وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

ماجرای بازرگان و چهار همسرش !

بازرگانی ثروتمند چهار همسر داشت . همسر چهارم او بسیار زیبا بود و سوگلی او محسوب می شد . بازرگان به او خیلی علاقه مند بود و همواره با او مهربانی می کرد و هر چه می خواست برایش تهیه می نمود .

بازرگان همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و در تمام مهمانی ها به وجود او افتخار می کرد .

او همسر دومش را هم خیلی دوست داشت و هر وقت مشکلی برای بازرگان رخ می داد ، همسر دومش به او کمک می کرد و مشکل را رفع می کرد .

همسر اول بازرگان بسیار باوفا بود و همواره او را از عمق جان و دل دوست داشت و همواره در کنار سختی ها  و مشکلات همراه شوهرش بود امّا بازرگان به ندرت با او صحبت می کرد و از او مشورت می گرفت .

روزی بازرگان به سختی بیمار شد . دکترها گفتند که دیگر امیدی به او نیست و او به زودی خواهد مرد .

بازرگان بسیار غمگین و ناراحت شد . او به زندگی اشرافی و روزهای خوشی که با همسرانش داشت ، فکر می کرد . با خودش گفت : من چهار همسر دارم ؛ آیا وقتی که بمیرم آنها به من وفادار خواهند ماند ؟!

او چهار همسرش را صدا زد و رو به آنها کرده و گفت : همسران من ، من شما را بسیار دوست داشتم و هرچه را که خواسته اید ، برایتان مهیّا کرده ام . اکنون من در حال مرگ هستم . از شما می خواهم بعد از مرگم به من وفادار باشید و با کسی ازدواج نکنید .

سوگلی بازرگان ( همسر چهارم ) شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نه ، امکان ندارد و بدون اینکه کلمه ای دیگر بگوید ، بیرون رفت .

جواب همسر چهارم بازرگان به مانند چاقوی تیزی قلب بازرگان را شکافت . بازرگان غمگین شد و رو به همسر سومش کرد .

همسر سوم در جوابش گفت : نه ، زندگی در این دنیا زیباست و من بعد از تو حتماً ازدواج خواهم کرد .

باز قلب بازرگان شکست و تب و لرز شدیدی بدنش را فرا گرفت .

در این هنگام همسر دوم بازرگان هم که داشت از اتاق بیرون می رفت ، گفت : متأسفم ، من هم قولی نمی دهم . امّا بعضی وقت ها سر قبرت می آیم . این ، بیشترین محبّتی است که می توانم به تو بکنم .

این جواب هم مانند برق آسمانی به قلب بازرگان برخورد و او را خرد کرد . غم تمام وجود بازرگان را فرا گرفت . چشمانش را بست و از ته دل گریه کرد . ولی ناگهان صدای زنی را شنید که می گفت :

همسر عزیزم ، من به تو وفادار خواهم ماند ؛ برای من اهمیّتی ندارد که تو کجا باشی .

بازرگان چشمان خود را باز کرد و در کمال تعجّب همسر اولش را دید .

بازرگان بیش از حدّ غمگین شد و گفت : کاش آن زمانی که می توانستم بیشتر به تو توجّه می کردم .


   ** همسر چهارم بازرگان ، « جسم » او بود . در این دنیا هرچه قدر که پول برای زیبایی بدن صرف کنیم ، پس از مرگ ما را تنها خواهند گذاشت .             


   ** همسر سوم بازرگان ، « ثروت و دارایی » او بود . زمانی که بمیریم ، همه را از دست خواهیم داد .


   ** همسر دوم بازرگان ، فامیل و دوستانش بودند . ما برای آنها تا وقتی که زنده هستیم ، اهمیّت داریم و تنها در روز مرگ شاید بر روی قبرمان اشک بریزند و پس از آن فراموشمان خواهند کرد .


   ** ولی همسر اول بازرگان ، « روح » او بود . عشق ربّانی و اعمال خوب در این دنیا همواره با ما خواهند بود . حتّی پس از مرگ هم ما را ترک نخواهند کرد . هوسرانی و دلبستگی بازرگان به دنیا باعث غفلت او از همسر اولش شده بود .


( ز مثل ... زندگی ، مسعود لعلی ، فصل پنجم ، صص 195 - 197 ، چاپ پانزدهم )


حکایتی طنز آمیز از عبید زاکانی ( از کتاب اخلاق الاشراف ، باب پنجم )

در همین روزها بزرگ زاده ای لباسی به درویشی بخشید . اتّفاقاً عدّه ای عیبجو خبر این واقعه را به گوش پدر رساندند و پدر ، فرزندش را سرزنش می کرد . پسر گفت : در کتاب خواندم که هر کس بزرگی و شهرت می خواهد ، باید هرچه دارد ایثار کند و من هم به طمع کسب بزرگی این کار را کردم .

پدر گفت : ای ابله ! در لفظ « ایثار » اشتباه کرده و نقطه هایش را درست ندیده ای ! بزرگان گفته اند که هر کس بزرگی می خواهد باید هر چه دارد ، « انبار » کند تا عزیز و محترم باشد ؛ نمی بینی همه ی بزرگان انبار دارند ؟! و شاعر گوید :

اندک اندک به هم شود بسیار        دانه دانه است غلّه در انبار

اهل بیت از زبان مولوی !


* فرزندان و اهل بیت پیامبر همانند آفتابی هستند که نورشان همه جا پرتوافشانی می کند و اگر کسی نتواند بزرگی و حقیقت آنها را ببیند  ، در واقع همانند خفاشی است که از نور گریزان است و مقصّر خود اوست .


هست اشارات محمد المُراد

کُل گشاد اندر گشاد اندر گشاد


صدهزاران آفرین بر جان او

بر قدوم و دور فرزندان او


آن خلیفه زادگان مُقبلش

زاده اند از عنصر جان و دلش


گر ز بغداد و هری یا از ری اند 

بی مزاج ِ‌آب و گل ،‌ نسل وی اند


شاخ گل هرجا که روید ، هم گل است

خمّ مُل هرجا که جوشد ، هم مُل است


گر ز مغرب برزند خورشید سر 

عین خورشید است نه چیز دگر


عیب چینان را از این دم کور دار

هم به ستّاری خود ای کردگار


گفت حق : چشم خفاش بدخصال

بسته ام من ز آفتاب بی مثال


از نظرهای خفاش کمّ و کاست

انجم آن شمس نیز اندر خفاست

( مثنوی . دفتر ششم )


* هری : هرات          * مُل : شراب

ارزش همّت و اراده ی انسان در نگاه مثنوی مولوی !

* همانطوری که پرنده با پر خود تا آشیانه اش می پرد ، انسان نیز با همّت و اراده ی خود می تواند به پرواز درآید و ارزش انسانی خود را بنمایاند . وگرنه ظاهر انسانی داشتن به خودی خود ارزش نیست . همانطوری که پرنده ی شکاری باز اگر چه سفید و زیبا باشد ولی اگر شکارش تنها موش باشد ، حقیر و بی ارزش است . در مقابل اگر جغدی که در ظاهر مورد توجه نیست ، به سوی شاه به پرواز درآید ، ارزشش از باز شکاری بیشتر است .

انسان اگرچه از مشتی خاک خمیر شده ساخته شده است ، ولی با توجه و عنایت حق تعالی و همّت والای خود از آسمانها و افلاک هم می تواند پیشی بگیرد و خطاب خداوند عز و جل را به خود ببیند که : و کرّمنا بنی آدَمَ .... 


   مرغ با پر می پرد تا آشیان /  پرّ مردم همّت است ،‌ ای مردمان

   عاشقی که آلوده شد در خیر و شر / خیر و شر منگر تو در همّت نگر

   باز اگر باشد سپید و بی نظیر / چون که صیدش موش باشد ، شد حقیر

   ور بود جغدی و میل او به شاه / او سر باز است منگر در کلاه

   آدمی بر قدّ یک تشت خمیر / برفزود از آسمان و از اثیر

   هیچ کرّمنا شنید این آسمان ؟ / که شنید این آدمیّ پُرغمان




* « کرّمنا » اشاره دارد به آیه ی 70 سوره ی اسراء « وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ و َرَزَقْنَاهُم مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیل »


* اثیر : کره ی آتش که بالاتر از هوای فضا قرار دارد .

  

صورت و ظرایف هنری در شعر حافظ

 ( چند نمونه ایهام معنایی در واژه ی « تاب » )


« گذشته از ظرایف موسیقیایی ، یکی دیگر از برجسته ترین خصوصیات شعر حافظ ، چند جانبی بودن منشور کلمات در شعر اوست ... کمتر کلمه ای در دیوان حافظ می توان یافت که استعداد و ظرفیت ابهام و ایهام آفرینی معنایی داشته باشد و حافظ از آن استفاده نکرده باشد . »


* به بوی نافه ای کاخر صبا زان طرّه بگشاید

  ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها

( کلمه ی « تاب » در معنی چین و شکن با « جعد » و در معنی غم و اندوه با عبارت کنایی « خون در دل افتادن » تناسب معنایی دارد .  )


* بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

  که تاب من به جهان طرّه ی فلانی داد

* تاب بنفشه می دهد طرّه مشکسای تو

  پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو

( « تاب دادن » علوه بر معانی مذکور در دو بیت بالا به معنی « شرمنده کردن » است . )


* چو دست در سر زلفش زنم به تاب رود

  ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

( « به تاب رفتن » در این بیت علاوه بر معنی « حلقه حلقه شدن » به معنی « خشمگین شدن » است . )


* ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

  تو سیاه کم بهار بین که چه در دماغ دارد

( « تاب » در این بیت هم به معنی خشم است . )


* می صوفی افکن کجا می فروشند

  که در تابم از دست زهد ریایی

( « تاب » به معنی « غم و اندوه و درد و رنج و عذاب » است . همچنین معنی « خشم » نیز دارد . )

( یک ایهام معنایی در عبارت « می صوفی افکن » دیده می شود :

   1- مئی که حتی صوفی را از پای در می آورد ؛ در اینجا « تاب » به معنی درد و رنج و اندوه است .

   2- مئی که هر کس بنوشد صوفی را می افکند ؛ با توجه به این برداشت «‌ تاب » معنی خشم خواهد داشت . )  


* از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

  چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی

( « تاب کشیدن » به معنی تحمل رنج و عذاب و اندوه است . البته معنی تاب را کشیدن و صاف شدن مو و از پیچ و تاب در آمدن آن نیز به ذهن می آید . )


* واژه ی « تاب » در بیت های زیر به معنی « گرمی و حرارت » است :

   + در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

      می ده که عمر در سر سودای خام رفت

   + ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

      بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم


* « تاب » در بیت زیر می تواند به معنای مختلفی مانند « شرم . خشم . تب . رنج و عذاب و اندوه » در نظر گرفته شود :

   + آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

      باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

( « غالیه » از انواع عطریات بوده است که از ترکیب چند عطر مثل مشک و عنبر فراهم می آورده اند و خوش بو و سیاه رنگ است و زنان زلف را با آن آغشته می کردند . « سنبل » هم استعاره از زلف و موی معشوق است .

غالیه از زلف یار شرمنده است چون رنگ و بویش در برابر رنگ و بوی زلف یار نمودی ندارد و اسباب شرمندگی اوست .

خشمگین است ؛ چون رنگ و بوی زلف یار او را از جلوه و رونق انداخته است .

گرم و تبدار است ؛ چون آتش حسد او را برافروخته است .

در رنج و عذاب و انوه است ؛ چون قدر و ارزش خود را در مقابل زلف معشوق بی مقدار و ناچیز می بیند . )


( گمشده ی لب دریا ، دکتر تقی پورنامداریان ، صص 104 - 108 )


حکمت هایی از نهج البلاغه

* حکمت 1  :

در فتنه ها چونان شتر دو ساله باش ، نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند .


* حکمت 19 :

آن کس که در پی آرزوی خویش تازد ، مرگ او را از پای درآورد .


* حکمت 23 :

کسی که کردارش او را به جایی نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایی نخواهد رساند .


* حکمت 38 :

( به فرزندش امام حسن : ) پسرم ! چهار چیز از من یاد گیر (‌در خوبی ها ) و چهار چیز به خاطر بسپار

( هشدارها )که تا به آنها عمل کنی ، زیان نبینی :

1- همانا ارزشمندترین بی نیازی ، عقل است .

2- بزرگترین فقر ، بی خردی است .

3- ترسناک ترین تنهایی ، خودپسندی است .

4- گرامی ترین ارزش خانوادگی ، اخلاق نیکوست .


1- از دوستی با بخیل بپرهیز زیرا آنچه را که سخت به آن نیاز داری از تو دریغ می کند .

2- از دوستی با احمق بپرهیز زیرا می خواهد به تو نفعی برساند امّا دچار زیانت می کند .

3- از دوستی با بدکار بپرهیز که با اندک بهایی تو را می فروشد .

4- از دوستی با دروغگو بپرهیز که او به سراب ماند ؛ دور را به تو نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند .


مثنوی مولانا - دفتر ششم

در ابتدای دفتر ششم مثنوی نکته جالبی مطرح شده است که هر کس باید وظیفه ی خود را به درستی انجام دهد و به این توجه نکند که مخاطب او سخنش را می پذیرد یا نه ؟ توجه می کند یا نه ؟ همانطوری که پیامبران نیز وظیفه ی خود را که ابلاغ رسالت و آشنا کردن مردم با راه راست بود ، انجام می دادند ؛ تعداد کمی ایمان می آوردند و عده ی کثیر ی از پذیرش حرف حق سرباز می زدند ولی پیامبران از کار خود ناامید نمی شدند .

پس ،

در هر کاری که مشغولی و هر حرفی که می زنی ، به خدا توکل کن ؛ شاید مورد توجه قرار گیرد :


راز جز با رازدان انباز نیست

راز اندر گوش منکر راز نیست


لیک دعوت وارد است از کردگار

با قبول و ناقبول او را چه کار ؟


نوح نهصد سال دعوت می نمود

دم به دم انکار قومش می فزود


هیچ از گفتن عنان واپس کشید ؟

هیچ اندر غار خاموشی خزید ؟


گفت از بانگ و علالای سگان

هیچ واگردد ز راهی کاروان ؟


یا شب مهتاب از غوغای سگ

سست گردد بدر را از سیر و تگ


مه فشاند نور و سگ عوعو کند

هر کسی بر سیرت خود می تند


هر کسی را سیرتی داده قضا

در خور آن گوهرش در ابتلا


چون که نگذارد سگ آن نعره ی سَقَم

من مه ام ، سیران خود را چون هِلَم ؟


چون که سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بُوَد


قهر سرکه ، لطف همچون انگبین

کاین دو باشد رکن هر اسکنجبین


انگبین گر پای کم آرد ز خَل

آید آن اسکنجبین اندر خلل

...

زاغ در رز نعره ی زاغان زند

بلبل از آواز خوش کی کم زند ؟


پس خریدار است هر یک را جدا

اندر این بازار یفعل ما یشا


نُقل خارستان غذای آتش است

بوی گل ، قوت دِماغ سرخوش است


گر پلیدی پیش ما رسوا بُوَد

خوک و سگ را شکّر و حلوا بُوَد


گر پلیدان این پلیدی می کنند

آب ها بر پاک کردن می تنند

...

این جهان جنگ است کل چون بنگری

ذرّه با ذرّه چو دین با کافری


( * بدر : ماه    * سَقَم : بیماری . نادرستی  * انگبین : عسل     * خَل : سرکه    * قوت : غذا     

  * دِماغ : مغز و اندیشه  )