وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

حکایت غلام هندو که به خداوند زاده ی خود پنهان عشق آورده بود ...

مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی را آورده است که در آن می خواهد اثبات کند که کبر و غرور داشتن ، انسان را به پشیمانی می کشاند و رسوایش می سازد . همچنین انسان نباید به این دنیای پرزرق و برق فریفته شود و زیبایی ظاهری آن را به چیزی شمرد . به قول خواجو کرمانی یا حافظ شیرازی ، دنیا همانند عروسی است که ظاهرش زیبا ولی در باطن انسان را نابود می کند ؛ پس نباید به آن دل بست  :

     دل در این پیر زن عشوه گر دهر مبند

     کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است


      مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

      که این عجوزه عروس هزار داماد است


     جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کش فریاد

     که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

***

مولوی در پایان این داستان اینگونه نتیجه گیری می کند که :

     همچنان جمله نعیم این جهان

     بس خوش است از دور پیش از امتحان

     می نماید در نظر از دور آب

     چون روی نزدیک باشد آن سراب

     گنده پیر است او و از بس چاپلوس

     خویش را جلوه کند چون نوعروس

     هین مشو مغرور آن گلگونه اش

     نوش نیش آلوده ی او را مچش

     صبر کن که الصّبرُ مفتاحُ الفَرَج

     تا نیفتی چون فَرَج در صد حَرَج

     آشکارا دانه ، پنهان دام او

     خوش نماید ز اوّلت اِنعام او

 

* بزرگی از بزرگان ، بنده و غلامی سیه چرده داشت که او را از کودکی بزرگ کرده بود و علم و ادب و هنر به او یاد داده بود . این فرد بزرگ ، دختری زیبا داشت که دم به دم از طرف بزرگان برای او خواستگار می آمد .

خواجه ، داشتن مال و زیبایی و بزرگ زاده بودن و هنرمند بودن را شرط انتخاب داماد نمی دانست ؛

زیرا مال و ثروت در دنیا پایداری ندارد و زود از دست می رود . زیبایی صورت نیز دوام و پایداری ندارد . مهتر زاده نیز تنها به مال و ثروت پدرش مغرور است . پرهنر نیز همانند ابلیس می تواند مایه ی غرور و خودبینی باشد و چشم غیب بین نداشته باشد .

به همین خاطر او دامادی صالح و دیندار را برای خود انتخاب کرد .

وقتی موضوع ازدواج دختر علنی شد ، آن غلام سیاه ، بیمار و رنجور گشت به طوری که هیچ طبیبی درد او را نتوانست تشخیص دهد .

شبی آن مرد به زنش گفت : تو در حق این غلام مادری کرده ای . برو و دردش را از او بپرس .

روز بعد خاتون پیش غلام رفت و همانند مادری مهربان دلش را نرم کرد تا اینکه او به سخن آمد و راز عاشقی خود را بازنمود .

مادر  از دست غلام خیلی عصبانی شد ولی خواجه ، زن خود را دعوت به آرامش کرد و گفت : نگران نباش ، من به گونه ای او را از این خیال دور می کنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب .

خواجه به زنش گفت که برو به غلام بگو : باشد ، ما دختر را از او می گیریم و به تو می دهیم . چه کسی بهتر و لایق تر از تو ! و از این راه دلش را خوش کنیم زیرا فکر و خیال خوش ، انسان را شاداب می کند .

وقتی خاتون این جملات را به غلام گفت ، شاداب و سرزنده شد و همانند گل سرخی شکفت .

خواجه ، یک مهمانی ترتیب داد و گفت که می خواهم فرج ( همان غلام سیه چرده ) را به خویشاوندی خود دربیاورم و جماعت مهمان ها نیز با سخنان فریب آمیز به غلام ، « مبارک باد » می گفتند تا اینکه غلام مطمئن شد که واقعاً به وصال دختر خواجه خواهد رسید .

بعد از آن خواجه در شب زفاف ، پسر جوان و بدکاره ای را به شکل عروس درآورد و او را پر از نگار و زیبایی و آرایش نمود و روپوشی بر سر او انداخت و با آن غلام به خیمه ی زفاف فرستاد و سریع شمع ها را خاموش کرد .

هندو ( غلام سیاه پوست )  تا صبح اسیر آن جوان هیکلی بود و پیوسته فریاد می زد و کمک می خواست ولی چون بیرون صدای دف و کف و آواز بود ، صدایش به جایی نمی رسید .

وقتی روز شد ، تاس و لباس و وسایل حمام آوردند تا « فرج » به رسم دامادان به حمام برود . وقتی غلام از حمام درآمد و وارد حجله شد ، مادر ، عروس ( دخترش ) را پیش غلام نشاند و خودش نیز همانجا نشست تا نکند غلام کاری انجام دهد .

غلام نظری به عروس انداخت و با دو دستش به او فهماند که خاک بر سرت ( با این عروس بودنت ! ) و گفت : خدا نکند کسی با عروسی مثل تو هم بستر شود ؛ روز چهره ات مانند خاتونان و همسران زیباست ولی شب همانند خر به جان آدم می افتی !

( روز رویت روی خاتونان تر          ک ... زشتت شب بَتَر از ک ... خر )


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد