وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

اولین سوال هفتگی از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!

** دانش آموزان عزیز ،


بهترین غزل یا حکایت و یا هر نوع نوشته و شعری را که

تا حالا خوانده یا شنیده اید و از نظر شما بهترین است ،

در قسمت نظرات بنویسید .

( در ضمن نام خود و نام کلاس را نیز ذکر نمایید . )

نظرات 103 + ارسال نظر
امیرسالار فکوری شنبه 19 تیر 1395 ساعت 17:39

میان این تعصب ها، میان جنگ مذهب ها!
یکی افکار زرتشتی، یکی افکار بودایی
یکی پیغمبرش مانی، یکی دینش مسلمانی
یکی در فکر تورات است، یکی هم هست نصرانی!
هزاران دین و مذهب هست، در این دنیای انسانی ...
خدا یکی... ولی... اما... هزاران فکر روحانی ....
رها کردیم خالق را گرفتاران ادیانیم!
تعصب چیست در مذهب؟! مگر نه این که انسانیم!
اگر روح خدا در ماست... خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیز پس برای چیست؟!
برای خود پرستی هاست ...من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
از آن جشنی که اعضای تنم دارند خوشحالم
ولی از اختلاف مغز و دل با ریش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم
تنم آزاد، اما اعتقادم سست بنیاد است
من از شلاق افکار تهی بر خویش می ترسم
کلام آخر این شعر یک جمله و دیگر هیچ
که هم از نیش و میش و ریش وهم از خویش میترسم...

سیمین بهبهانی

امیرسالار فکوری شنبه 19 تیر 1395 ساعت 17:29

بچه ها دیکته دارید ، قبولی سخت است

هر کسی درس نخواند به خدا بدبخت است

حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند

گاه چسبیده به هم ، گاه جدا می آیند

جمله ها اکثرشان سخت و دو پهلو هستند

جمله ها مثل دو تا دوست به هم وابسته اند

بچه ها روز مهمی است! بخوانید که من-

- سر قولی که ندادید ، بمانید که من-

ـ دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید

از خیابان ِ خدا با عجله رد نشوید !

روز ها از پَس ِ هم رد شد و موعود رسید

روز مقبولی و تجدیدی و مردود رسید

دست ِ من بید شد از ترس ، معلم : سر خط

بچه ها حرف نباشد ، بنویسید فقط !

بنویسید خدا بعد بخوانید هوس

« بنویسید قناری و بخوانید قفس »

بنویسید که طوفان و تلاطم شده است

هی بچرخید! خدا پشت ِ خدا گم شده است !

بنویسید زمین سخت غریب است ، غریب

وقت ِ افتادن از این تخت ، قریب است ، قریب !

بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است

بنویسید شعف دخترکی غمگین است

روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است

چشم های هوس از دور به او پل زده است

بنویسید شعف دخترکی کم پیداست

این همه گم شده اما همه جا غم پیداست !

گرچه بابا غم نان می خورد و ما نان را

آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا

بچه ها خسته نباشید ورق ها بالا !

برچسب‌ها: یاسر قنبرل

امیرسالار فکوری شنبه 19 تیر 1395 ساعت 17:26

اینجا سرزمین واژه های وارونه است:
جایی که ¤گنج¤ ¤جنگ¤ می شود!
¤درمان¤ ¤نامرد¤
¤قهقه¤ ¤هق هق¤!
اما ¤دزد¤ همان ¤دزد¤ است٬
¤درد¤ همان ¤درد¤ است
¤گرگ¤ همان ¤گرگ¤ است!!!!
آری: سرزمین واژه های وارونه٬سرزمینی که ¤من¤ ¤نم¤ زده است٬
¤یار¤ ¤رای¤ عوض کرده است٬
¤راه¤ گویی ¤هار¤ شده٬
¤روز¤ به ¤زور¤ میگذرد٬
¤آشنا¤ را جز در¤انشا¤ نمی بینی
و چه ¤سرد¤ است این ¤درس¤ زندگی٬
اینجاست که ¤مرگ¤ برایم ¤گرم¤ میشود......
چرا که ¤درد¤ همان ¤درد¤ است.

Amirhosein tili/kelas202 شنبه 12 دی 1394 ساعت 20:03

مجتبی فقیه،کلاس 901 پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 21:27 http://www.pourkhalili.blogsky.com

نه هرکه به صورت نکوست ، سیرت زیبا در اوست ؛کار اندرون دارد ،نه پوست.
توان شناخت به یک روز در شمایل مرد
که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم
ولی ز باطنش ایمن مباش و غره مشو
که خبث نفس نگردد به سال ها معلوم

احمدرضا شادکام از کلاس 906 چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 12:45

شخصی می‌گفت: روزی به عیادت یکی از فضلا که بیمار بود رفتم و چون نزد او نشستم و پرسش احوال او کردم، به او گفتم خدا را شکر کن و حمد بجا بیاور. تبسم نمود و گفت: چگونه شکر کنم و حال آنکه خدای تعالی فرموده است: « و لئن شکرتم لازیدنکم» یعنی: شکر بکنید همانا زیاد می‌کنم برای شما ... و می‌ترسم اگر شکر او کنم بر بیماری من بیافزاید!

امید رضایی 906 شنبه 23 آبان 1394 ساعت 21:07

شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست
گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست

هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست

ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست

چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب

زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست

حاجیانرا کعبه بتخانه‌ست و ایشان بت پرست

ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست

مرغ وحشی گر ببوی دانه در دام اوفتد

تا چه مرغم زانکه دامی در رهم جز دانه نیست

هر کرا بینی در اینجا مسکن و کاشانه است

جای ما جائیست کانجا مسکن و کاشانه نیست

گر سر شه مات داری پیش اسبش رخ بنه

کانگه پیش شه دم از فرزین زند فرزانه نیست

گفتمش پروای درویشان نمی‌باشد ترا

گفت ازین بگذر که اینها هیچ درویشانه نیست

گر چه باشد در ره جانانه جسم و جان حجاب

جان خواجو جز حریم حضرت جانانه نیست

امید رضایی 906 شنبه 23 آبان 1394 ساعت 21:04

پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد
جان من پروانهٔ شمع شبستان تو باد

هر پریشانی که آید روز و شب در کار من

از سر زلف دلاویز پریشان تو باد

مرغ دل کو طائر بستانسرای عشق شد

همدم بلبل نوایان گلستان تو باد

جان سرمستت که گشت از صافی وصلت خراب

بی نصیب از دردی دلگیر هجران تو باد

سرمهٔ چشم جهان بین من خاکی نهاد

از غبار رهنورد باد جولان تو باد

تا بود گوی کواکب در خم چوگان چرخ

گوی دلها در خم زلف چو چوگان تو باد

ای رخ بستان فروزت لاله برگ باغ حسن

عندلیب باغ جان مرغ خوش الحان تو باد

آنکه همچون لاله از مهرش دل پرخون بسوخت

سایه پرورد سهی سرو خرامان تو باد

هرکه چون خواجو صف آرای سپاه بیخودیست

چشم خون افشان او سقای میدان تو باد

سید رضا پرپینچی 204 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 14:39 http://Facebook/rezamousavi

هلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌

لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌



نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌

چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌



... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌

اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌



تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟

صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌



رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود

او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌



تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد

این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌



هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌

لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌



جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود

ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌



محمد کاظم کاظمی

زیبا بود . ممنون .

arian javadi 202 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 00:17

عاشقانه ترین داستان
نشریه اشپیگل ، آلمان

پسری ، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد ،
تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد ،
در حال نشستن پشت میز پسر سفارش قهوه داد ،
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور ،

اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند ،
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد ، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟

پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود ، در ماسه ها بازی میکردم و طعم شور دریا را میچشیدم ،
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام ، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد ،

ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست میکرد ، داخل فنجان شوهرش نمک میریخت ،

پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن ، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش برجای گذاشت:

همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم ، آن روز آنقدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم ، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم ، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است ، اگر بار دیگر به دنیا بازگردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد ، تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد..

امیر دادفر 202 شنبه 25 مهر 1394 ساعت 17:47

ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ :
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ!

ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ!

ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ :
همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ!

ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ!

ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!!

ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ!

ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ!

ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ...

ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ...

"ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ "...



* ﺩﺭﻭﺩ ﺑﺮ ﺭﻭﺍﻧﺶ*

من از این دنیا فقط اینو دریافتم که...
.
.
.
اونی که بیشتر می گفت "نمیدونم"، بیشتر میدونست!
.
اونی که "قویتر" بود، کمتر زور میگفت!
.
اونی که راحت تر میگفت "اشتباه کردم"، اعتماد به نفسش بالاتر بود!
.
اونی صداش آرومتر بود، حرفاش با نفوذتر بود!
.
اونی که خودشو واقعا دوست داشت، بقیه رو واقعی تر دوست داشت!
.
اونی که بیشتر "طنز" میگفت، به زندگی جدی تر نگاه میکرد!
.

مجید ملکی 202 چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 23:30

گاهـی آدَم مـیمانـَد بِین بودَن یا نَبودنــــ ...!


به رَفتَنــــ که فـــِکـر مـی کُنــی ،


اِتـفـاقـی مـی اُفتَد کـه مُنصَـرف می شَوی …


مـیـخـواهـی بـِـمانی ،


رَفتاری می بـینــی کـه اِنـــگار بــــایــــــد بـِــرَوی!


این بِلاتَکلیفی خودَش کُلـی جَهنــــَــــم اَسـتــــ ... !!!

علی احمدی منش 901 سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 14:24 http://www.ali.ahmadi.m.aam@gmail.com

بر ایرانیان زار و گریان شدم / ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت / دریغ این بزرگی و این فر و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان / ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چار صد بگذرد / کزین تخمه‌ی گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من / سخن رفت هر گونه بر انجمن

که از قادسی تا لب رودباد / زمین را ببخشیم با شهریار

ز ساسانیان یادگار اوست بس / کزین پس نبینند زین تخمه‌ی کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد / که خواهد شد این تخت شاهی به باد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش / ز بهر تن شه به تیمار باش

گر او رابد آید تو شو پیش اوی / به شمشیر بسپار پرخاش‌جوی

چو با تخت منبر برابر کنند / همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنج‌های دراز / نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر / ز اختر همه تازیان راست بهر

و چون ... به قدرت بر می‌آید و تازیان بر ایران فرمان‌روا می‌شوند، آن همه وعده‌ها بر باد می‌رود و روزگار سیاهی و تباهی فرا می‌رسد:

تبه گردد این رنج‌های دراز / شود ناسزا شاه گردن فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه / ز دیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش / نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

برنجد یکی دیگری بر خورد / به داد و به بخشش کسی ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند / نهفته کسی را خروشان کند

ستاننده‌ی روزشان دیگرست / کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی / گرامی شود کژی و راستی

پیاده شود مردم جنگ‌جوی / سوار آنک لاف آرد و گفت‌وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر / نژاد و هنر کم‌تر آید ببر

رباید همی این از آن آن ازین / ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود / دل شاه‌شان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر / پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار / نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا / روان و زبان‌ها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان / نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود / سخن‌ها به کردار بازی بود

همه گنج‌ها زیر دامن نهند / بمیرند و کوشش به دشمن دهند

چنان فاش گردد غم و رنج و شور / که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام / همه چاره‌ و تنبل و ساز دام

پدر با پسر کین سیم آورد / خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش / بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار از زمستان پدید / نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد / کسی سوی آزاده‌گی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته / شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و روی زرد / دهن خشک و لب‌ها شده لاژورد

که تا من شدم پهلوان از میان / چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر / دژم گشت و ز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن گذار / همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر / نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبرد همی پوست بر تازیان / ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی / گر اندیشه نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند / درشتند و بر تازیان دشمن‌اند

گمانند کاین بیش بیرون شود / ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست / ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه‌ی‌یی بگذرد روزگار / چه سود آید از رنج و ز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد / دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه من‌ست / کفن جوشن و خون کلاه من‌ست

چنین است راز سپهر بلند / تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده زشاه جهان برمدار / فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی / چو گردون گردان کند دشمنی
شاهنامه فردوسی.پادشاهی یزدگرد.بخش دوم

علی احمدی منش 901 دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 21:46

بر ایرانیان زار و گریان شدم / ز ساسانیان نیز بریان شدم

دریغ این سر و تاج و این داد و تخت / دریغ این بزرگی و این فر و بخت

کزین پس شکست آید از تازیان / ستاره نگردد مگر بر زیان

برین سالیان چار صد بگذرد / کزین تخمه‌ی گیتی کسی نشمرد

ازیشان فرستاده آمد به من / سخن رفت هر گونه بر انجمن

که از قادسی تا لب رودباد / زمین را ببخشیم با شهریار

ز ساسانیان یادگار اوست بس / کزین پس نبینند زین تخمه‌ی کس

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد / که خواهد شد این تخت شاهی به باد

تو پدرود باش و بی‌آزار باش / ز بهر تن شه به تیمار باش

گر او رابد آید تو شو پیش اوی / به شمشیر بسپار پرخاش‌جوی

چو با تخت منبر برابر کنند / همه نام بوبکر و عمر کنند

تبه گردد این رنج‌های دراز / نشیبی درازست پیش فراز

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر / ز اختر همه تازیان راست بهر

و چون ... به قدرت بر می‌آید و تازیان بر ایران فرمان‌روا می‌شوند، آن همه وعده‌ها بر باد می‌رود و روزگار سیاهی و تباهی فرا می‌رسد:

تبه گردد این رنج‌های دراز / شود ناسزا شاه گردن فراز

بپوشد ازیشان گروهی سیاه / ز دیبا نهند از بر سر کلاه

نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش / نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش

برنجد یکی دیگری بر خورد / به داد و به بخشش کسی ننگرد

شب آید یکی چشمه رخشان کند / نهفته کسی را خروشان کند

ستاننده‌ی روزشان دیگرست / کمر بر میان و کله بر سرست

ز پیمان بگردند وز راستی / گرامی شود کژی و راستی

پیاده شود مردم جنگ‌جوی / سوار آنک لاف آرد و گفت‌وگوی

کشاورز جنگی شود بی‌هنر / نژاد و هنر کم‌تر آید ببر

رباید همی این از آن آن ازین / ز نفرین ندانند باز آفرین

نهان بدتر از آشکارا شود / دل شاه‌شان سنگ خارا شود

بداندیش گردد پدر بر پسر / پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر

شود بنده‌ی بی‌هنر شهریار / نژاد و بزرگی نیاید به کار

به گیتی کسی را نماند وفا / روان و زبان‌ها شود پر جفا

از ایران و از ترک و از تازیان / نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان نه ترک و نه تازی بود / سخن‌ها به کردار بازی بود

همه گنج‌ها زیر دامن نهند / بمیرند و کوشش به دشمن دهند

چنان فاش گردد غم و رنج و شور / که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام / همه چاره‌ و تنبل و ساز دام

پدر با پسر کین سیم آورد / خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش / بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار از زمستان پدید / نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد / کسی سوی آزاده‌گی ننگرد

بریزند خون از پی خواسته / شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و روی زرد / دهن خشک و لب‌ها شده لاژورد

که تا من شدم پهلوان از میان / چنین تیره شد بخت ساسانیان

چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر / دژم گشت و ز ما ببرید مهر

مرا تیز پیکان آهن گذار / همی بر برهنه نیاید به کار

همان تیغ کز گردن پیل و شیر / نگشتی به آورد زان زخم سیر

نبرد همی پوست بر تازیان / ز دانش زیان آمدم بر زیان

مرا کاشکی این خرد نیستی / گر اندیشه نیک و بد نیستی

بزرگان که در قادسی بامنند / درشتند و بر تازیان دشمن‌اند

گمانند کاین بیش بیرون شود / ز دشمن زمین رود جیحون شود

ز راز سپهری کس آگاه نیست / ندانند کاین رنج کوتاه نیست

چو بر تخمه‌ی‌یی بگذرد روزگار / چه سود آید از رنج و ز کارزار

تو را ای برادر تن آباد باد / دل شاه ایران به تو شاد باد

که این قادسی گورگاه من‌ست / کفن جوشن و خون کلاه من‌ست

چنین است راز سپهر بلند / تو دل را به درد من اندر مبند

دو دیده زشاه جهان برمدار / فدی کن تن خویش در کارزار

که زود آید این روز آهرمنی / چو گردون گردان کند دشمنی
شاهنامه فردوسی پادشاهی یزدگرد بخش دوم
اگه ایرانی هستی و غیرت داری یکبار شاهنامه رو باز کن

حسین عباسیه بزرگی یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 18:25

شبی در کنج میخانه,گرفتم تیغ در دستم..
بگفتم:
خالقا,یارب تو فکر کردی که من مستم؟
کجائی تو؟ چه هستی تو؟ چه میخواهی تو از قلبم؟
تو از مستی چه میدانی؟ تو از عمرم چه میجوئی؟
تو فرعون را خدا کردی..
تو شیرین را ز فرهادش جدا کردی..
سپردى تیغ بر ظالم,به مظلومان جفا کردی..
به آن شیطان خونخوارت,تو ظلم را عطا کردی..
مرا از عشق دیرینم,سوا کردى..
سپس گویی: نشو کافر..؟
تو فکر کردی که من مستم....؟؟
خدایا گر عزیزت را کسی دیگر به مستی در بغل گیرد
تو آیا همچنان از صبر ایوبت در آن قرآن جاویدت سخن آری؟
تو بی پرده کفر خواهی گفت.. نخواهی گفت؟؟
خداوندا غرورم را هوس داران شکستندو جوانی ام گرفتند
و هنوزم پای میکوبندو می رقصند..
عجب دنیای بی رحمی عطا کردی
خدا بی پرده میگویم.. خطا کردى
خطایت را نمیبخشم....
تودستم را رها کردى..........
(جان کاروو)

milad شنبه 18 مهر 1394 ساعت 12:06 http4444://

خیام
چرا مردم نمی‌دانند
که لادن اتفاقی نیست،
نمی‌دانند در چشمان دم جنبانک امروز
برق آب‌های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی‌دانند
که در گل‌های ناممکن هوا سرد است؟ میلاد حسنی کلاس 902

امیرحسین سپاهی کلاس :903 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 22:16

هرکس که غریب است خریدار نداردسرگشته و تنهاست دگر یار ندارددانی که چرا نیست ز ما نام و نشانییک فرد زمین خورده که دیدار ندارد

نیما صالحی جمعه 17 مهر 1394 ساعت 16:55

پاییز را دوست دارم...
بخاطر غریب و بی صدا آمدنش
بخاطر رنگ زرد زیبا و دیوانه کننده اش
بخاطر خش خش گوش نواز برگ هایش
بخاطر صدای نم نم باران های عاشقانه اش
بخاطر رفتن و رفتن... و خیس شدن زیر باران های پاییزی
بخاطر بوی مست کننده خاک باران خورده کوچه ها
بخاطر غروب های نارنجی و دلگیرش
بخاطر شب های سرد و طولانی اش
بخاطر تنهایی و دلتنگی های پاییزی ام
بخاطر بغض های سنگین انتظار
بخاطر سالها خاطرات پاییزی ام
بخاطر رسیدن به نقطه شروع سفر
بخاطر غریبانه و بی صدا رفتنش
پاییز را دوست دارم، بخاطر خود پاییز
و من عاشقانه پاییز را دوست دارم...

محسن کشی پور کلاس 902 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 16:52

بهترین شمشیر زن

جنگجویی از استادش پرسید: «بهترین شمشیرزن کیست؟»
استادش پاسخ داد: «به دشت کنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین کن.»
شاگرد گفت: «اما چرا باید این کار را بکنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.»
استاد گفت: «خوب با شمشیرت به آن حمله کن.»
شاگرد پاسخ داد: «این کار را هم نمی کنم. شمشیرم می شکند و اگر با دست هایم به آن حمله کنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن کیست؟»
استاد پاسخ داد: «بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن که شمشیرش را از غلاف بیرون بکشد، نشان می دهد که هیچ کس نمی تواند بر او غلبه کند.»



انسان خوشبخت:

پادشاهی پس از این که بیمار شد گفت:
«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند
تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت :
فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.
اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه بپوشانید، شاه معالجه می شود.
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.
آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند، ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.
حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،
یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.
یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد.
شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید:
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم
و بخوابم! چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند
و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت...

محسن کشی پور کلاس 204 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 15:54

چه ساده نوشتیم بابا نان داد نداستیم بابا واسه نان جوانیش را داد

حمیدرضا ایمان زاده.204تجربی جمعه 17 مهر 1394 ساعت 15:12

ماه من غصه چرا !؟

آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر، به ما می‌خندد!
یا زمینی را که دلش، از سردی شب‌های خزان
نه شکست و نه نگرفت!
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست!
ماه من!
دل به غم دادن و از یأس سخن‌ها گفتن
کار آن‌هایی نیست که خدا را دارند
ماه من!
غم و اندوه، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه‌ای‌ات، از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست!
او همانی است که در تارترین لحظه شب، راه نورانی امید نشانم می‌داد
او همانی است که هر لحظه دلش می‌خواهد، همه زندگی‌ام،
غرق شادی باشد
ماه من!
غصه اگر هست، بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است…!
این همه غصه و غم، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین
ولی از یاد مبر؛
پشت هر کوه بلند، سبزه‌زاری است پر از یاد خدا !
و در آن باز کسی می‌خواند؛
که خدا هست، خدا هست
و چرا غصه؟! چرا؟



شعر از مهین رضوانی فرد

سید فرشاد رضوی 902 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:41

به جز از على نباشد به جهان گره گشایى

طلب مدد از او کن چو رسد ترا بلایى

چو به کار خویش مانى در خانه على زن

به جز او به زخم دلها ننهد کسى دوایى

به ولاى او بزن دم که رها شوى ز هر غم

سر کوى او مکان کن بنگر که در کجایى

تو جمال کبریایى تو حقیقت خدایى

بخدا نبرده‏اى پى اگر از على جدایى

على اى حقیقت حق على اى ولى مطلق

تو که یار دردمندى تو که یار بینوایى

عرفان سرداری 902 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:27

افتاب گردان را گفتند:
.
.
.
چرا موقع شب سرت را پایین می اندازی؟
.
افتاب گردان گفت:زیرا ستارگان چشمک میزنند
.
.
.
.
.
من نمیخواهم به افتاب خیانت کنم هعی...

علی شاهویسی جمعه 17 مهر 1394 ساعت 13:38

به خیر اوست ولی شر حساب خواهد شد
گل است و وقت نوازش خراب خواهد شد

چقدر شرم در او وقت خنده شیرین است
که قند توی دل آدم آب خواهد شد

دمی که وا شود اخمش ز هم دو ابرویش
چو شاه بیت غزل های ناب خواهد شد
علی شاهویسی 904
رخ اش همین که بیافتد درون فنجانم
در آن هر آنچه که باشد شراب خواهد شد

هوا اگرچه پر از ابرهای تیره شده
همین که سر برسد آفتاب خواهد شد

برای من به بزرگی رسیده از این رو
به اسم کوچک از این پس خطاب خواهد شد

امیرمحمدچهره ساکلاس۹۰۳ عاشق سفرهستم؛ولی ازرسیدن متنفرم.(البرت انیشتین)

امیرمحمدچهره ساکلاس۹۰۳ کورش کبیر:تحمل شنیدن سه اهنگ برایم دردناک است،صدای کودکی از بی مادری،صدای مجرمی ازبی گناهی،صدای عاشقی از جدایی

امیرمحمدچهره سا جمعه 17 مهر 1394 ساعت 13:02

امیرمحمدچهره ساکلاس۹۰۳ خوشابه حال آنان که میبخشندبی آنکه به یادآورند...ومیگیرندبی آنکه فراموش کنند‌(الیزابت بیسکو)

امیرحسین سرداری 201 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 12:16

دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
یک لحظه نخور حسرت ان را که نداری
راضی به همین چند قلم مال خودت باش
دنبال کسی باش که دنبال تو باشد
اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش
پرواز قشنگ است ولی بی غم و منت
منت نکش از غیروپروبال خودت باش
صدسال اگر زنده بمانی گذرانی
پس شاکر هرلحظه وهرسال خودت باش

دانیال دنیایی . کلاس 903 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 12:12

به نام خدا

لعنت بر شیطان
به شیطان گفتم: «لعنت بر شیطان!»
شیطان لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می‌خندی؟»
پاسخ داد: «از حماقت تو خنده‌ام می‌گیرد.»
پرسیدم: «مگر چه کرده‌ام؟»
گفت: «مرا لعنت می‌کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده‌ام.»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می‌خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده‌ای. نفس تو هنوز وحشی است. او تو را زمین می‌زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره‌ای؟!»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز.»

سید ابوالفضل مومن اوغلی کلاس 902 جمعه 17 مهر 1394 ساعت 11:55

آبروی حسین به کهکشان می ارزد / یک موی حسین بر دو جهان می ارزد
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست / گفتا که حسین بیش از آن می ارزد

امام علی علیه السلام در روش برخورد با فتنه ها میفرماید:در زمان فتنه و تباهکاری مانند بچه شتر باش که نه پشت [توانایی]دارد تا بر آن سوار شوند، ونه پستانی که از آن شیر بدوشند.برگرفته از نهج‌البلاغه حکمت1

هادی اصغری کلاس:۹۰۴ پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 21:37

ای جان و جهان آخر از روی نکوکاری***
یک دم چه زیان دارد گرروی به ما آری***
ای روی تو چون آتش وی بوی تو چون گل خوش***
یا رب که چه رو داری یا رب که چه بو داری***
در پیش دو چشم من پیوسته خیال تو***
خوش خواب که می بینم در حالت بیداری ***
دل را چو خیال تو بنوازد مسکین دل ***
در پوست نمی گنجد از لذت دلداری***
قرص قمرت گویم نور بصرت گویم***
جان دگرت گویم یا صحت بیماری***
از شرم تو شاخ گل سرپیش درافکنده ***
وز زاری من بلبل وامانده شد از زاری ***
از جمله ببر زیرا آنجا که تویی و او ***
تو نیز نمی گنجی جز او که دهد یاری ***
اندر شکم ماهی دم با کی زند یونس ***
جز او کی بود مونس در نیم شب تاری ***
در چشمه سوزن تو خواهی که رود اشتر***
ای بسته تو بر اشتر شش تنگ به سرباری***
با این همه ای دیده نومید مباش از وی ***
چون ابر بهاری کن در عشق گهرباری***
# حضرت مولانا

سید مهدی زمانی 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 19:51 http://kherad.mihanblog.com

اعجاز کلمات قرآن


کلمه بهشت (77) بار و کلمه جهنم نیز (77) بار تکرار شده است.
کلمه دنیا (115) بار و کلمه آخرت نیز (115) بار تکرار شده است.
کلمه گیاه (26) بار و کلمه درخت نیز(26) بار تکرار شده است.
کلمه تابستان گرم (5) بار و کلمه زمستان سرد نیز (5) بار تکرار شده است.
کلمه مجازات (117) بار و کلمه آمرزش نیز(117 * 2 ) بار تکرار شده است.
کلمه آسمان (7) بار و کلمه ساخت آسمان نیز (7) بار تکرار شده است.
کلمه زکات (32) بار و کلمه برکت نیز (32) بار تکرار شده است.
کلمه شراب (6) بار و کلمه مستی نیز (6) بار تکرار شده است.
کلمه رحمت (72) بار و کلمه هدایت نیز (72) بار تکرار شده است.
کلمه فقر (13) بار و کلمه ثروت نیز (13) بار تکرار شده است.
کلمه بگو (332) بار و کلمه گفتند نیز (332) بار تکرار شده است.
کلمه الرحمن ( 57 ) بار و کلمه الرحیم ( 114 ) بار تکرار شده است.
کلمه الفجار (3) بار و کلمه الابرار (6) بار تکرار شده است.
کلمه سختی (12 ) بار و کلمه اسانی (36) بار تکرار شده است.
کلمه ابلیس (11) بار و کلمه استعاذه با لله (11) بار تکرار شده است.
کلمه المصیبت (75) بار و کلمه الشکر (75) بار تکرار شده است.
کلمه الجهر (16) بار و کلمه العلانیه (16) بار تکرار شده است.
کلمه الشده (102) بار و کلمه الصبر (102) بار تکرار شده است.
کلمه المحبه (83) بار و کلمه الطاعه (83) بار تکرار شده است.
کلمه سجده (34) بار تکرار شده است وما در نماز های یومیه (34) بار سجده می کنیم.

سید مهدی زمانی 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 19:42 http://kherad.mihanblog.com

صداقت
------------
خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی
زمانی که ما دانشجوی پزشکی بودیم در بخش قلب استادی داشتیم که از بهترین استادان ما بود.او در هر فرصتی که بدست می آورد سعی می کرد نکته جدیدی به ما بیاموزد و دانسته های خود را در بهترین شکل ممکن به ما منتقل می کرد.او در فرصتهای مناسب،ما را در بوته تجربه و عمل قرار می داد.

در اولین روزهای بخش ما را به بالین یک مرد جوان که تازه بستری شده بود برد.بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:اگر اجازه می دهید این همکاران من نیز قلب شما را معاینه کنند.مرد جوان نیز پذیرفت.سپس رو به ما که ترکیبی از کارآموز و کارورز بودیم کرد و گفت:هر یک از شما صدای قلب این بیمار را به دقت گوش کنید و هر چه می شنوید روی تکه کاغذی یادداشت کنید و به من بدهید.نظر استاد از اینکه این شیوه را بکار می برد این بود که اگر کسی از ما تشخیص اش نادرست بود از دیگری خجالت نکشد.

هر یک از ما به نوبت،قلب بیمار رامعاینه کردیم و نظر خود را بر روی کاغذی نوشته،به استاد دادیم.

همه مایل بودیم بدانیم که آیا تشخیصمان درست بوده یا خیر؟استاد نوشته های ما را تک تک مشاهده و قرائت کرد.جوابها متنوع بودند.یکی به افزایش ضربان قلب اشاره کرده بود،یکی به نامنظمی ریتم آن،یکی نوشته بود ضربانات طبیعی هستند،یکی ریتم گالوپ ضعیف شنیده بود،یکی اظهار کرده بود که بیمار چاق است و صداهای مبهم شنیده میشوند و یکی به وجود صدای اضافی در یکی از کانونها اشاره کرده بود.

استاد چند لحظه ای سکوت کرد و به ما می نگریست،منتظر بودیم تا یکی از آن نوشته ها را که صحیح تر بوده معرفی نماید.اما با کمال تعجب استاد گفت:متاسفانه همه اینها غلط است.و در حالیکه تنها کاغذ باقیمانده دردست راستش را تکان می داد،ادامه داد: تنها کاغذی که می تواند به حقیقت نزدیک باشد این کاغذ است که نویسندة آن بدون شک انسانی صادق است که
می تواند در آینده پزشکی حاذق شود نوشته او را می خوانم،خودتان قضاوت کنید.

همه سر پا گوش بودیم تا استاد آن نوشته صحیح را بخواند.ایشان گفت: در این کاغذ نوشته متاسفانه به علت کم تجربگی قادر به شنیدن صدایی نیستم و در حالیکه به چشمان متعجب ما می نگریست ادامه داد:من نمی دانم در حالیکه این بیمار دکستروکاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه این همه صداهای متنوع را در طرف چپ سینه او شنیده اید؟ بچه های خوب من ،از همین حالا که دانشجو هستید بدانید که تشخیص ندادن عیب نیست ولی تشخیص غلط گذاشتن بر مبنای یک معاینه غلط،عیب بزرگی محسوب میشود و می تواند برای بیمار خطرناک باشد.در پزشکی دقت،صداقت،حوصله و تجربه حرف اول را می زنند.سعی کنید با بی دقتی برای بیمار خود،تشخیص نادرستی ندهید و یا برای او تصمیمی ناثواب نگیرید.
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم

عرفان حسن زاده کلاس 303 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 19:10

ماه فرو ماند از جمال محمد (ص)
سرو نباشد به اعتدال محمد (ص)



قدر فلک را کمال و منزلتى نیست
در نظر قدر با کمال محمد (ص)




وعده دیدار هر کسى به قیامت
لیله اسرى شب وصال محمد (ص)




آدم و نوح و خلیل و موسى و عیسى
آمده مجموع در ظلال محمد (ص)




عرصه گیتى مجال همت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد (ص)




و آن همه پیرایه بسته جنت فردوس‏
بو که قبولش کند بلال محمد (ص)




همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد (ص)




شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد (ص)




شاید اگر آفتاب و ماه نتابد
پیش دو ابروى چون هلال محمد (ص)




چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمى‏گیرد از خیال محمد (ص)




سعدى اگر عاشقى کنى و جوانى
عشق محمد(ص) بس است و آل محمد(ص)

سید مهدی زمانی 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 18:50 http://kherad.mihanblog.com

شهر آرام شده است.
دیگر به انتهای هفته رسیدیم.
بیاید امشب باهم برای همه دعا کنیم.
دعا کنیم برای جاودانگی مهر مادرانمان؛
دعا کنیم برای همیشه سبز ماندن نگاه پدرانمان؛
دعا کنیم برای آرامش روح عزیزانمان که دربین ما نیستن؛
دعا کنیم برای آرزوهای قلب مهربان دوستانمان؛
دعا کنیم برای تمام کودکانی که نتونستن طعم گرمای خانواده رو حس کنن؛
دعا کنیم برای تمام آدمهایی که تو دلشون غصه دارن؛
دعا کنیم برای تمام آنانی که سفرشون خالیه اما دلشون یه دنیاست؛
دعا کنیم برای تمام انسانهایی که زیربار بی عدالتی ها هنوز لبخند میزنند؛
دعا کنیم برای همدیگه که هیچکدوم انسانیت رو از یاد نبریم؛...

رضا شریفیان کلاس 902 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 17:03

نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان افتادنی است
لا جرم هر کس بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خوتهد شکست.

* لاجرم هر کس که بالاتر نشست
* استخوانش سخت تر خواهد شکست

رضا شریفیان کلاس 902 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 16:59

نوشته هی از مهاتما گاندی
از گناه تنفر داشته باش نه از گناهکار
اگرروزی دشمن پیدا کردی بدان که در رسیدن ب هدفت موفق بوده ای
اگر روزی تهدیدت نمودند بدان که در برابرت نابرابرند
اگر روزی خیانت دیدی بدان قیمتت بالاست
اگر روزی ترکت کردند بدانبا تو بودن لیاقت میخواهد.

رضا عزیزی 904 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 16:54

در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین

همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود

چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان

همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک

پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد

بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود

کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما

محسن کشی پور پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 14:59

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

مولانا


برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۲/۰۷/۲۷ساعت 15:50 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
در هوایت بی قرارم روز و شب
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

حضرت مولانا
ارسالی از نازنین عزیز

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۲/۰۷/۰۹ساعت 0:16 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
شد ز غمت خانه سودا دلم
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکته‌هاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم


حضرت مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۲/۰۶/۰۳ساعت 15:49 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
همیشه من چنین مجنون نبودم
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
در این بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن بی‌چون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بوده‌ام اکنون نبودم
همی‌جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا می دویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم

حضرت مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۲/۰۶/۰۲ساعت 7:45 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
خنک آن دم که نشینیم در ایوان من و تو
به دو نقش و به دو صورت، به یکی جان من و تو
داد باغ و دم مرغان بدهد آب حیات
آن زمانی که درآییم به بستان من و تو
اختران فلک آیند به نظّاره ما
مه خود را بنماییم بدیشان من و تو
من و تو، بی من‌و‌تو، جمع شویم از سر ذوق
خوش و فارغ، ز خرافات پریشان، من و تو
طوطیان فلکی جمله شکرخوار شوند
در مقامی که بخندیم بدان سان، من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کنج این جا
هم در این دم به عراقیم و خراسان من و تو!
به یکی نقش بر این خاک و بر آن نقش دگر
در بهشت ابدی و شکرستان من و تو

حضرت مولانا
برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۱/۱۲/۱۵ساعت 8:14 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

حضرت مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۱/۱۰/۱۱ساعت 15:16 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی تو بسر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی تو بسر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو بسر نمی‌شود
گاه سوی جفا روی گاه سوی وفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی تو بسر نمی‌شود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی‌شود
حضرت مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۱/۱۰/۰۵ساعت 7:0 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
خوشتر از جان چه بود از سر آن برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدست از این بار گران
ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتست همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
هین خمش دل پنهانست کجا زیر زبان
آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد

حضرت مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۱/۰۹/۱۳ساعت 7:33 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
هیچ مگو
من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازین بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری، جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین، زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال
خیز ازین خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

حضرت مولانا

برچسب‌ها: مولانا
نوشته شده در ۹۱/۰۸/۱۵ساعت 22:21 توسط آدم برفی| آرشیو یادگاری |
مرغ باغ ملکوت
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
به کجا می روم ؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بود است مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم عِلوی است یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همان جا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است سخن می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار به هم در شکنم

سید مهدی زمانی 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 13:23

سکوت گورستان را میشنوی رفیق؟

دنیا ارزش فریاد را نداد.....

محمد رضا حاجی کندی پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 12:57

دوم دبیرستان کلاس 203.ناصری منش

سپاه شب تیره پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 12:39

شبی چون شَبَه روی شسته به قیر
نه بهرام پیدا ، نه کیوان ، نه تیر

دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه

شده تیره اندر سرای درنگ
میان کرده باریک و دل کرده تنگ

ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپرده هوا را به زنگار و گَرد

سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پّر زاغ

نموده ز هر سو به چشم اهرمن
چو مار سیه ، باز کرده دهن

چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر

فرو ماند گردون گردان به جای
شده سست خورشید را دست و پای

سپهر اندر آن چادر قیرگون
تو گفتی شدستی به خواب اندرون

نَبُد هیچ پیدا نشیب از فراز
دلم تنگ شد زان شب دیریاز

سیدنیماسادات جزایی 904

شایان رضادوست کلاس904 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 12:11

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. کوروش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟...
گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت. کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد. سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.کوروش رو به کزروس کرد و گفت ،
ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم ، همیشه باید نگران آنها می بودم.
اگرمابه مردم بخشش و خوبی کنیم هیچ وقت تنها نمیمانیم

زیبا بود

سید مهدی زمانی 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 11:41

تعدادی حشره کوچولو در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند. آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند. یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود. وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید. وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود. حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود. سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود. تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود.
شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!
پس تغییر را پیش بکش!

امیرحسین سرداری 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 11:37

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :

خداوند دیده نمی شود

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!

واقعا آموزنده بود

سالار امیری 202 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 10:14

یک دوستی داشتم پلوی غذایش را خالی می خورد، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار...
می گفت می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم، همیشه هم پلو را که می خورد سیر می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش، نه از خوردن آن پلو لذت می برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش، برای جاهای خوشمزه ی غذا...
زندگی هم همینجوری ست. گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می کنیم، لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود، هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم.
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها،
برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد،
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است،
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم
و گوشت و مرغ لحظه ها، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب،
دیگر نه حالی هست، نه میل و حوصله ایی .

محمد علی هادی 203 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 09:55

عبید زاکانی

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:....

می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...» نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

سالار امیری 202 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 00:15

شمع به کبریت گفت:
از تو میترسم تو قاتل من هستی...
کبریت گفت:
از من نترس...
از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی!!!
عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است
نه عوامل بیرونی...

پدرام افسری 201 پنج‌شنبه 16 مهر 1394 ساعت 00:11

کسانی که ما را دوست‌ دارند، از آنها که از ما نفرت دارند، خطرناک‌ترند!
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچ کس نمی تواند به اندازه ی یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست...

دیوانه وار | کریستین بوبن | ترجمه ازحبیب گوهری راد |

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد