وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی ( مثنوی مولوی - دفتر اول )

« پادشاهی به قصد شکار همراه خدمتکارانش به بیرون شهر رفت . در میانه ی راه ، کنیزکی زیبارو دید و دل بدو باخت , و بر آن شد که او را به دست آورد و همراه خود ببرد . او با بذل مالی فراوان بر این مهم دست یافت . امّا دیری نپایید که کنیزک بیمار شد و شاه طبیبان حاذق را از هر سوی نزد خود فراخواند تا کنیزک را درمان کنند .

طبیبان هر کدام مدعی شدند که با دانش و فن خود ، او را مداوا کنند . از اینرو مشیّت قاهر الهی را که فوق الاسباب است ، نادیده انگاشتند . به همین رو هرچه تلاش کردند ،‌حال بیمار وخیم تر شد .

وقتی که شاه از همه ی علل و اسباب طبیعی نومید شد ،‌ به درگاه الهی روی آورد و از صمیم دل دست نیایش افراشت .در گرماگرم دعا و تضرّع بود که خوابش برد و در اثنای خواب پیری روشن ضمیر بدو گفت : طبیب حاذق ، فردا نزد تو می آید .

فردای آن شب ، شاه طبیب موعود را یافت  و او را بر بالین کنیزک برد . او معاینه را آغاز کرد و به فراست دریافت که علّت بیماری کنیزک ، عوامل جسمانی نیست ؛ بلکه او بیمار عشق است .

بله ، آن کنیزک عاشق مردی زرگر بود که در سمرقند مأوا داشت . شاه طبق توصیه ی آن طبیب روحانی ، عدّه ای را به سمرقند فرستاد تا او را به دربار شاه آورند .

شاه طبق دستور طبیب ، وی را با کنیزک تزویج کرد و آن دو ، شش ماه در کنار هم به خوشی می زیستند . ولی پس از انقضای این مدّت ، طبیب به اشارت خداوند ، زهری قتّال به زرگر داد که بر اثر آن زیبایی و جذّابیت او رو به کاهش نهاد و رفته رفته از چشم کنیزک افتاد .

البته این حکم مانند دستوری بود که به ابراهیم خلیل داده شد تا فرزندش را ذبح کند و نیز با کشته شدن آن پسر بچّه به دست خضر مشابهت دارد . ( پسربچه ای که اگر بزرگ می شد ، قتل و موجب آزار والدینش بود . )

( * مأخذ : شرح جامع مثنوی معنوی ، کریم زمانی ، دفتر اول ، ص 69 )


مولانا در این داستان می خواهد بگوید که انسان در دنیا در پی رسیدن به خواسته ها و مطلبو های خود است در حالی که نمی داند راحتی ها و لذّت های دنیوی با بلا و سختی همراه است . وقتی انسان گرفتار این بلاها می شود ، تنها اسباب و علّت های ظاهری را می بیند و تصوّر می کند با برطرف کردن این اسباب و علّت ها می تواند مشکل را برطرف نماید و به مراد و خواسته اش برسد ولی باید دانست که همه چیز دست خداست و جز با توکل به او و یاری خواستن از او مشکلات و بلاها رفع نمی شوند.

پزشکان در این داستان نماد کسانی هستند که مدعی اند حقیقت انسانی را شناخته اند و می توانند دغدغه های روحی او را برطرف نمایند . لیکن هر نسخه ای که برای بشر می نویسند نه تنها او را بهبود نمی بخشد ، بلکه حال او را بدتر می کند .

وقتی آدمی از علل و اسباب دنیوی ناامید می شود و رو به التماس و نیایش به درگاه الهی می آورد ، خداوند دعای او را اجابت می کند و حاجتش را برآورده می سازد .

مولانا در این داستان اعتقاد دارد که «‌عشق مجازی  هم می تواند انسان را به عشق حقیقی رهنون شود. وقتی انسان دل به عشق می دهد و عاشق زیباییهای دنیا می گردد ، ابتدا دل به آن می بازد ولی وقتی می بیند که تمام این زیباییها ناپایدار است ، به معشوق حقیقی روی می آورد و دل از هرچه غیر اوست ، می کند.

عاشق زیرک و واقعی کسی است که معشوق صورتی و رنگین ولی ناپایدار و مرده را رها کند و به معشوق زنده و پایدار عشق ورزد .


** ابیات این حکایت را در ادامه ی مطلب ببینید :  ادامه مطلب ...

عید فطر 94 بر همگان مبارک باد .


می خواست بهانه ای که پر نور شویم
از هرچه بدی و غیر او دور شویم
یک ماه پر از فرصت برگشتن داد
یک عید فرستاد که مغفور شویم

                          ***

یک ماه صدا کرد که زیبا باشیم
در هر سحر و شبی چو مولا باشیم
ماه رمضان ماه مهارت ورزی ست
باشد که همیشه مثل حالا باشیم

                          ***

یک ماه بهشت بر زمین حاکم شد
یک ماه ز عصیان دلمان نادم شد
یا رب نکند دوباره مهجور شویم
یک مژده بده که وصلمان دائم شد

                           ****

صبح نشاط دم زد ، فیض سحر مبارک
عیش صبوح مستان ، بر یکدگر مبارک

عید گشاد ابرو ، بربست رخت روزه
این را حضر خجسته ، آن را سفر مبارک

تیغ هلال شوال ، باز از افق علم شد
ماه صیام بشکست ، فتح و ظفر مبارک

وقت سحر موذن ، آهنگ عیش برداشت
بر گوش روزه داران ، این خوش خبر مبارک

انجام خیر دارد ، فکر شراب و ساقی
بحث فقیه و زاهد ، بر خیر و شر مبارک

طبع حکیم و صوفی ، هر کس به طالعی زد
این راست نفع میمون ، آن را ضرر مبارک


برگرفته از وبلاگ :  http://moraffah.blogfa.com

عشق از زبان مثنوی مولوی !!

« عشق » همانند آتشی است که از درون عاشق زبانه می کشد و بدون آن انسان هیچ است و در باطن تمام موجودات جهان حتی « نی » و « شراب » نیز عشق وجود دارد و آنها را به تحرّک و پویایی می کشاند  :

   + آتش است این بانگ نای و نیست باد

   هر که این آتش ندارد ، نیست باد

   + آتش عشق است کاندر نی فتاد

   جوشش عشق است کاندر می فتاد

البته تنها عاشقان حقیقی که از عقل دنیایی به دورند و به قول مولوی بی هوشند ، محرم اسرار عشقند ؛ همانطوری که تنها گوش است که محرم زبان است :

+ محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

عشق انسان را از بند مادیات جدا می کند و حرص و طمع را از دل او می زداید . انسان های حریص و دنیادوست که از عشق بهره ای نبرده اند ، می خواهند دنیا را که همانند دریا است در وجود و دل بی مقدار خود که مانند کوزه ایست ، جا بدهند که امکان ندارد . چشم حریصان همانند کوزه ای است که البته هیچ گاه پر نمی شود وگرنه اگر مانند صدف قانع بودند ، چشم و دلشان پر از مروارید معرفت و اسرار حقیقت می شد .

+ بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر ؟!

+ گر بریزی بحر را در کوزه ای ؟

چند گنجد ؟ قسمت یکروزه ای

+ کوزه ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر دُر نشد

+ هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

« عشق » اندیشه ای خوش است که تمام علّت ها و بیماری ها ( مانند حرص ، ریا و ... ) را از وجود انسان دور می کند و به خاطر عشق است که جسم می تواند به آسمانها راه یابد ( مانند معراج پیامبر ) و کوه و جمادات به جنبش و رفتار درآیند همانطوری که کوه طور به واسطه ی عشق الهی زنده شد و حضرت موسی با دیدن عظمت آن بر روی زمین افتاد و غش کرد .

+ شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّت های ما

+ ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

+ جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

+ عشق ، جان طور آمد ، عاشقا !

طور ، مست و خرّ موسی صاعقا

«‌عشق » معشوق همانند گل و بوستانی است که اگر نباشد دیگر از عاشق و بلبل خبری نیست . در واقع ر چه هست عشق و معشوق است و عاشق بدون معشوق پرده  ای بی جان است . عشق مانند پری برای عاشق است که او را به پرواز در می آورد و بدون آن عاشق مانند پرنده ای بی پر است :

+ چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

+ جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

+ چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر ، وای او


لطایفی از عبید زاکانی ( رساله ی دلگشا )

 

* مؤذنی بانگ می گفت و می دوید . پرسیدند که چرا می دوی ؟ گفت : می گویند که آواز تو از دور خوش است . می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم .


* در ِ خانه ی جحی بدزدیدند . او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد . گفتند : چرا در ِ مسجد را کنده ای ؟ گفت : در ِ خانه ی من دزدیده اند و صاحب ِ این در [ خدا ] دزد را می شناسد ؛ دزد را به من سپارد و در ِ خانه ی خود بازستاند .


* شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد می کند ، تدبیر چه باشد ؟ گفت : مرا پارسال دندان درد می کرد ، برکندم .


* عاقبت کسب علم : معرکه گیری با پسر خود ماجرا می کرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری . چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز ، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلّم کن تا از عمر خود برخوردار شوی . اگر از من نمی شنوی ، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ِ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد .


* دزدی در شب خانه ی فقیری می جست . فقیر از خواب بیدار شد . گفت : ای مردک ، آنچه تو در تاریکی می جویی ، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم .


* شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری ؟ گفت : دلالان را . گفتند : چرا ؟

گفت : از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند .


* جنازه ای را بر راهی می بردند . درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بود . پسر از پدر پرسید که بابا ، در آن جا چیست ؟ گفت : آدمی . پسر گفت : کجایش می برند ؟ گفت : به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب . نه هیزم و نه آتش ، نه زر و نه سیم ، نه بوریا و نه گلیم . پسر گفت : بابا ، با این حساب به خانه ی ما می برندش .


لطایفی از عبید زاکانی

* از بهر روز عید ، سلطان محمود خلعت هر کسی تعیین می کرد . چون به طلخک رسید ، فرمود تا پالانی بیارید و بدو دهید . چنان کردند . چون مردم خلعت پوشیدند ، طلخک آن پالان بر دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد . گفت : عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرمود دادن و جامه ی خاص از تن خود برکند و در من پوشانید . 

 

* جُحی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه می کرد . از او پرسیدند که این چه معنی دارد ؟ گفت : ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و در میانه پیه و دنبه اش اضافی باشد . 

 

* جُحی در کودکی چند روز شاگرد خیاطی بود . روزی استادش کاسه ای عسل به دکان برد ؛ خواست که به کاری رود . جحی را گفت : در این کاسه ، زهر است ؛ زنهار تا نخوری که هلاک شوی . گفت : من با آن چه کار دارم . چون استاد برفت ، جحی وصله ی جامه به صرّاف داد و تکه نانی اضافی گرفت و با آن تمام عسل بخورد . استاد بازآمد . وصله می طلبید . جحی گفت : مرا مزن تا راست بگویم . در حالی که من غافل شدم ، دزد وصله بربود . من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی . گفتم آن  زهر را بخورم تا تو بیایی من مرده باشم . آن زهر که در کاسه بود ، تمام بخوردم و هنوز زنده ام . باقی تو دانی .


حکایتی از گلستان سعدی !!

یکی را  از وزرا پسری کودن بود . پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی میکن ، مگر عاقل شود . روزگاری تعلیم کردش و مؤثّر نبود . پیش پدرش کس فرستاد که این ، عاقل نمی باشد و مرا دیوانه کرد  .

چون بُوَد اصل گوهری قابل     

تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نداند کرد     

آهنی را که بدگهر باشد

سگ به دریای هفتگانه مشوی     

که چو تر شد ، پلیدتر باشد

خر عیسی گرش به مکّه برند     

چون بیاید هنوز خر باشد


( این حکایت بیان کننده ی این نکته است که هر کسی قابلیت دانا شدن و به دست آوردند هنر و دانش را ندارد ؛ همانطوری که خداوند هم به پیامبر گوشزد می کند که بعضی انسان ها کر و کور و نابینا اند و تلاش زیاد برای هدایت آنها تأثیری ندارد .

این حکایت سعدی من را به این نکته رهنمون می کند که گاهی در کلاس درس هم دانش آموزانی پیدا می شوند که صلاحیت و قابلیت یادگیری و عالم شدن را ندارند در حالی که بعضی از همکاران محترم به هر قیمتی که شده آنها را حتی بر دوش می گیرند تا به نمره ی قبولی برسانند و این منطقی نیست . )

دانش آموزان دبیرستان شهید مدرس واوان

دوم ریاضی - 1392


سوم تجربی - 1392


سوم تجربی - 1392


سوم تجربی - 1392


دوم انسانی - 1392




حکایت غلام هندو که به خداوند زاده ی خود پنهان عشق آورده بود ...

مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی را آورده است که در آن می خواهد اثبات کند که کبر و غرور داشتن ، انسان را به پشیمانی می کشاند و رسوایش می سازد . همچنین انسان نباید به این دنیای پرزرق و برق فریفته شود و زیبایی ظاهری آن را به چیزی شمرد . به قول خواجو کرمانی یا حافظ شیرازی ، دنیا همانند عروسی است که ظاهرش زیبا ولی در باطن انسان را نابود می کند ؛ پس نباید به آن دل بست  :

     دل در این پیر زن عشوه گر دهر مبند

     کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است


      مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

      که این عجوزه عروس هزار داماد است


     جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کش فریاد

     که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

***

مولوی در پایان این داستان اینگونه نتیجه گیری می کند که :

     همچنان جمله نعیم این جهان

     بس خوش است از دور پیش از امتحان

     می نماید در نظر از دور آب

     چون روی نزدیک باشد آن سراب

     گنده پیر است او و از بس چاپلوس

     خویش را جلوه کند چون نوعروس

     هین مشو مغرور آن گلگونه اش

     نوش نیش آلوده ی او را مچش

     صبر کن که الصّبرُ مفتاحُ الفَرَج

     تا نیفتی چون فَرَج در صد حَرَج

     آشکارا دانه ، پنهان دام او

     خوش نماید ز اوّلت اِنعام او

 

* بزرگی از بزرگان ، بنده و غلامی سیه چرده داشت که او را از کودکی بزرگ کرده بود و علم و ادب و هنر به او یاد داده بود . این فرد بزرگ ، دختری زیبا داشت که دم به دم از طرف بزرگان برای او خواستگار می آمد .

خواجه ، داشتن مال و زیبایی و بزرگ زاده بودن و هنرمند بودن را شرط انتخاب داماد نمی دانست ؛

زیرا مال و ثروت در دنیا پایداری ندارد و زود از دست می رود . زیبایی صورت نیز دوام و پایداری ندارد . مهتر زاده نیز تنها به مال و ثروت پدرش مغرور است . پرهنر نیز همانند ابلیس می تواند مایه ی غرور و خودبینی باشد و چشم غیب بین نداشته باشد .

به همین خاطر او دامادی صالح و دیندار را برای خود انتخاب کرد .

وقتی موضوع ازدواج دختر علنی شد ، آن غلام سیاه ، بیمار و رنجور گشت به طوری که هیچ طبیبی درد او را نتوانست تشخیص دهد .

شبی آن مرد به زنش گفت : تو در حق این غلام مادری کرده ای . برو و دردش را از او بپرس .

روز بعد خاتون پیش غلام رفت و همانند مادری مهربان دلش را نرم کرد تا اینکه او به سخن آمد و راز عاشقی خود را بازنمود .

مادر  از دست غلام خیلی عصبانی شد ولی خواجه ، زن خود را دعوت به آرامش کرد و گفت : نگران نباش ، من به گونه ای او را از این خیال دور می کنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب .

خواجه به زنش گفت که برو به غلام بگو : باشد ، ما دختر را از او می گیریم و به تو می دهیم . چه کسی بهتر و لایق تر از تو ! و از این راه دلش را خوش کنیم زیرا فکر و خیال خوش ، انسان را شاداب می کند .

وقتی خاتون این جملات را به غلام گفت ، شاداب و سرزنده شد و همانند گل سرخی شکفت .

خواجه ، یک مهمانی ترتیب داد و گفت که می خواهم فرج ( همان غلام سیه چرده ) را به خویشاوندی خود دربیاورم و جماعت مهمان ها نیز با سخنان فریب آمیز به غلام ، « مبارک باد » می گفتند تا اینکه غلام مطمئن شد که واقعاً به وصال دختر خواجه خواهد رسید .

بعد از آن خواجه در شب زفاف ، پسر جوان و بدکاره ای را به شکل عروس درآورد و او را پر از نگار و زیبایی و آرایش نمود و روپوشی بر سر او انداخت و با آن غلام به خیمه ی زفاف فرستاد و سریع شمع ها را خاموش کرد .

هندو ( غلام سیاه پوست )  تا صبح اسیر آن جوان هیکلی بود و پیوسته فریاد می زد و کمک می خواست ولی چون بیرون صدای دف و کف و آواز بود ، صدایش به جایی نمی رسید .

وقتی روز شد ، تاس و لباس و وسایل حمام آوردند تا « فرج » به رسم دامادان به حمام برود . وقتی غلام از حمام درآمد و وارد حجله شد ، مادر ، عروس ( دخترش ) را پیش غلام نشاند و خودش نیز همانجا نشست تا نکند غلام کاری انجام دهد .

غلام نظری به عروس انداخت و با دو دستش به او فهماند که خاک بر سرت ( با این عروس بودنت ! ) و گفت : خدا نکند کسی با عروسی مثل تو هم بستر شود ؛ روز چهره ات مانند خاتونان و همسران زیباست ولی شب همانند خر به جان آدم می افتی !

( روز رویت روی خاتونان تر          ک ... زشتت شب بَتَر از ک ... خر )