وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

اولین سوال هفتگی از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!

** دانش آموزان عزیز ،


بهترین غزل یا حکایت و یا هر نوع نوشته و شعری را که

تا حالا خوانده یا شنیده اید و از نظر شما بهترین است ،

در قسمت نظرات بنویسید .

( در ضمن نام خود و نام کلاس را نیز ذکر نمایید . )

نظرات 103 + ارسال نظر
پدرام افسری 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 00:10

نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را اخلاق خوب تکمیل میکند...

اما کمبود یا نبود اخلاق را، هیج چهره ی زیبایی نمی تواند تکمیل کند...

پایه و بنای شخصیت انسان ها بر کردارشان میباشد، و زیباترین شخصیت ها متعلق به خوش اخلاق ترین انسان هاست...

فراز بایندریان 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 00:07

زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.

چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم...
توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید' تا در باز شود....

حسین مخلص آبادی کلاس ۹۰۴ چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 22:34

به خدا چه بگویم؟
روزی غلامی گوسفندان اربابش را به صحرا برد.گوسفندان در دشت سرگرم چرا بودند که مسافری از راه رسید و با دیدن انبوه گوسفندان ،به سراغ ان غلام(چوپان)رفت و گفت:((از این همه گوسفندانت،یکی را به من بده.))
چوپان گفت:((نه،نمیتوانم این کار رابکنم.هرگز!))
مسافر گفت:((یکی را به من بفروش.))
چوپان گفت:((گوسفندان از ان من نیست.))
مرد گفت:((خداوندش را بگوی که گرگ ببرد.))
غلام گفت:((به خدای چه بگویم؟!))

امیرحسین علی مددی کلاس 902 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 22:06

آیت‌الله اراکی(ره) در خواب امیرکبیر را دیده است که جایگاه رفیعی در عالم برزخ داشته است.
سبب آن را می‌پرسد
امیر پاسخ می‌دهد : آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! دو تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟! او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.

سجاد نقوی چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 21:58

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد، به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد "

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.
پسر بچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."
او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.
خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده، ارزشی به مراتب بیشتر از لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.

بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کار را ازدست ندیم.

امیرحسین علی مددی کلاس 902 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 21:20

آیت‌الله اراکی(ره) در خواب امیرکبیر را دیده است که جایگاه رفیعی در عالم برزخ داشته است.
سبب آن را می‌پرسد
امیر پاسخ می‌دهد : آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! دو تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟! او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم.

علی گودرزی چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 19:52

 از باب دوم گلستان سعدی

یاد دارم که در ایام طفولیت، مُتعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر (رحمة‌الله علیه) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحَـف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گِرد ما خفته.
پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند؛ که مرده‌اند!
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به، از آن که در پوستین خلق افتی.

مهدی آقامعلی/904 کلاس چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 19:39

دل میرود ز دستم،صاحب دلان خدارا

دردا که راز پنهان خواهدشد آشکارا

کشتی نشستگانیم،ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینی دیدار آشنارا

ده روز سرگردون،افسانه است و افسون

نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا

**حافظ**

امیر حسین پورمیرزا کلاس 302 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 19:27

مژده اى دل که مسیحا نفسى مى‏آید که ز انفاس خوشش بوى کسى مى‏آید

ز غم هجر مکن ناله و فریاد که من زده‏ام فالى و فریاد رسى مى‏آید

از آتش وادى ایمن نه من خرم و بس موسى آنجا بامید قبسى مى‏آید

هیچکس نیست که در کوى تواش کارى نیست هر کسى آنجا بطریق هوسى مى‏آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست اینقدر هست که بانگ جرسى مى‏آید

جرعه‏اى ده که به میخانه ارباب کرم هر حریفى ز پى ملتمسى مى‏آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غمست گو بران خوش که هنوزش نفسى مى‏آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من ناله‏اى مى‏شنوم کز قفسى مى‏آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران شاهبازى به شکار مگسى مى‏آید

رضا شریفیان چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 19:13

در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست...!-رضا شریفیان کلاس 202

رضا شریفیان چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 19:02

در فرو بسته ترین دشواری

در گرانبارترین نومیدی،

بارها بر سر خود بانگ زدم:

"هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست!"

بیستون را یاد آر، دستهایت را بسپار به کار

کوه را چون پَرِ کاه از سر راه بردار!

وَه چه نیروی شگفت انگیزیست

دستهایی که به هم پیوسته ست...!-رضا شریفیان

amirhossein sardari 201 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 18:20

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

" حافظ"

amirhossein sardari 201 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 18:19

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

amirhossein sardari 201 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 18:13

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

hossein چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 17:29

حسین سیف کلاس302

آقا حسین اگر مطلبی هم می نوشتی موجب مسرّت ما بود .

محسن کشی پور کلاس 902 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 15:22

آنچه زبان می‌خورد
همیشه همان چیزی‌ست
که زبان را می‌خورد :
امیدِ آمدن ِلغتی
لغتی که نمی آید
تو آنسوتر آنجا تر
برابر من ایستاده ای
برابر بامن
و چهره ام
چیزی به آینه از من نمی‌دهد
چیزی از آینه درمن می‌کاهد
و انتظار صخرۀ سرخ
- نوکِ زبانِ تو -
امیدِ آمدن ِلغتی ست
لغتی که نمی آید یدالله رویایی

بگذرد بر بستر ِ شن های داغ
گندم از شوراب روید٬ گل ز سنگ
خو بگیرد باغم ِ پاییز باغ
آن زمان دلخسته بنشینیم لنگ
در خم ِ ره بی که فریادی کنیم
خیمه برگیریم و زان پس زندگی
خالی از سودای آزادی کنیم یدالله رویایی

از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق از عارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند یدالله رویایی

درخت تنهایی را می داند
و صداها را به نام می خواند
جنگل جامعه ای اسیر است
و درخت حافظه ای مغشوش
حافظه ای اسیر
در جامعه ای مغشوش
چه کند گر زنجیرش را نستاید
گر خاک را نشناسد ؟ یدالله رویایی

برگرد!
ای کاروان خسته، برگرد !
ذهن ِنمک عقیم و نازا ست
زیبائی ِ ذغال را آتش
طی کرده است
و ماهیان قرمز ِ شب را
ستاره ها ترسانده اند
ای ذهن،
ای زخم ِمنتشر !
صبر ِمیان تهی را
از مزرعۀ نمک بردار
زیرا که اب‌های قدیمی همواره درکتاب‌ تو جاری ست
بر گرد !
اینجا طبیعت
- آنسان که می نماید- یدالله رویایی

اینجا هنوز هم
حرف هایی بین من و دنیا هست
که بینِ من و دنیا می مانَد. یدالله رویایی

پیش از آن که بمیرم
آمد
دانستم


برگرفته شده از shere.blog.ir

علی ذوالفقاری و محسن منعم کلاس 902 چهارشنبه 15 مهر 1394 ساعت 14:10

پدرم! کله ی صبح است! برو! داد نزن!
من که بیدار شدم,این همه فریاد نزن!
توی ذهن تو نماز است فقط! میدانم
پدرم! چشم! فقط داد نزن!میخوانم!
من از امروز,مسلمانِ مسلمان,باشد!
کار هر روز وشبم خواندن قران,باشد!
هر چه گفتی تو قبول است,فقط راضی باش
پدرم! جان علی از پسرت راضی باش
کاش بنشینی و یک لحظه فقط گوش کنی!
کاش یک لحظه به حرف پسرت گوش کنی!
حَجَر از حافظه ها پاک شده...می فهمی؟؟
پسرت صاحب ادراک شده ,می فهمی؟
به خدا حق,همه ی آنچه تو می گویی نیست!
پدرم!حضرت حق آنکه تو می جویی نیست!
پدرم! ما همه در ظاهر دین بند شدیم
همگی منحرف از دین خداوند شدیم
غربت عقل نمایان شده امروز پدر!
نام عباس علی نان شده امروز پدر!
دین نگفته ست ز خون شهدا وام بگیر!
کربلا رسم کن از گریه کنان شام بگیر!
شش دهه هر شب و هر روز سرش را کندند
در خفا آآه! به ریش همه مان می خندند!
بردن نام علی رمز مسلمانی نیست
دین به اینقدر عزاداری طولانی نیست
علی از قوت جهان لقمه ی نانی برداشت
قدم خیر که برداشت نهانی برداشت
جانفدا؟ شیعه؟ محب؟ دوست؟ کدامی ای دوست؟
تو خودت حکم کن! اینجا چه کسی پیرو اوست؟؟
مال مردم خوری و گردن کج پیش خدا؟؟
در سرا با پری و توی حرم با مولا؟؟
کرکسان که به شکم بارگی عادت کردند
گرگها نیز به خونخوارگی عادت کردند!
مومن واقعی آنست که الگو باشد
آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد
هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست
پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!
دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!
به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!
دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟
دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟
دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟
دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟
دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟
دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟
دین نگفته ست ببر آبروی مومن را
دین نوشته است بخر آبروی مومن را
به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم
ناخدا جان!همه در غیر خدا غرق شدیم
دل خوشی مان همه این است:مسلمان هستیم
فخر داریم که:ما پیرو قرآن هستیم
ما مسلمان دروغیم!... مسلمان فریب!
همه ی دغدغه مان این شده: گندم؟ یاسیب؟...
هر که از راه رسید آبروی دین را برد!
هر که آمد فقط از گرده ی این مذهب خورد!
آب راکد بشود، قطع و یقین می گندد!
غرب یکدست به دینداری مان می خندد!
در نمازت "خم ابروی نگار" آوردی!
با عبادات چنین, گند به بار آوردی!
هرچه را گم بکنی وقت نمازت پیداست
اصلا انگار نه انگار خدا آن بالاست!
چه نمازی ست که یک ذره خدایی نشده؟؟
این نمازی ست زمینی و هوایی نشده!
پاره کن رشته ی تسبیح و مرنجان دین را!
اینهمه کش نده این مد " و لا الضااااااالین" را!
کاش از عشق بمیریم ولی فکر کنیم
کاش یک لحظه به رفتار علی فکر کنیم
چشم را وا بکن ای دوست! جوانمرد علی ست!
چاه می داد گواهی: پدر درد علی ست...
سعی میکرد حقوق همه یکسان باشد
سعی میکرد که هر لحظه مسلمان باشد
ای عقیل! از چه نگاه تو به این اموال است؟
دست بردار! علی بر سر بیت المال است!
او نمی خواست که دین بی در و پیکر باشد
دست باید بکشد گرچه برادر باشد!
روزها سوخت درآن داغی نخلستانها
مرد کار است علی... گوش کنید انسانها!
او دلیری ست که بیش از همه انسان بوده
او امیری ست که بابای یتیمان بوده
آه! دل را به طریق غلط انداختمش!
سالها شیعه ی او بودم و نشناختمش
کاش در دین گوارای خود اندیشه کنیم
کاش در مشرب آقای خود اندیشه کنیم...
فکر کن در سخن بی خلل پیغمبر:
"ساعتی فکر ز صد سال عبادت بهتر..."

زیبا بود

علی جان محمدی کلاس 202 (دوم ریاضی) سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 19:54

*چنین گفت ﺭﺳﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻬﺮﺍﺏ ﯾﻞ*
*ﮐﻪ ﻣﻦ ﺁﺑﺮﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﻧﺪﺭ ﻣﺤﻞ*
*ﻣﮑﻦ ﺗﯿﺰ ﻭﻧﺎﺯﮎ ﺩﻭ ﺍﺑﺮﻭﯼ ﺧﻮﺩ*
*ﺩﮔﺮﺳﯿﺦ ﺳﯿﺨﯽ ﻣﮑﻦ ﻣﻮﯼ ﺧﻮﺩ*
*ﺷﺪﯼ ﺩﺭ ﺷﺐ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻡ ﭼﺖ*
*ﺑﺮﻭ ﮔﻤﺸﻮ ﺍﯼ ﺧﺎﮎ عالم ﺳﺮﺕ*
*ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺖ ﺑﺲ ﻧﺒﻮﺩ*
*ﮐﻪ ﺍﯾﻤﯿﻞ ﻭﭼﺖ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﻮﺩ*
*ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺖ ﺍﻓﺮﺍﺳﯿﺎﺏ*
*ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺶ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﺪ ﮐﺒﺎﺏ*
*ﺍﮔﺮ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﻦ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﺩﻫﯿﻢ*
*ﺩﺭﯾﻐﺎ ﭘﺴﺮ، ﺩﺳﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﻫﯿﻢ *
*ﭼﻮﺷﻮﻫﺮ ﺩﺭﺍﯾﻦ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﮐﯿﻤﯿﺎﺳﺖ*
*ﺯﺗﻮﺭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﻄﺎﺳﺖ*
*ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﮑﻦ ﺿﺎﯾﻊ ﺍﺯ ﺑﻬﺮ ﺍﻭ*
*ﺑﻪ درس ات ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﺑﺠﻮ*
* ﺩﺭﯾﻦ ﻫﺸﺖ ﺗﺮﻡ،ﺍﯼ ﯾﻞ ﺑﺎﮐﻼﺱ*
*ﻓﻘﻂ ﻫﺸﺖ ﻭﺍﺣﺪ ﻧﻤﻮﺩﯼ ﺗﻮ ﭘﺎﺱ*
*ﺗﻮ ﮐﺰ ﺩﺭﺱ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﮔﺮﯾﺰﺍﻥ ﺑﺪﯼ*
*ﭼﺮﺍ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺯﺩﯼ*
*ﻣﻦ ﺍﺯ ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﻮﻝ ﺁﻭﺭم*
*ﮐﻪ ﻫﺮ ﺗﺮﻡ، ﺷﻬﺮﯾﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺩﻫﻢ*
*ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﺎﻥ ﭘﯿﺸﻢ ﭘﺴﺮ*
*ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺑﺠﺰ ﮔﺮﺯ ﻭ ﺗﯿﻎ ﻭ ﺳﭙﺮ*
*ﭼﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯﯾﺎﻥ، ﻭﺿﻊ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﻧﯿﺴﺖ*
*ﺑﻮد ﺩﺧﻞ ﻣﻦ ﻫﻔﺪﻩ ﻭ ﺧﺮﺝ ﺑﯿﺴﺖ*
*ﺑﻪ ﻗﺒﺾ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺖ ﻧﮕﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ*
*ﭘﺪﺭ ﺟﺪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭده ای*
*ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺮﻡ، ﺑﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﺭﺧﺶ ﺧﻮﯾﺶ*
*ﺗﻮ ﭘﻮﻝ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﭘﺎﯼ ﺩﯾﺶ*
*ﻣﻘﺼﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﻬﻤﯿﻨﻪ ﺑﻮﺩ*
*ﮐﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻟﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ

امیرسالار فکوری سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 18:25

اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺑﻨﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ،
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ .
ﺩﻭﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ .
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ …!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ،
ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ،ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻟﻮﮐﺲ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ،
ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ،ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ.
ﺭﻭ ﺑﻪﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ،
ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ، ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ :ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ :ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺪ؟
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ،
ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. امیرسالار فکوری کلاس ۹۰۲

علی جانمحمدی کلاس 202 (دوم ریاضی) سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 15:11

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم . اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت.

یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو با به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟

اون هیچ جوابی نداد....

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ،اونجا ازدواج کردم ،واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبرسرش داد زدم :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد :

اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور، برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من

ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین مال خودم رو دادم به توبرای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه .

علی جانمحمدی کلاس 202 (دوم ریاضی) سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 14:26

پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.

عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.

بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.

سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.

خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.

ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.

بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.

با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.

پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.

سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.

روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.

ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.

تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.

محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.

سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.

سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.

شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.

لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.

حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.

ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.

سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.

اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.

بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.

دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.

زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.

زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.

ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟

موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.

آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.

عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.

دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.

سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.

مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.

تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.

کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.

صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.

بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.

ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.

قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.

تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.

رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.

تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.

محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.

و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.

Ali Janmohamadi

محمد مهدی قاسمی ۹۰۲ سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 13:51

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که با هر username که باشم، من را connect می کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که اینهمه friend برای من add می کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که اینهمه wallpaper که update می کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که می گذارد هر جایی که می خواهم Invisible بروم.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می دهد.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که من را install کرده است.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که هیچ وقت به من پیغام line busy نمی دهد.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که اراده کنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که تلفنش همیشه آنتن می دهد.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که شماره اش همیشه در شبکه موجود است.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که هیچ وقت پیغام no response نمی دهد.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که هرگز گوشی اش را خاموش نمی کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که هیچوقت نیازی نیست براش BUZZ بدهم.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که نامه هاش چند کلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو کارش نیست.

خدا را دوست دارم ، بخاطر این که وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با کس دیگری حرف می زنم.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که من را برای خودم می خواهد، نه خودش.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که فقط وقت بی کاریش یاد من نمی افتد.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، دوست داشتنش ابدی است.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که می توانم احساسم را راحت به آن بگویم، نه اصلا نیازی نیست بگویم، خودش میتواند نگفته، حرف ام را بخواند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که تنها کسی است که می توانی جلوش بدون اینکه خجل بشوی گریه کنی، و بگویی دلت براش تنگ شده.

خدا را دوست دارم ، به خاطر این که ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنرا ندارم.

محمد مهدی قاسمی کلاس ۹۰۲

محمد مهدی قاسمی ۹۰۲ سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 13:41

یک روز امام علی علیه السلام از کنار یک یهودی گذشتند و آن یهودی با اسبش [بدون اینکه اسبش وارد آب شود یا خیس شود] از روی رود عبور می کرد، پس در همان لحظه امام علی علیه السلام را صدا زد و عرض کرد: ای آقا! اگر این چیزی که نزد من است نزد شما بود چه کار می کردید؟

امام علی علیه السلام در جوابش فرمودند: در جایت بایست !...
سپس روی آب ایستاد و آن یهودی میخکوب شد. امام علی علیه السلام نزد او رفت، آنگاه یهودی به امام گفت: ای جوان! چه چیزی گفتی که آب برایت مانند سنگ شد؟ امام علی علیه السلام در جوابش گفت: تو چه چیزی گفتی که از آب عبور کردی؟ آن یهودی در جواب حضرت گفت: من اسم وصیّ پیامبر اسلام علی علیه السلام را بر زبان آوردم و از آب عبور کردم .

پس حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند : من همان وصیّ محمد صلی الله علیه و آله هستم؛
آنگاه آن یهودی گفت: حق است، و اسلام آورد.

محمد مهدی قاسمی کلاس ۹۰۲

حسین حسنی کلاس 902 سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 13:28

گر خوشبختی را برای یک ساعت می خواهید، چرت بزنید.
اگر خوشبختی را برای یک روز می خواهید، به پیک نیک بروید.
اگر خوشبختی را برای یک هفته می خواهید، به تعطیلات بروید.
اگر خوشبختی را برای یک ماه می خواهید، ازدواج کنید.
اگر خوشبختی را برای یک سال می خواهید، ثروت به ارث ببرید.
اگر خوشبختی را برای یک عمر می خواهید،
یاد بگیرید کاری را که انجام می دهید دوست داشته باشید .........

حسین حسنی کلاس 902 سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 13:25

آدم ها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند ،
اول اینکه احساس کنند کسی دوستشون نداره ،
دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره!

[ویکتور هوگو]

حسین حسنی کلاس 902 سه‌شنبه 14 مهر 1394 ساعت 13:22

خداوندا
به من قدرتی ببخش
تا هر آنچه که آزارم داده
هر آنچه که مرا تلخ و نا شادم کرده
هر آنچه که از نفرت و انزجار لبریزم کرده
ببخشم و عفو کنم
برون و درون
گذشته و آینده را زیبا ببینم

milad دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 20:17

سلام من میلاد حسنی هستم از کلاس 902 انان که علی را خدا دانند کفرش به کنار عجب خدایی دارند

milad دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 20:12

سلام من میلاد حسنی هستم از کلاس 902

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است

تا این غزل شبیه غزل های من شود

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است 

گاهی ترا کنار خود احساس می کنم

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست

آیا هنوز آمدنت را بها کم است؟

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 19:05

شعر فوق العاده زیبا از اقبال لاهوری



دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش

یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش

دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش

پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت
منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش

صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش!

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:58

این داستان نشان می دهد چگونه جهان برای هدایت انسانهایی همکاری می کند که یک زندگی الهام بخش را بر می گزینند.



این داستان شاید خیالی به نظر برسد ! اما اینگونه نیست و واقعی هست. این هم به نوعی معجزاتی از ، هزاران معجزه ای است که در طی زندگی میبینیم ولی متوجه نمیشویم !

اسمش فلیمینگ بود. یک کشاورز اسکاتلندی فقیر ، یک روز وقتی سرگرم کار برای امرار معاش بود ، صدای فریاد کمک خواهی را شنید که از باتلاقی در آن نزدیکی می آمد. ابزارش را زمین انداخت و به طرف باتلاق دوید. در آنجا پسری وحشت زده که تا کمر در لجن سیاه فرو رفته بود ، داد و فریاد می کرد و دست و پا میزد تا خود را خلاص کند. فلیمینگ پسرک را از مرگی وحشتناک نجات داد.

روز بعد کالسکه ای اشرافی در نزدیک محل زندگی کشاورز اسکاتلندی استاد. نجیب زاده ای در لباس فاخر پیاده شد و خود را پدر پسری معرفی کرد که فلیمینگ نجات داده بود. نجیب زاده گفت می خواهم به تو پاداش دهم ، تو جان پسرم را نجات دادی. کشاورز با رد پیشنهاد گفت : نه در قبال کاری که انجام دادم ، نمی توانم پولی قبول کنم.

در این لحظه پسر کشاورز از کلبه بیرون آمد. نجیب زاده پرسید : آیا این پسر توست ؟

کشاورز با غرور پاسخ داد : بله

و نجیب زاده گفت : من پیشنهاد دیگری دارم. اجازه بده تا همان آموزشی که پسرم از آن برخوردار است برای پسرت فراهم کنم. اگر این پسر لنگه ی پدرش باشد ، بی شک رشد می کند و مردی خواهد شد که هر دو به او خواهیم بالید.

و این کار را کرد. پسر فلیمینگ کشاورز ، به بهترین مدارس رفت و از دانشکده ی پزشکی بیمارستان سن مری در لندن فارغ التخصیل شد و بعدها در سراسر جهان او را به نام سر الکساندر فلمینگ کاشف پنی سلین مشهور شد.

سالها بعد پسر همان نجیب زاده که از باتلاق نجات یافته بود ، دچار سینه پهلو شد!!! و چه چیز جانش را نجات داد ؟!؟! : پنی سیلین.

اسم نجیب زاده : سر راندولف چرچیل و اسم پسرش : سر ونیستون چرچیل !!!!

برگرفته از کتاب ندای درون وین دایر

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:56

به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی؟
گفت :خیر
گفتند :چرا؟
گفت: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم مال برده و مال باخته هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.



سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

"کلیله و دمنه"

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:55

به بهلول گفتند می خواهی قاضی شوی؟
گفت :خیر
گفتند :چرا؟
گفت: نمی خواهم نادانی بین دو دانا باشم مال برده و مال باخته هر دو اصل ماجرا را می دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:54

}}}" نسلِ بلاتکلیف "{{{





پدرم دلواپسِ آینده‌ی خواهرم است، اما حتی یک‌بار هم اتفاق نیفتاده که با هم بیرون بروند، در خیابان قدم بزنند و گاهی بلند بلند بخندند.•••


خواهرم نگرانِ فشارِ کاریِ پدرم است، اما حتی یک‌بار هم نشده که خواسته‌هایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند.•••


مادرم با فکرِ خوشبختیِ من خوابش نمی‌برد. اما حتی یک‌بار هم نشده که با من در موردِ خوشبختی‌ام صحبت کند و بپرسد: پسرم چه چیزی تو را خوشحال‌ می‌کند؟؟؟؟؟؟؟؟


من با فکرِ رنج و سختیِ مادرم از خواب بیدار می‌شوم. اما حتی یک‌بار هم نشده که دستش را بگیرم، با او به سینما بروم، با هم تخمه بشکنیم، فیلم ببینیم و کمی به او آرامش بدهم.•••


ما از نسلِ آدم‌های بلاتکلیف هستیم. از یک‌طرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ می‌شود، از طرف دیگر، وقتی به هم می‌رسیم، لال‌مانی می‌گیریم! انگار نیرویی نامرئی، فراتر از ما وجود دارد که دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دل‌تنگی‌مان بگوئیم!


تکلیفمان را با خودمان روشن نمی‌کنیم. یکدیگر را دوست می‌داریم اما آنقدر شهامت نداریم محکم بگیم دوووووست دارم

ولی اگه بیای من میگم
محکم
تا باورت بشه...........

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:53

ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد
ﻭﻟﯽ
ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ، ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ، ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!
یک ضرب المثل چینی می گوید برنج سرد را می توان خورد،
چای سرد را می توان نوشید اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...

مهم نیست کف پاتو شستی یا نه؟!
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر

اما این مهمه

که وقتی از زندگی کسی رد می شی ؛
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذار

همیشه میشه تموم کرد
فقط بعضی اوقات دیگه نمیشه دوباره شروع کرد...

مواظب همدیگه باشیم !

از یه جایی بــه بعد............... دیگه بزرگ نمیشیم؛ پـیــــــــــر میشیم
از یه جایی بــه بعد............. دیگه خسته نمیشیم؛ می بُــــــــــــرّیم
از یه جایی بــه بعد.......... دیـگه تــکراری نیستیم؛ زیـــــــــــادی هستــــــــیم..!!

پس قدر خودمون ، دوستانمونو زندگیمونو و کلأ حضور خوشرنگ مون رو تو صفحه دفتر خلقت بدونیم و الا
محبت تجارت پایاپای نیست

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:48

مردی به همراه دو کودکش داخل اتوبوس بودند.
بچه ها شیطنت و سر و صدا می کردند و مرد هم در فکر فرو رفته بود.
مردم با هم پچ پچ می کردند و می گفتند عجب پدر بی ملاحظه ایست و بچه هایش را آرام نمی کند!
بالاخره یک نفر بلند شد و به مرد گفت: چرا بچه هایت را آرام نمیکنی ؟
مرد گفت الان از بیمارستان می آییم و مادر بچه هایم فوت کرده.
در فکرم که چطور این خبر را به بچه ها بدهم !
در این لحظه بود که مردم بجای غر و لند ، شروع به بازی کردن با بچه ها و سرگرم کردنشان شدند و مرد باز در غصه هایش غرق شد ...
پی نوشت: هیچگاه بدون درک شرایط دیگران ، در مورد آنها قضاوت نکنیم.

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:47

جوانی ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ ! ﮔﻔﺖ : ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﮐﺴﯽ
ﻫﺴﺖ،
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ؟ !
ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ
ﺣﮑﻤﻔﺮﻣﺎ ﺷﺪ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﺮﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ
ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ
ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ .
ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﯿﺎ !
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ
ﺩﻭﺭ
ﺷﺪﻧﺪ ، ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ
ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﯿﻦ ﻓﻘﺮﺍ ﭘﺨﺶ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ
ﮐﻤﮏ
ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺩﺍﺭﺩ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ
ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ
ﻣﺴﺠﺪ
ﺑﺎﺯﮔﺮﺩ ﻭ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﯿﺎﻭﺭ .
ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﭼﺎﻗﻮﯼ ﺧﻮﻥ ﺁﻟﻮﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﺁﯾﺎ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺖ ؟ !
ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻘﺘﻞ
ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﻧﮕﺎﻫﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭﺧﺘﻨﺪ !
ﭘﯿﺶ ﻧﻤﺎﺯ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ !
ﺑﻪ ﻋﯿﺴﯽ ﻣﺴﯿﺢ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺭﮐﻌﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺴﯽ
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ
ﻧﻤﯿﺸﻮﺩ !!!!!!!!!!!!

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:45

خواهر راهبه در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم
یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست
یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟
خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، محسوب نمی شود
بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است
خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد
خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟
پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود
اما معامله شوخی بردار نیست!
''به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف''

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:43

فرزندان از کوچه وجود شما می‌گذرند اما از شما نیستند،
و اگر چه با شمایند ، به شما تعلّق ندارند.
عشق خود را بر آنها نثار کنید،
اما اندیشه‌های‌تان را برای خود نگه دارید.
زیرا آن‌ها را نیز برای خود اندیشه‌ای دیگری است.
جسم آن‌ها را در خانه خود مسکن دهید اما روح آنان را آزاد گذارید.
زیرا روح آنان در خانه "فردا" زیست خواهد کرد
که شما حتی در رویا نمی‌توانید به دیدار آن بروید.
ممکن است تلاش کنید که شبیه آنان باشید ، اما مکوشید که آنان را مانند خود بار بیاورید.
زیرا زمان به عقب باز نخواهد گشت و با دیروز درنگ نخواهد کرد ... .
«کتاب پیامبر، جبران خلیل جبران، ترجمه دکتر الهی قمشه‌ای»

سید مهدی زمانی 201 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:34

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست


شیخ بهایی

الا ای پیر فرزانه دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:20

مرا عهدیست با جانان کـه تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشـتـن دارم

صـفای خـلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چـشـم و نور دل از آن ماه ختـن دارم

بـه کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصـل
چـه فـکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هسـت کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمـن دارم

گرم صد لشکر ازخوبان به قصد دل کمین سازند
بحـمد الـلـه و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتـم لعلش زنـم لاف سـلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پیر فرزانـه مکـن عیبـم ز میخانـه
کـه من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نـه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گـلزار اقبالـش خرامانم بحمدالـلـه
نـه میل لاله و نسرین نه برگ نسـترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم

حافظ


سید مهدی زمانی 201

سید مهدی دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:17

آﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺳﺮ ﮔﺬﺷﺖ...
ﺷﺪ ﺳﺮﮔﺬﺷت...
حیف که بی دقت ﮔﺬﺷﺖ...
اما ﮔﺬﺷﺖ...
ﺗﺎ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ یک دو روزی فکر کنیم؛
ﺑﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ:
ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺖ...
سید مهدی زمانی 201

سید مهدی دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 18:15

در این دنیا که مردانش عصا از کور می دزدند
من از خوش باوری آنجا محبت جست و جو کردم

mehran دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 17:09

سلام اسمم مهران بختیارزاده کلاس:203
یا علی ذاتت ثبوت قل هوا
احد نام تو نقش نگین امر الله صمد لم یلد از مادر گیتی ول یولد چوتو در جهان بعد از نبی مثلت له کفوا احد
ای دل اگر عاشقی عشق خدا حیدر است دلبر تو حرکه هست دلبر ما حیدر است
احمد نیکو سرشت بردر دل ها نوشت معنی باغ بهشت شاه ولا حیدر است
آنکه زخلقش خدا گفته به خود مرحبا حضرت مشکل گشا شیر خدا است
بر همه مولاست اوشافع فرداست او قبله ی دل هاست اورمزدعا حیدراست
خاک درش تاج سر گشته به اهل نظر رهبرو مولای هر شاه و گدا حیدر است
سینه ی غم می دردنازتورا می خرد آنکه تو را می برد کرب وبلاحیدر است

سلام . فاصله ی بین مصرع ها را رعایت می کردی بهتر و خوانا تر بود .

younes دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 16:28

تقدیر نه در رمل نه در کاسه چینی ست

آینده ی ما دورتر از آیینه بینی ست



ما هرچه دویدیم به جایی نرسیدیم

ای باد سرانجام تو هم گوشه نشینی ست



از خاک مرا برد و به افلاک رسانید

این است که من معتقدم عشق زمینی ست



یک لحظه به بخشایش او شک نتوان کرد

با این همه تردید در این باره یقینی ست



شادم که به هر حال به یاد توام اما

خون می خورم از دست تو و باز غمی نیست



فاضل نظری-تقدیر نه در رمل نه در کاسه چینی ست



یونس قزوینی - 201

شعر زیبایی بود . ممنون .

younes دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 16:21

دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است

چه کرده ای که ز بود و نبودت آزرده است



به عکس های خودم خیره ام ، کدام منم ؟

زمانه خاطره های مرا کجا برده است



چه غم که بگذرد از دشت لاله ها توفان

که مرگ دلخوشی غنچه ها پژمرده است



اگر سقوط بهای بلند پروازیست

پرنده ی دل من بی سبب زمین خورده است



از این به بعد به رویم در قفس مگشای

چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است





فاضل نظری-دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است





یونس قزوینی - 201

که مرگ ، دلخوشی غنچه های پژمرده است

younes دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 16:10

آغوش ماه

نگاهی کرده در آفاق و ماهی کرده ام پیدا

چه روشن ماه و روشن بین نگاهی کرده ام پیدا



به سوی خلق هر راهی که دارم کور خواهد شد

که از دل با خدای خویش راهی کرده ام پیدا



من آن بخت سپید خود که گم شد سال ها از من

کنون در گوشه ی چشم سیاهی کرده ام پیدا



به آهی کز دل آوردم گرفتم دامن همّت

خداوندا چه دامنگیر آهی کرده ام پیدا



برای زندگانی موجبی در خود نمی دیدم

کنون گر عمر باشد تکیه گاهی کرده ام پیدا



گدای عشقم و عرض نیاز بی نیازی را

بلند ایوان ناز پادشاهی کرده ام پیدا



از این پس شهریارا از غم دنیا نیندیشم

که چون آغوش پیر خود پناهی کرده ام پیدا




شعر استاد محمد حسین بهجت تبریزی-شهریار



یونس قزوینی - 201

این مصرع ناقص است :
به آهی کز دل آوردم گرفتم دامن ...

محمد مهدی قاسمی ۹۰۲ دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 16:10

یک شبی مجنون نمازش را شکست

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست


عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود


گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟

بر صلیب عشق دارم کرده ای؟



خسته ام زین عشق ، دلخونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن


مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو لیلا ی تو ، من نیستم


گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگت پنهان و پیدایت منم



سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی



عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق ، یکجا باختم


کردمت آواره ی صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد


سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا بر نیامد از لبت



روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی


مطمئن بودم به من سر می زنی

بر حریم خانه ام در می زنی


حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بی قرارت کرده بود


مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

محمد مهدی قاسمی کلاس ۹۰۲

این تو و لیلی تو ...

حسین حسنی کلاس 902 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 15:49

ای وای در این دار فنا خستگی ما چیزی نبود جز غم دلبستگی ما

حسین حسنی کلاس 902 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 15:31

مادرم گفت عاشق شدن یک شب است و پشیمانی هزار شب الان هزار شب پشیمانم که چرا یک شب عاشق نشدم .

حسین حسنی کلاس 902 دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 15:23

حضرت رسول اکرم {ص} :صبر سه نوع است : صبر در هنگام مصیبت . صبر بر طاعت و صبر بر ترک گناه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد