دو چشمان سیاهت
خر همسایه را عاشق شدم من
به زیبائی نباشد مثل او زن
بگفت مادر برو پالان به تن کن
برو اکنون بزرگان را خبر کن
به آداب و رسومات زمانه
شدند داخل به رسم عاقلانه
دو تا پالان خریدند پای عقدش
یه افسار طلا با پول نقدش
خریداری نمودند یک طویله
همانطوری که رسم است در قبیله
خر عاقد کناب خود گشائید
وصال عقد ایشان را نمائید
دوشیزه خر خانم آیا رضائی
به عقد این خر خوش تیپ در آیی
یکی از حاضرین گفتا به خنده
عروس خانم به گل چیدن برفته
برای بار سوم خر بپرسید
که خر خانم سرش یکباره جنبید
خران عرعر کنان شادی نمودند
به یونجه کام خود شیرین نمودند
به امید خوشی و شادمانی
برای این دو خر در زندگانی
نه تنها پیرهن از چین بیاریم
که اقلامی خفن از چین بیاریم
برای رفع مشکل از جوانان
در این فکریم زن از چین بیاریم!
کفن پوشان راه محو فقریم
ولی باید کفن از چین بیاریم
دکانها مملو از پوشاک چینی است
از این پس رختکن از چین بیاریم
اگر آن چیز نیکو را لولو بُرد
نکن شیون لَبَن از چین بیاریم
چراغ مه شکن وقتی نداریم
چراغ مه شکن از چین بیاریم!
هزار و صد تومن لازم اگر شد
هزار و صد تومن از چین بیاریم!
ولی، شاید، اگر، داریم، اما
یقینا، واقعا از چین بیاریم
گلاب قمصر کاشان گران است
بیا مُشک خُتن از چین بیاریم
به هر صورت به سود ماست کلا
اگر حتی لجن از چین بیاریم
به جای رستم دستان و سهراب
اساطیر کهن از چین بیاریم
برای شاعران الفاظ کمیاب
جُعَل، حِربا، زغن از چین بیاریم
پر طاووس در دنیا گران است
دماغ کرگدن از چین بیاریم
اگر با زلزله تهران فرو ریخت
دوباره یک پکن از چین بیاریم
دهنها خسته شد از نطقهامان
یدک باید، دهن از چین بیاریم
ترقه، فشفشه، باروت، موشک
خطرناکه حسن! از چین بیاریم
خلاصه جنس کشور گشته چینی
فقط مانده وطن از چین بیاریم
بیا تا دست یکدیگر بگیریم
و سر تا پا بدن از چین بیاریم
به هر صورت سیاست اینچنین است
به ما هر چی بگن از چین بیاریم
شاعر: مهدی استاد احمد
این حکایت خنده داراز ملاصدرااست داستان خویشاوندالاغ روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود میزند شخصی که از آنجا عبور میکرد اعتراض نمودوگفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته ای را میزنی؟ ملا گفت:ببخشیدنمیدانستم که از خویشاوندان شماست اگرمیدانستم به او اساعه ادب نمیکردم؟!
دانش آموزان عزیز ، لطفاً اگر نوشته یا شعر طنز آمیز پیدا کردید ، در قسمت نظرات بنویسید نه هر نوشته و شعری را ؛ چون نمره ای به آن شعر و نوشته ی نامربوط تعلق نمی گیرد .
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !!
این نوشته طنز نیست پسرم !!!
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
این نوشته طنز نیست !!!
داستان بهلول اب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!
کلاس905
اگر رستم و سهراب امروز بودند:
چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود
این شعر بسیار طولانی است . اگر همه ی آن را می نوشتی خوب بود .
میرسد روزی که بی هم می شویم
یک به یک ازجمع هم کم می شویم
میرسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می شویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق
میرسد روزی که بی هم می شویم
این شعر طنز نیست .
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش انها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !
این نوشته طنز نیست .