در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش
در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش
یک دوستی داشتم پلوی غذایش را خالی می خورد ، گوشت و مرغش را می گذاشت آخر کار...
می
گفت :می خواهم خوشمزگی اش بماند زیر زبانم ، همیشه هم پلو را که می خورد سیر
می شد، گوشت و مرغ غذا می ماند گوشه ی بشقابش ، نه از خوردن آن پلو لذت می
برد، نه دیگر ولعی داشت برای خوردن گوشت و مرغش ، برای جاهای خوشمزه ی
غذا...
زندگی هم همینجوری ست . گاهی شرایط ِ ناجور زندگی را تحمل می
کنیم ، لحظه های خوبش را می گذاریم برای بعد، برای روزی که مشکلات تمام شود ،
هیچ کداممان زندگی در لحظه را بلد نیستیم .
همه ی خوشی ها را حواله می کنیم برای فرداها ،
برای روزی که قرار است دیگر مشکلی نباشد ،
غافل از اینکه زندگی دست و پنجه نرم کردن با همین مشکلات است ،
یک روزی به خودمان می آییم می بینیم یک عمر در حال خوردن پلو خالی ِ زندگی مان بوده ایم
و گوشت و مرغ لحظه ها ، دست نخورده مانده گوشه ی بشقاب ،
دیگر نه حالی هست ، نه میل و حوصله ایی .