وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

سومین سوال هفتگی از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!


بهترین شعر یا حکایت طنزی را که تا حالا خوانده یا شنیده اید ، در قسمت نظرات بنویسید .


در ادبیات کلاسیک فارسی ، طنز در میان آثار نویسندگان دوره‌های مختلف به اشکال گوناگون وجود داشت. در صدر این افراد، عبید زاکانی پدر هنر طنز در ادبیات فارسی است . عطار نیشابوری نیز در الهی نامه جنبه‌هایی از طنز دارد.

با ظهور مشروطیت و ایجاد فضای نسبتاً باز مطبوعاتی ، طنز  به عنوان نوع ادبی بسیار جدی ، توجه بسیاری از نویسندگان و شعرای بزرگ را به خود جلب کرد. از جمله میرزاآقا خان کرمانی ، از طنزپردازانی که در راه هدفش جان باخت . علی اکبر دهخدا، سید اشرف الدین قزوینی (نسیم شمال)، میرزاده عشقی و زین العابدین مراغه ای از پیشگامان طنز در ادبیات فارسی در دوران انقلاب مشروطه بودند.

در نسل های بعدی محمدعلی جمالزاده ، صادق هدایت ، بهرام صادقی ، منوچهر صفا ، ایرج پزشکزاد نویسندگانی بودند که طنز را در برنامه کارشان داشتند.

از طنزپردازان بنام معاصر ایران می‌توان هادی خرسندی ، عمران صلاحی ، منوچهر احترامی ، سید ابراهیم نبوی ،کیومرث صابری فومنی (گل آقا)، ابوالفضل زرویی نصرآباد(ملانصرالدین) ،ابوالقاسم حالت ،جمشید عظیمی نژاد ، دکتر فرشاد روشن ضمیر و دکتر مازیار نصرتی را نام برد.

هم اکنون چهره های زیادی چه شناخته شده و چه ناشناخته وجود دارند که آثاری زیبا در طنز آفریده اند .

شما دانش آموزان عزیز با مروری بر آثار گذشته و معاصر ایران بهترین شعر یا حکایت طنز را بیابید و در قسمت نظرات بنویسید .


بهترین نوشته ها و شعرها در صفحه ی اصلی وبلاگ به نام دانش آموز مورد نظر نمایش داده خوهد شد .


نظرات 138 + ارسال نظر
سید جواد جلالی 204 تجربی سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 22:56

ملانصرالدین....
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!

دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

هیچ کس کامل نیست

تکراری است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

سجاد مهدوی205 سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 22:03

.
زنی به نام «سوده همدانی» از شیعیان امام بود، در جنگ صفین برای تشجیع(ترغیب شجاعتشان) سربازان و فرزندان دلاورش، اشعار حماسی می‌خواند، که سخت بر معاویه گران آمد و نام او را ثبت کرد.روزگار گذشت و امام علی علیه‌السلام به شهادت رسید، و فرماندار معاویه بسر بن ارطاة، بر شهر همدان مسلط گشت، و هر چه می‌خواست انجام می‌‌داد، و کسی جرئت اعتراض یا مخالفت را نداشت سرانجام سوده، سوار بر شتر به دربار معاویه در شام رفت، و از قتل و غارت و فساد فرماندار به معاویه شکایت کرد.معاویه او را شناخت و سرزنش کرد، و گفت:یاد داری که در جنگ صفّین چه می‌کردی؟ حال دستور می‌دهم تو را سوار بر شتری برهنه تحویل فرماندارم بدهند تا هر گونه دوست دارد، با تو رفتار کند؟...سوده، در حالی که اشک می‌ریخت این اشعار را خواند:


صلّی الاله علی جسم تضمّنه قبر فاصبح فیه العدل مدفوناًقد حالف الحق لا یبغی بد بدلا فصار بالحق و الایمان مقروناً «خدایا درود بر پیکر پاکی فرست که چون دفن شد عدالت هم دفن شد،و خدا سوگند خورده که همتایی برای او نیاورد، و تنها او با حق و ایمان همراه بود»معاویه با شگفتی پرسید:چه کسی را می‌گویی؟ و این اشعار را پیرامون چه شخصی خواندی؟سوده گفت:حضرت علی علیه‌السلام را می‌گویم که چون رفت، عدالت هم رفت.معاویه! فرماندار امام علی علیه‌السلام در همدان چند کیلو گندم از من اضافه گرفت، به کوفه رفتم وقتی رسیدم که امیرالمومنین علی علیه‌السلام برای نماز مغرب بپا خاسته بود تا مرا دید نشست و فرمود: حاجتی داری؟ماجرا را شرح دادم، و گفتم چند کیلو گندم مهم نیست، می‌ترسم فرماندار تو به سوی تجاوز و رشوه‌خواری پیش رفته و آبروی حکومت اسلامی خدشه‌دار شود.امام علی علیه‌السلام با شنیدن سخنان من گریست و گفت:خدایا تو گواهی که من آنها را برای ستم به مردم دعوت نکردم.سپس قطعه پوستی گرفت و بر روی آن نوشت:بسم‌الله الرحمن الرحیم، قد جائتکم بینةٌ مِن ربّکم فَاوفوا الکیلَ و المیزان، و لا تَبخَسوا النّاسَ اَشیائهُم، و لا تُفسدوا فی الارض بعد اصلاحها، (1) ذالکم خیرٌ لکُم مَن یَقبِضُهُ. والسّلام؛‌ دلیل روشنی از طرف پروردگارتان برای شما آمده است؛ بنابراین، حق پیمانه و وزن را ادا کنید! و از اموال مردم چیزی نکاهید! و در روی زمین، بعد از آن که (در پرتو ایمان و دعوت انبیاء) اصلاح شده است، فساد نکنید!سپس دستور داد که:کارهای فرمانداری خود را بررسی و جمع‌آوری کن، تو را عزل کردم و به زودی فرماندار جدید خواهد آمد، و همه چیز را از تو تحویل خواهد گرفت.نامه را به من داد، نه آن را بست، و نه لاک و مُهر کرد، بلافاصله پس از بازگشت من به «شهر همدان» فرماندار عزل و دیگری به جای او آمد.معاویه، آن روز شکایت من از چند کیلو گندم اضافی بود، اما امروز به تو شکایت کردم که فرم

این نوشته طنز نیست و مورد تأیید نمی باشد . ( عقیل پورخلیلی )

حسین عباسیه بزرگی 201 سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 19:49

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند
دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند
پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند
با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند
چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند
دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند
ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند
کشته غمزه تو شد حـــافـــظ ناشنیده پند تیغ سزاست هر که را درک سخن نمی‌کند

طنز نیست و مورد تأیید نمی باشد . ( عقیل پورخلیلی )

امیرحسین پورمیرزا 302 سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 18:56

موش و گربه عبید زاکانی اگر داری تو عقل و دانش و هوش بیا بشنو حدیث گربه و موش بگویم از برایت داستانی اگر عقلت رسد حیران بمانی

شعرها ناقص است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

محسن کشی پور سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 18:40

دو تا دیوونه میرن یک رستوران کلاس بالا، ‌دو تا کوکا سفارش میدند‌، بعد هم یکی یک ساندویچ از کیفشون درمیارند، ‌شروع می‌کنند به خوردن. گارسونه میاد میگه: ‌ببخشید،‌شما نمی‌تونید اینجا ساندویچ خودتونو بخورید. احمقا یک نگاهی به هم می‌کنند، ‌ساندویچاشونو باهم عوض می‌کنند.



۲- یه روز یه نفر کاغذی پیدا میکنه که روش یه شماره تلفن نوشته بود . زنگ میزنه به همون شماره و میگه: آقا من شماره تون رو پیدا کردم آدرس بدید بیارم خدمتتون!



۳- یه نفر 10 تومن میندازه تو صندوق صداقات، هنوز دوقدم رد نشده بوده،‌ یک ماشین میزنه بهش، درب و داغونش میکنه. همون وقت یک بابای دیگه‌ای داشته یک پولی مینداخته تو همون صندوق، ‌یارو با حال زار پامیشه، ‌میگه: آقا پولتو اونتو ننداز، اون صندوقش خرابه



۴- یه نفر میره کله پاچه فروشی، یارو بهش میگه: قربون چشم بگذارم؟ طرف میگه: نه آقا! حداقل صبر کن من برم قایم شم.



۵- یه نفر 19 تا بچه داشته،‌ بهش میگن: چرا یک بچه دیگه نمیاری، رُند شه؟! میگه: فرزند کمتر، زندگی بهتر



۶- یه نفر میره راهپیمایی، می‌بینه شلوغه برمیگرده



۷- یه نفر تو اتوبوس واستاده بوده، یهو میبینه بند کفشش بازه. به کنار دستیش میگه: آقا قربون دستت، ‌یک دقیقه این میله رو نگردار من بند کفشم رو ببندم.



۸- یه نفر تو مسابقه بیست سوالی شرکت میکنه، قبل از مسابقه بهش میگن: ببین جواب ژاندارمریه ولی همون اول نگی که ضایع بشه، یه چند تا سوال اولش بکن بعد جوابو بگو. مسابقه شروع میشه، یارو میپرسه: جانداره؟ مجریه میگه: نه. یارو میگه: مِریه؟ میگه: نه. یارو میگه: جاندارمریه؟



۹- یه نفر سوار آسانسور میشه میبینه نوشته ظرفیت ۶ نفر با خودش میگه عجب بدبختیه حالا ۵ نفر دیگه از کجا بیارم.



۱۰- بازیکن برزیل که پایش به شدت آسیب دید رونال... نام دارد:

1-یک 2-دو 3-سه 4-چهار



۱۱- سر دسته طالبان اسامه بن... نام دارد:

1-لادن 2-مهوش 3-سقرا 4- ساناز



۱۲- به یه دونه شلوار لی می گن: "لیوان "

به دو تا شلوار لی می گن: "لی لی"

به 3 تا شلوار لی می گن: "تریلی"

به 4 تا می گن: "چارلی"

به 5 تا می گن: "لی لی تو تریلی"

به 6 تا می گن: "لی لی با چارلی"

به 7 تا شلوار لی میگن: "خیلی!!!"



۱۳- اولی: از مسافرت چی آوردی؟
دومی : تشریف!!!



۱۴- خانمی به اورژانس تلفن زد و با اضطراب گفت: آقای دکتر زود بیاید ، بچه ام خودکار منو قورت داده!
- باشه الان می اییم.
- تا رسیدن شما من چه کار کنم؟
- خب با مداد بنویسید!



۱۵- روزی پسری به مغازه الکتریکی می رود و می گوید: ببخشید آقا ، شرمنده ام ، واقعا عذر می خواهم ، لامپ دارید؟!!
فروشنده : آره پسرجان ، داریم ولی چرا این قدر معذرت خواهی می کنی؟
پسر: آخه لامپ را برای توالت می خوام!!



۱۶- معلم به شاگرد می گه: 5 تا حیوان درنده نام ببر شاگرد می‌گه: 2 تا ببر 3 تا شیر!



۱۷- به یکی میگن: سلام. می گه:هان! می گن: نگو هان، بگو علیک سلام. می گه: آهان!



۱۸- از یکی می‌پرسن: بلدی پیانو بزنی؟! میگه: من نه. ولی یه داداش دارم اونم بلد نیست.



۱۹- یکی مهم میشه زیرش خط میکشن، تو امتحان میاد!



۲۰- یکی بیهوا میاد تو اتاق، خفه میشه!



۲۱- بچه : مامان ناهار چی داریم؟

مادر با عصابنیت : زهر مار

بچه : اخ جون از شر تخم مرغ راحت شدم.



۲۲- یکی رو برق میگیره میمیره فامیلاش سر قبرش با فاز متر فاتحه میخوندن.



۲۳- به یکی میگن: کجا داری میری؟ میگه: دارم برمیگردم!

میگن : از کجا ؟ میگه : از همون جایی که داشتم میرفتم.



۲۴- به یکی می گن با وطن جمله بساز. میگه من رفتم حمام و تنم را شستم. می گن نه! با ط دسته دار. میگه اتفاقاً با طی دسته دار شستم!



۲۵- کلمه مادر و زن، هر دو کلمه مقدسی هستند ، ولی پناه بر خدا اگر این دو کلمه یکجا تلفظ شوند!



۲۶- من انسان موفقی هستم

دوست داری بدونی رمز موفقیتم چیه !؟

اینه !

۱۲۳۲۱۳۴۰۳۲۱۴۵۹۱۸۲۶۶۵۱۹۲۳۴۶۰۹۸۷۱۲-۴۰۵

به کسی نگیا !!



۲۶- دو نفر داشتن برا هم چاخان می کردن،
اولی می گه : یه کوه نزدیک ماست هر وقت میگم جاسم ،
اونم می گه : جاسم جاسم .
دومی میگه :این که چیزی نیست کوهی که نزدیک ماست ،
هر وقت من میگم : جاسم ،
میگه : کدوم جاسم ؟!!



۲۷- سر سفره عقد عروس بله نمی گفته، داماد یکم فکر می کنه، با صدای بلند میگه: عمو زنجیر باف



۲۸- یکی میافته تو چاه فامیلاش میان سند میزارن تا درش بیارن !



۲۹- یکی دنبال یه دزده می زاره ازش جلو میزنه !



۳۰- یه نفر خودکارش تموم میشه ترک تحصیل میکنه !



۳۱- یکی خوابش سنگین میشه تختش میشکنه

بعد که از خواب میپره دستش میشکنه

فرداش از مرحله پرت میشه پاش هم میشکنه

یه هو میزنه به سرش سرش هم میشکنه

بعد خودش رو میزنه به اون راه گم میشه

خیلی اعصابش خورد میشه نوار خالی گوش میده

یه هو می خوره زمین تا خونه سینه خیز میره

بی هوا میره تو اتاق خفه میشه.



۳۲- یکی داشته جلو پمپ بنزین سیگار میکشید ه میگن آقا اینجا پمپ بنزینه سیگارنکش میگه اهه من جلو بابام هم سیگار میکشم



۳۳- یکی میره آمپول بزنه میره تو درمانگاه پیش پرستاره میگه خانم من اومدم آمپول بزنم پرستاره نگاه میکنه میبینه پنی سیلین داره میگه آقاشما آخرین بار کی پنیسیلین زدین ؟ میگه دیروز پرستاره میگه خیلی خب آمپول رو میزنن و یارو غش میکنه حالش بد میشه و .... بعد از اینکه حالش رو جا میارن پرستاره با عصبانیت میگه مگه نگفتی دیروز پنی سیلین زدی طرف میگه : آره ولی دیروز هم همینجوری شدم!



۳۴- فارسی را پاس بداریم :

چنگال : قاشق تابستونی- یکی بود یکی نبود
کفش : نفربر
کشتی : تش خیس
آینه : من درش پیدا
شیشه : اونورش پیدا
حمام : پاکستان
دگمه : بستنی
دمپایی : منبر
سیم خاردار : دیوار تابستونی
بچه گربه : نیمکت
پای گربه : پاکت
قایق : کفتر - تشخیس
ماشین : مراکش
پاک کن : مالش بر دانش
مگس : پرویز
بادمجان : خیار عزادار
گوجه : چراغ خطر دیزی
دماغ : نفس کش
گوش کوب : لهستان

۳۵- یکی داشته با بچش گرگم به هوا بازی میکرده یه هو جو میگیردش بچش رو میخوره.

ممنون محسن جان . از اینکه همیشه سر می زنی در حالی که توی کلاس ما نیستی .

محسن کشی پور سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 18:22

۶-فالگیر : فردا شوهرتون میمیره

زن : اینو که خودم میدونم . بهم بگو گیر پلیس می افتم یا نه؟

۳۷- وقتی یه زن میبینه که شوهرش داره زیکزاک تو حیاط میدوه باید چیکار کنه؟

هیچی ، باید بهتر هدف بگیره و به شلیک کردن ادامه بده

۳۸- به یارو میگن از قفل فرمونت راضی هستی؟ میگه: آره فقط سر پیچ ها یه کمی اذیت می کنه


۳۹-یارو میخواسته یک کبریت سوخته رو روشن کنه،هرچی میزده کبریت مادرمرده روشن نمیشده. رفیقش بهش میگه: بابا خوب شاید کبریتش خرابه! یارو میگه: نه بابا، همین پنج دقیقه پیش روشن شد

۴۰- یارو ریش پروفسوری داشته میره پیش رفیقاش و بهشون میگه: هر سوالی دارین امروز بپرسین فردا میخوام ریش هامو بزنم

۴۱- از یارو می پرسن: اگه گفتی کی به همه محرمه؟ یک خورده فکر میکنه میگه: سوپر مارکت سر کوچه! میگن: چرا؟میگه: چون به همه شیر میده


۴۲- از یارو میپرسن: برای زلزله زده ها چه کمکی کردی؟ میگه: متاسفانه دستم خالی بود، انشاءالله زلزله بعدی جبران می کنم

۴۳- دوست یارو بهش میگه: اگه توجه کنی میبینی که نگاهم باهات حرف میزنه.یارو میگه: پس اینقدر پلک نزن،صدات قطع و وصل میشه

۴۴- یارو میره خواستگاری. ازش می پرسن چه کاره ای؟ روش نمیشه بگه قصاب، میگه لوازم یدکی گوسفند دارم

۴۵- یارو میره قهوه خونه تا میتونه چایی میخوره ۵ تا ۱۰ تا ۱۵ تا. قهوه خونه چیه شاکی میشه میگه: بابا خسته نشدی این همه چایی خوردی؟ یارو میگه: راست میگی واللا قربونت یه چایی بیار بخوریم خستگیمون در بره

۴۶- به یارو میگن بابات مرده میگه نه بابا اصلا امکان نداره، میگن والله مرده، یارو میگه تا حالا اصلا سابقه نداشته

۴۷- یارو میخواسته هواپیما دزدی کنه. میره به خلبانه میگه برو لندن خلبانه میگه نمیرم.یارو میگه خب برو دبی ، خلبانه میگه نمیرم. یارو میگه پس برو شمال خلبانه میگه نمیرم یارو میگه بابا حد اقل بزار یه بوق بزنیم

۴۸- به یارو میگن تو شهرتون آثار باستانی دارین؟ میگه نه ولی دارن میسازن

۴۹- یکی به رفیقش می گه : شنیدم تو ظرف شستن به زنت کمک می کنی؟ زن ذلیل! می گه خب مگه چیه . اونم تو رخت شستن به من کمک می کنه

۵۰- یارو رفت تعلیم رانندگی رفیقش پرسید چطور بود ؟ گفت : گفت خوب بود ولی مربیه خیلی مذهبی بود .. هر طرف من می پیچیدم می گفت یا امام رضا یا ابوالفضل

۵۱- به یارو میگن اگر حالت تهوع بهت دست بده چیکار میکنی ؟ میگه : من بهش دست نمیدم

۵۲- یکی میگه: من" ‏حافظ کل قرآنم"، ‏یارو میگه: ‏از این قران کوچیکا یا بزرگا

۵۳- از یارو می پرسن که برای بستن یه لامپ به چند نفر احتیاجه می گه 3 نفر می گن چرا 3 نفر ؟ میگه: یه نفر میره بالا
نردبون ، لامپ رو میگیره .. دو نفر هم از پایین، نردبون رو میچرخونن

۵۴- غضنفر میره سیگار فروشی: آقا سیگار برگ دارین؟ خیر. پس یک بسته سیگار کوبیده بدین

۵۵- یارو بالای پل هوایی ایستاده بوده میگه: حالا ما نفهم ، ما بی شعور ... اینجا اصلأ آب ردمیشه که پل زدن؟

۵۶- یه یارو زنگ میزنه پیتزا فروشی میگه یه پیتزا می خواستم. فروشنده میگه . به نام ... ؟ یارو میگه . آخ آخ . ببخشید .به نام خدا ، یه پیتزا می خواستم

۵۷- از یارو میپرسن بنظر تو سخت ترین کار چیه؟ میگه: نمک تو نمکدون ریختن، چون سوراخ هاش خیلی ریزه

۵۸- یارو دکتر می شه، به مریضش قرص می ده می گه: ‏یکی قبل از خواب بخور، یکی قبل از بیدار شدن

۵۹- یارو میره در خونه دوستش و هر چی در میزنه کسی درو باز نمیکنه، با خودش میگه فکر کنم درشون خرابه، بهتره زنگ بزنم

۶۰- یارو میره جبهه فرداش بر میگرده میگن چرا برگشتی؟ میگه پدر سوخته ها به قصد کشت تفنگ بازی میکردن

۶۱- یارو برای بار چهارم میره پیش گیشه و بلیط میخره. بلیط فروش بهش میگه چی شده چرا شما چهار دفعه بلیط خریدین. یارو میگه: ‏آخه هر دفعه که میخوام برم تو سینما اون یارو بلیط مو میگیره پاره میکنه

۶۲- به یارو میگن: حالت چطوره؟ میگه: بد نیست تازه موکتش کردم

۶۳-یکی میره خواستگاری، دختره سبیل داشته، بهش میگه:

چرا سبیل داری؟

دختره میزنه زیر گریه، طرف می خواسته دلداریش بده میگه:

مرد که گریه نمی‌کنه!!



۶۴- پلیس به یکی میگه: آقا اینجا ماهی‌گیری ممنوعه!!! طرف میگه:

ولی اینجا تابلو نزدین!!!

پلیس: نزدیم که نزدیم، زود باش از بالای اون آکواریوم بیا پایین!!!!

۶۵- معلم: برای قطع جریان برق باید چی کار کنیم؟ شاگرد: باید قبض برق رو پرداخت نکنیم


۶۶- یه نفر میره کارواش بهش میگن پس ماشینت کو ؟ میگه راه نزدیک بود پیاده اومدم



۶۷-یه نفر میره بانک وام بگیره ضامن نداشته منفجر میشه



۶۸- به یه نفر میگن با ریلکس جمله بساز.میگه:رفتیم باغ وحش با گوریل عکس انداختیم



۶۹- یکی یه تیکه یخ گرفته دستش تو آفتاب داشت متفکرانه نگاش میکرد بهش میگند چیکار میکنی؟ میگه:من هنوز نفهمیدم این یخه کجاش سوراخه که ازش آب میچکه


۷۰- به یه نفر میگن شغل شما چیه؟ میگه : یه مامور اطلاعات هیچوقت شغلش رو لو نمیده

مهران یعقوبی کلاس 205 سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 16:24

..اگر رستم و سهراب امروز بودن..


چنین گفت رســتم به سهـــراب یل

که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود

دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت

بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود

که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب

که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم

دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چو شوهر دراین مملکت کیمــیاست

زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو

به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس

فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی

چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم

که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر

ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چوامروزیان،وضع من توپ نیست

بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای

پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش

تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود

که دورازمن اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر

بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال

مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم

ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

این شعر تکراری است و در قسمت نظرها پیشتر ثبت شده است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

محسن ابراهیم زاده.کلاس 907 سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 15:34

در فکر بودم

یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا می‌ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی.

این حکایت تکراری است و در قسمت نظرها پیشتر ثبت شده بود . مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

فراز بایندریان 201 سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 02:06

یکی از داستان های طنز کیومرث فومنی گل آقا را که در سال 1348 در ماهنامة توفیق به چاپ رسید، با هم می خوانیم.

شرایط ازدواج

از اداره که خارج شدم، برف، دانه دانه شروع به باریدن کرد. به پیاده رو که رسیدم، زمین، درست و حسابی سفید شده بود. یقة پالتویم را بالا زدم و راست دماغم را گرفتم و رفتم. هنوز خیلی از زمستان باقی بود. با خود فکر کردم که اگر سرما همین طوری ادامه داشته باشد، تا آخر زمستان، حسابم پاک پاک است.

وارد خانه که شدم، مادرم توی حیاط داشت رخت ها را از روی طناب جمع می کرد. از چندین سال پیش، هر وقت برف می بارید، با مادر شوخی می کردم؛

ننه! سرمای پیرزن کش اومد!

امروز هم تا دهان باز کردم همین جمله را بگویم، ننه پیش دستی کرد و گفت:

انگار این سرما، سرمای عزب کشه؛ نیس ننه؟

در خانة ما، غیر از من، عزب اوقلی دیگری وجود نداشت؛ پس ننه بعد از چند سال، بالاخره متلکش را گفت! گفت و یکراست به اطاق خودم رفتم. چراغ والور را روشن کردم و از پشت شیشه، به برف چشم دوختم. از نگاه کردن برف که خسته شدم، در عالم خیال، رفتم توی نخ دخترهای فامیل؛

زری؟ سیمین؟ عذرا؟ مهوش؟ پروین؟... راستی نکنه ننه کسی را در نظر گرفته که اون حرفو زد! از دخترهای فامیل، آبی گرم نشد؛ باز در عالم خیال، زاغ سیاه دخترهای محله را چوب زدم؛

سوسن؟ مهری؟ مرضیه؟ دختر کبلا تقی؟ دختر جم پناه؟ دختر...؟

اگر مادرم وارد اتاق نمی شد، خدا می داند تا کی توی این فکر و خیال ها می ماندم؛ ولی ورود او، رشته افکارم را پاره کرد. همان طور که دستش را روی چراغ گرم می کرد، گفت:

ببینم زینت چطوره، هان؛ دختر آقا بالاخان؟

می گویند دل به دل راه دارد؛ ولی آن روز برایم ثابت شد که ممکن است مغز به مغز هم راه داشته باشد.

پس از قرار، ننه فهمیده بود که من دارم راجع به اینها فکر می کنم.

گفتم: ببین ننه! تا حالا من هیچی نگفتم؛ ولی از حالا هر چی خواستی بکن..... ولی بالاغیرتاً منو تو هچل نندازی ها؟

گفت:

هچل کجا بود ننه... یعنی من که توی این محله گیس هامو سفید کرده ام، دخترهای محله رو نمی شناسم؟ دختر آقا بالاخان، جون میده واسه تو. هر وقت تو کوچه می بینمش، خیال می کنم دست هاش تو دست توئه. اصلاً واسه همدیگه ساخته شدین!

من، حرفی ندارم؛ ولی باباش چی؟ آقا بالاخان دخترشو به آدم کارمند یه لا قبایی مثل من می ده؟

- چرا نده ننه؟ دختر آقا بالاخان، دیگه دختر اتول خان رشتی که نیست!

- ولی هر چی باشه، آقا بالاخان هم کم کسی نیست؛ آقا نیست که هست؛ بالا نیست که هست؛ خان نیست که هست؛ پول نداره که داره... پس می خواستی چی باشه؟

- حالا نمی خواد فکر این چیزها را بکنی اون با من... برم؟

- آره... برو ناهار حاضر کن که خیل گشنمه!

- برم ناهار حاضر کنم؟

- آره پس می خواستی چه کار کنی؟

- می خواستم برم خونة آقا بالاخان با زنش، زرین خانوم، صحبت بکنم!

- به همین زودی؟

- به همین زودی که نه... عصری می خواستم برم.

کمی مکث کردم و گفتم:

خوب، باشه!

مادرم با خوشحالی رفت که ناهار را حاضر کند. من هم روی تخت دراز کشیدم؛ تا دربارة همسر آینده ام فکر بکنم. راستش سرما، لحظه به لحظه شدیدتر می شد و من، سردی تخت را بیشتر حس می کردم... انگار همان سرمای عزب کش بود که ننه می گفت.

ننه از خانة آقا بالاخان که برگشت، حسابی شب شده بود؛ ولی توی تاریکی هم می شد فهمید که لب و لوچه اش آویزان است.

- ها چه خبر؟

مثل برج زهرمار توی اتاق چپید.

- نگفتم آقا بالاخان کم کسی نیست؟ ... خوب چی گفت؟ در حالی که صدایش می لرزید، جواب داد:

خودش که نبود؛ با زنش حرف زدم... دخترش هم بود.

- مخالفت کرد؟

- مخالفت که نمی شه گفت... ولی گفتند دوماد باهاس رفیقاشو عوض کنه، به سر و وضعش بیشتر برسه و شبها هم زود بیاد خونه که از حالا عادت کنه.

- دیگه چی گفتند؟

- پرسیدند خونه و ماشین داره؟ منم گفتم: ماشین ریش تراشی داره، ماشین سواری هم ان شاء الله بعداً می خره! برای خونه هم یه فکری می کنه، دویست چوق گذاشته توی بانک که باز هم بذاره، ایشالا خونه هم بعد می خره!

- دیگه چی؟

- دیگه هم گفتند: تحصیلاتش خوبه؛ ولی حقوقش کمه! یه تیکه ملک هم باید پشت قباله عروس بندازه، که سر و همسر پشت سر ما دری وری نگن!

- دیگه چی؟

- دیگه این که دخترم کار خونه بلد نیس؛ باهاس براش کلفت و نوکر بگیره!

- دیگه چی؟

- دیگه این که گفتند: علاوه بر این اجازه بدین فکرهامونو بکنیم، با پدرش هم حرف بزنیم و سه ماه دیگه خبرتون می کنیم!

من هم خداحافظی کردم اومدم.

من هم با مادرم خداحافظی کردم و رفتم تا آن شب را به بیعاری با رفقا بگذرانم که اگر عروسی سر گرفت، اقلاً آرزوی شب زنده داری به دلم نمانده باشد.

تا سه ماه خبری نشد. روزهای آخر مهلت قانونی بود که طبق حکم وزارتی، به جنوب منتقل شدم. مادرم بار و بندیل را که می بست، به اقدس خانوم، زن مرتضی خان، همسایه بغلی سپرد که رأس مدت، با زرین خانوم تماس بگیرد و نتیجه را بنویسد.

بعدها که نامه اقدس خانوم رسید، فهمیدم که در آخرین روز ماه سوم، زن آقا بالاخان پیغام فرستاد که اگر داماد، دوستانش را هم عوض نکرد، عیبی ندارد؛ ولی بقیة شرایط را باید داشته باشد!

چند ماه گذشت؛ باز هم نامه ای رسید که نوشته بود:

زن آقا بالاخان گفته به سر و وضعش هم نرسید، مانعی ندارد؛ ولی بقیة شرایط را باید داشته باشد.

ایضاً چند ماه دیگر نامه نوشت و اشاره کرد:

زن آقا بالاخان گفته شب ها هم اگر زود نیامد، عیبی ندارد؛ ولی خیلی هم دیر نکند که بچه ام تنها بماند؛ ضمناً سایر شرایط را هم حتماً باید داشته باشد!

زمان به سرعت می گذشت و هر پنج شش ماه یک دفعه، نامة اقدس خانوم می رسید و هر دفعه یکی از شرایط اولیه حذف شده بود؛

زن آقا بالاخان خودش آمد خانة ما و گفت:

ماشین هم لازم نیست؛ چون با این وضع شلوغ خیابان ها، آدم هر چی ماشین نداشته باشد، راحت تر است؛ ولی بقیة شرایط را باید داشته باشد!

زرین خانوم توی حمام به من گفت: دیشب آقا بالاخان می گفت خودمان خانه داریم؛ نمی خواهد فکر آن باشد؛ ولی بقیة شرایط را حتماً باید داشته باشد.

آقا بالاخان و زنش دیشب پیغام دادند:

از یک تکه ملک پشت قباله می شود گذشت؛ ولی بقیه مسائل مهم است!

امروز خود زینت را توی کوچه دیدم؛ طفلکی خیلی لاغر شده... می گفت: با حقوق کمش می سازم؛ ولی کلفت و نوکر را باید حتماً داشته باشد!

به درستی نمی دانم چند سال گذشت؛ ولی این را می دانم که دختر آقا بالاخان به همان سنی رسیده بود که در تهران به آن ترشیده می گفتیم؛ ولی جنوبی ها به آن می گویند خونه مونده و اگر دخترهای این سن، واقع بین باشند، دیگر فکر شوهر را هم نمی کنند که هر وقت صدای زنگ خانه بلند می شود قلبشان بریزد پایین!

داشتم قضیه را کم کم فراموش می کردم علی الخصوص که اقدس خانوم هم نامه هایش را قطع کرده بود.

زندگی ام جریان طبیعی خودش را طی می کرد؛ تا این که یک روز نامه ای به دستم رسید که خطش را تا به حال ندیده بودم.

با عجله پاکت را باز کردم؛ نوشته بود:

«آقای برهان پور! پس از عرض سلام، می خواستم به اطلاع شما برسانم که برای سرگرفتن ازدواج ما، کلفت و نوکر هم لازم نیست؛ چون در این مدت در کلاس خانه داری، تمام کارهای خانه را از آشپزی و خیاطی گرفته تا آرایش و گل دوزی، یاد گرفته ام و دیپلمش را دارم.

منتظر جواب شما هستم؛ جواب، جواب، جواب، زینت».

فردا وقتی پستچی شهر ما صندوق را خالی کرد، نامة دو سطری من هم توی نامه ها بود؛ همان نامه که تویش نوشته بودم:

«سرکار خانوم زینت خانوم!

نامه ای که فرستاده بودید، زیارت شد؛ ولی به درستی نفهمیدم نظر شما از آقای برهان پور که بود؟ اگر منظور، احمد برهان پور است که کلاس اول دبستان درس می خواند و اهل این حرف ها نیست؛ بنده هم که پدرش هستم ... و در خانه هم عزب اوقلی دیگری نداریم.

سلام بنده را به مامان و بابا برسانید. قربانعلی برهان پور».

راستی فراموش کردم بگویم که دو سه ماه پس از انتقال به جنوب، با یک دختر چشم و ابرو مشکی شیرازی آشنا شدم که نه دربارة رفیق ها و سر و وضع و دیر آمدنم حرفی داشت، نه خانه و ماشین و حقوق و یک تکه ملک برای پشت قباله می خواست و از همه اینها مهم تر این که پدر و مادرش هم آقا بالاخان و زرین خانوم نبودند!

mohammadreza ahadi دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 19:32

روزی خواهم امد و پیامی خواهم اورد در رگ ها نور خواهم ریخت خواهم امد گل یاس به گدا خواهم داد من گره خواهم زد چشمان را به خورشید دل هارا به عشق سایه هارا به اب شاخه ها را به باد اشتی خواهم داد اشنا خواهم کرد دوست خواهم داشت سهراب سپهری

طنز نیست و مورد تأیید نمی باشد . ( عقیل پورخلیلی )

سید علی یوسفی۲۰۱ دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 19:21

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شعرها ناقص است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

امیر رضا سلیمانی(204) دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 18:26

الله الله          

داد درویشی از سر تمهید

سرقلیان خویش به مرید

گفت کز دوزخ ای نکو کردار

قدری آتش به روی آن بگذار

بگرفت و ببرد و باز آورد

عقد گوهر ز درج راز آورد

گفت در دوزخ هر چه گردیدم

درکات جحیم را دیدم

آتش و هیزم و ذغال نبود

اخگری بهر اشتعال نبود

هیچ کس آتشی نمی افروخت

زآتش خویش هر کسی می سوخت

                                   مرحوم صغیر اصفهانی (رحمت الله علیه)

علی رضا سرداری کلاس 903 دوشنبه 4 آبان 1394 ساعت 17:31

طنز سربازی
خوشا روزی که من پنج ساله بودمدرون کوچه ها آواره بودمچرا مادر مرا بیست ساله کردیمیان پادگان آواره کردیدم دروازه شهر که رسیدمصدای طبل و شیپور را شنیدمبه خود گفتم که این طبل نظام استدو سال شخصی گری بر من حرام استگروهبانان مرا بیچاره کردندلباس شخصیم را پاره کردندبه خط کردند تراشیدند سرم رالباس آشخوری کردند تنم رالباس آشخوری رنگ زمین استبرادر غم مخور دنیا همین استنگو خدمت بگو زندان هارونکه دل را در جوانی می کند خوننگو خدمت بگو سرچشمه غمنگهبانی زیاد مرخصی کممسلسل لوله خودکار داردگهی تک تیر گهی رگبار داردکلاغ پر می روم کاسه به دندانبرای خوردن یک لقمه ناننوشتم نامه ای با برگ چاییکه هر وقت می خوری یادم بیاییلب چشمه نشستم خوابم آمدمحبت های مادر یادم آمدبمیرد آن که سربازی بنا کردتمام دختران را چشم به راه کرداز آن روزی که سربازی بنا شدستم بر ما نشد بر دختران شدگمان کردم که سربازی دو سال استندانستم که عمر یک جوان اس

ابیات و مصرع های این شعر را خوب و مرتب بنویس تا تأیید گردد .

احمدرضا گودرزی یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 20:07

احمدرضا گودرزی کلاس 901
حلال وحرام



باغبانی رفت در باغ ِخود ش

دید دزدی می خورد انگور هی

 

«شانی »و «بی دانه » را با «عسگری »

می دهد دایم فرو با زور هی !

 

گفت :« می دانی حرامه یا حلال

اینهمه انگور ای مغرور هی »؟!

 

گفت :«می باشم عزیز وجان ِ من

از حرام و از حلالش دور هی !

 

می خورم من از برای خاصیت !

چون شغال ِ میوه خوار و مور هی »!

 

پس گرفت اور را در آنجا باغبان

زد شبیه دنبک و تنبور هی !

 

دست دزدان وطن را دوستان

قطع باید کرد با ساطور هی !

شعر از کیست ؟ منبع آن را بنویس !! در ضمن نام کلاس را بنویس تا مورد تأیید قرار گیرد . ( عقیل پورخلیلی )

محمد رضا اردلانی یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 19:17 http://kafinetnovinnet.blogfa.com

الدمپایی !


الدمپایی شی پلاستیکی و نوع من الدمپایی که کثیراً شیک هست من الچرم.
و لکن ذلک الدمپایی که فعلاً مد نظر نا هست پلاستیکی و ذلک الدمپایی که یستعمل فی الخوابگاه زیاداً.
فی الخوابگاه فقط متی یدخل فی الاتاق دمپایی تان هست دو الباب و لکن فی الموقع الخروج لا تری چشمانتان یوم سوء (چشمتون روز بد نبینه ) چرا که لا موجود دمپایی تان
تقول بنفسی : انا کی ذهبت که خودم بی خبر.
فی هذه الحظه تری الدمپایی تان فی الرجلان صدیقتان که قدم زنان یحر ( عبور میکند) من السالن بالاتاق خودش؟!
وقتیکه هذه العمل یتکرر لدفعه که یضرب جیغ من الاعماق وجودتان!
وقول شاعر : کان بدین منوال که یخترع الاولین جیغ زدگی!
و فی الامر تطلب من هذا سارقان دمپایی که لایجعل پایشان را فی الدمپایی دوستانشان( پاشون را در دمپایی ما نکنن)

نام کلاس را بنویس . ( عقیل پورخلیلی )

علی پناهی 204 یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 18:06

حکایت قلندر و طبیب

قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است؟

طبیب گفت: تو را رنج گرسنگی است، و او را به هریسه مهمان کرد.

قلندر چون سیر شد گفت: در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند!

عبید زاکانی

علی پناهی 204 یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 17:43

بی همگان به سر شود ، بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من چرا سحر نمیشود ؟
مولوی او که سر زده ، دوش به خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب ، درس به سر نمیشود
استرس است و امتحان ، پیر شده ست این جوان
دوره آخر الزمان ، درس ثمر نمیشود
مثل زمان مدرسه ، وضعیت افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه ، گاو بشر نمیشود
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما به گل نشست
خواستمش حذف کنم ، وای دگر نمیشود
هرچه بگی برای او ، خشم و غصب سزای او
چونکه به محضر پدر ، عذر پسر نمیشود
رفته ز بنده آبرو ، لیک ندانم از چه رو
این شب امتحان من ، دست به سر نمیشود ؟
توپ شدم شوت شدم ، شاعر مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی ، باز سحر نمیشود

مصطفی جعفرپور کلاس204 یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 16:18

شوخی با حافظ:
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافظ توی صف اتوبوس
گفتم کجا میروی گفتا خودم ندانم
گفتم بگیر فالی گفتا نمانده حالی
گفتم جگونه ای گفت در بند بی خیالی

مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

سیدامیر تباسیده 202 یکشنبه 3 آبان 1394 ساعت 00:44

روزی ملانصرالدین به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا به خانه رفت و لباسهای نواَش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواَش تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا آدم حساب نمی کردند.

رضاملامحمدتقی 901 جمعه 1 آبان 1394 ساعت 17:13

شعر طنز بازگشت فردوسی
نویسنده: نورا - چهارشنبه ٢٦ تیر ،۱۳٩٢

یه شعر طنز از اقای خلیل جوادی.......یکی از همکلاسی هام سر کلاس ادبیات خوند......پیشنهاد میکنم بخونین وامااااااااا لطف کنید به اون دست های خوشگلتون زخمت بدین یه نظر بدین از بی نظری مردم...والاااااااااا

اونا که میمیرن میرن تو برزخ

قاطی میشن اهل بهشت و دوزخ

کار همه,اونجا بخور بخوابه

تا روز اخر که حساب کتابه

اونجا یه سیستم اداری داره

واسه خودش ساعت کاری داره

سیستم اونجا رو میگن عالیه

همه لوازماش دیجیتالیه

فرشته ای هست که کارش اینه

صب تا شب اونجا بشینه

کار که نباشه حوصله اش سرمیره

میشینه با کامپیوتر ور میره

خواس تو کامپیوتر بگرده

رفت تو پروفایل یه پیره مرده

کامپیوتر یکی دو دف گف:دینگ

رفت تو گزینه "دیپورتینگ"

فرشته هه دستپاچه شد کلیک کرد

کامپیوتر بدجوری جیک و جیک کرد

یهو در یه قبر کهنه وا شد

یه پیرمرد با شکوه پا شد

ازش سوال کردن گفتن اسمت چیه

گف:ابوالقاسم فردوسیه

یکی دو روز نشست توی یه میدون

دید نمیشه پاشد اومد تو تهرون

زمین نفس کشید و برفا اب شد

بهار اومدو دوباره انقلاب شد

هوای تهرون یه نمه ملس بود

مزه ی زندگی حسابی گس یود

فصل شلوغی و بدو بدو بود

شاعر شاهنامه خوشحال شد

دست های اون رو شونه هاش بال شد

بعد هزار وچند سال دوری

اومده بود چهارشنبه سوری

آتیش روشن جوونا رو دید

اونم یه بار از روی آتیش پرید

مامورا اومدن بهش گیر دادن

چند نفری دور وبرش وایستادن

با حرفاشون کلی بهش نیش زدن

گرفتنو ریششو آتیش زدن

شاعر شاهنامه با حال بد

رفتو ریششو با تیغ زد

خلاصه تصمیم گرفت نو بشه

صاحب کت و شلوار و پالتو بشه

رفت جلو مغازه پشت ویترین

دید همه لباسا هس مدین چین

مو یه تنش همون دقیقه سیخ شد

یه خورده وایستاد و به لباسا میخ شد

مغازه داره گفت عزت زیاد

دایی,برو کنار بزار باد بیاد

با این که چرت و پرت گفت اون یارو

شاعر شاهنامه رفت اون تو

به قول ما یه خورده پالتاز خرید

دستشو تو جیب بغل فرو کرد

اشرفی قرن چهار رو روکرد

شاعر ما یعد خرید هنگفت

به شیوه ی خودش به اون جوون گفت:

شما را چه رفته ست کاینسان خلید

چرا جمله ژولیده و بنجلید؟

چرا سیخ سیخی شده موهایتان؟

جرا مثل زنهاست ابرویتان؟

تو مردی اگر چیست ان موی مش؟

برو از سیاوش خجالت بکش لبخندخوشمزهنیشخند

هزاران چو تو لندهور پلید

نیرزد به یک موی گرد افرید

اگر لشکر انگیزد اسفندیار

دگر موی مش کرده ناید به کار

تورا پاردم گردد آنگه عنان

همی میکنی پشت بر دشمنان

تویی که به من تکه انداختی

گمانم مرا خوب نشناختی

ابوالقاسمم بنده فردوسی ام

حکیم زبان آور طوسی ام

کنون زیر این گنبد نیل فام

همه مر مرا میشناسند نام

یه لحظه یعد اون صدای کلفت

مرد فروشنده به فردوسی گفت

خودت که نه میدونتو میشناسم

از تو کسی چیزی نگفته واسم

ببینمت تو شاعری راس راسی

مزیم حیدر زاده رو میشناسی

راستی یه چی بخوام ازت برمیاد؟

ترانه رپ از کارات در میاد

پسرخاله ام میخواد کاست جم کنه

یه چیزایی میخواد سرهم کنه

میخوام واسش چیزای مشتی بگی

هفش تا شعر شیش و هشتی بگی

بیا اینم یه کاغذ و یه خودکار

یه چی بگو تو مایه های شاهکار

اما تو رو به جون مامانت استاد

چیزی نگی که گیر بدن تو ارشاد

شاعر شاهنامه سری تکون داد

هیچی نگفت فقط پاشد راه افتاد

دید نمیتونه با همه بجنگه

هرجا که میره اسمون یه رنگه

بنده خدا دلش میخواس خیلی زود

دوباره برگرده همون جا که بود

طفلی نشست همین جوری غصه خورد

یه روز نوشتن که دق کرد و مر

علی جانمحمدی کلاس 202 جمعه 1 آبان 1394 ساعت 17:03

سرکه هفت ساله عبید زاکانی

رنجوری را سرکه هفت ساله تجویز کردند. از دوستی بخواست. گفت: من دارم اما نمی‌دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.

سعید اسدی۲۰۱ جمعه 1 آبان 1394 ساعت 14:45

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟

گفت:حرام است.

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟

گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد.

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟

گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان.

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟

گفت:همپای love است

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟

گفت : محبت الهیات است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟

گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن میسوزد

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟

گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست.

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟

گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد.

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟

گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد.

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟

گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟

گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود.

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟

گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و

مضارع ندارد

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟

گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد

میشود.

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟

گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر

میگذارد

از خود عشق پرسیدم عشق چیست؟ گفت فقط یک نگاه

سعید اسدی۲۰۱ جمعه 1 آبان 1394 ساعت 14:41

مرغ آهنگ جدایی ساز کرد
ناگهان از سفره ام پرواز کرد
از فراقش قلب بشقابم شکست
قاشق و چنگال من در غم نشست
مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
کردی از پیش خودت کیشم چرا

امیر محمد ابوالقاسمی 202 جمعه 1 آبان 1394 ساعت 14:36

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

ناقص است . مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

حسین مخلص آبادی۹۰۷ پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 23:39

از همه شاگرد اول ها تقلب می کنیم                       با چک و تهدید و یا دعوا تقلب می کنیم!

می شود از هر کجایی دید زد هر برگه را                   محض اطمینان،از بالا تقلب می کنیم!

سال مرگ مادر تیمورخان لنگ را...                           یا محل دفن ایشان را تقلب می کنیم!

7z(هفت زد)بر روی 6N(شش اِن)ضربدرFضربدر...         هفت اِن سه،فورجه ی نه آ...تقلب می کنیم!

البته ما حفظ هستیم کل قرآن را ولی...                     واسه ی تکمیلِ((انّی لا...))تقلب می کنیم!

واسه ی ما که زرنگیم هیچ فرقی نیست خب،              از فریدون یا که از سینا،تقلب می کنیم

با صداهای قشنگ و رمزی و خیلی مهم!               پسش پسش،هی،پیـــفت،هی هی ماااااا!تقلب میکنیم

با وجود چند برگه توی کفش و چند تا...                   توی شلوار و کنار پا تقلب می کنیم!

اسم-فامیل هم که بازی می کنیم با اولیا!                 میوه با (ژ) نیست از بابا تقلب می کنیم!!

نه فقط شیمی_فیزیک را ما تقلب کرده ایم،               عادلیم حتی سرِ املا تقلب می کنیم!

در کلاسِ (فاعلاتن)یا(فعولن) یا (فعول)!                    یا کلاس( فاعلن )حتی تقلب می کنیم!

البته ما خوب می دانیم در کنکور هم                         رو دهند آنجا مراقب ها تقلب می کنیم!

ای دبیر محترم،هروقت دیدی در کلاس                       پچپچی آمد بدان آنجا تقلب می کنیم!

علیرضا یوسفی/کلاس:905 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 23:09

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی

آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم

من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

مولوی

مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

شایان رضادوست904 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 21:34

باز غوغا می کند فریاد و غوغا، نمره ی بیست
جیغ مادر، جنگ بابا عصر فردا ، نمره ی بیست

خوشنویسی، خوش صدایی، قهر مانی ها قبیح است
از ریاضی از دروس سطح بالا، نمره ی بیست

کیف و دفتر ، خط کش و نقاله و خود کارهایم
گوشه ای کز کرده از فریاد بابا ، نمره ی بیست

مثل موجی پای ساحل می زنم خود را به هر سو
سهمم اینک چند ماسه دست دریا، نمره ی بیست

می کشم هر روز با خود کوله ی بی خوابی ام را
اضطراب هشت ریشتر زلزله را، نمره ی بیست

آه نوزده، وای هفده، فاجعه شد شکل پانزده
کاشکی دیگر بمیرد رسم ما یا، نمره ی بیست

باید ذکر کنی که شاعر کیست ؟

سید امیر مهدی قائم مقامی 204 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 17:40

دیدم به خواب حافظ

نیمه شبِ پریشب گشتم دچار کابوس

دیدم به خواب حافظ ، توى صف اتوبوس

گفتم: سلام خواجه، گفتا: علیک جانم

گفتم: کجا روانى ؟ گفتا: خودم ندانم

گفتم: بگیر فالى، گفتا: نمانده حالى

گفتم: چگونه ‏اى؟ گفت: در بند بى‏خیالى

گفتم که: تازه تازه شعر و غزل چه دارى

گفتا که: مى‏سرایم شعر سپید بارى

گفتم: کجاست لیلى ، مشغول دلربایى ؟

گفتا: شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم: بگو ز خالش، آن خال آتش

افروز گفتا: عمل نموده، دیروز یا پریروز

گفتم: بگو زمویش، گفتا: که مِش نموده

گفتم: بگو ز یارش، گفتا: ولش نموده

گفتم: چرا، چگونه؟ عاقل شدست مجنون ؟

گفتا: شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم: کجاست جمشید؟ جام جهان نمایش؟

گفتا: خریده قسطى تلویزّیون به جایش‏

گفتم: بگو ز ساقى حالا شده چه کاره‏

گفتا: شده پرستار یا منشى اداره

گفتم: بگو ز زاهد، آن رهنماى منزل

که دست خود را بردار از سر دل گفتا :

گفتم: ز ساربان گو با کاروان غم‏ها

گفتا: آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم: بکن ز محمل یا از کجاوه یادى

گفتا: پژو دوو بنز یا گلف نک مدادى

گفتم که: قاصدت کو؟ آن باد صبح شرقى

گفتا که: جاى خود را داده به فکس برقى

گفتم: بیا ز هدهد جوییم راه چاره

گفتا: به جاى هدهد دیش است و ماهواره‏

گفتم: سلام ما را باد صبا کجا برد

گفتا: به پست داده ، آوُرد یا نیاوُرد ؟

گفتم: بگو ز مشکِ آهوى دشت زنگى

گفتا که: ادکلن شد در شیشه ‏هاى رنگى‏

گفتم: سراغ دارى میخانه‏اى حسابى

گفت: آن چه بود از دم گشته چلوکبابى



پایان

نام شاعر کیست ؟

سید مهدی زمانی 201 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 16:24 http://soyesaadat.ir

هوش و خواب
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد.
همینکه به خواب رفت و سرش از روی کفش ها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفش ها از زیر سرش خارج شدند، دزد آمد و کفشها را برداشت و برد.
وقتی ملا بیدار شد و کفش ها را ندید دانست مطلب از چه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را از تنم بیرون می آورم و آنرا تانموده و زیر سر
میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباس ها پایین می اندازم در این موقع دزد می آید و دست دراز می کند که لباس ها را ببرد و من مچ او را فورا می گیرم و همین کار را کرد.
اما از قضا در خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد دید لباس ها را هم برده اند!
ملانصرالدین

آفشین رضایی کلاس 901 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 15:46

شعر طنز
((گرم شدن با آتش دوزخ))

در زمستان یک شبی بهلول هست
پای در گل می‌شد و کفشی به دست
سائلی گفتش که سرداری به راه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
می‌روم چون او پرآتش است
گرم گردم زان که سرما ناخوش است
آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود

(عطار نیشابوری)

حکایات طنز

1-شخصی ادعای خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند.
خلیفه به او گفت: پارسال اینجا یکی ادعای پیغمبری می کرد، او را بکشتند.
گفت: نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم.


2-یکی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره ی پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه کار داری؟
گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت.
گفت: چرا پیاز برکندی؟
گفت: باد مرا می ربود، دست در به پیاز می زدم، از زمین بر می آمد.
گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست.
گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!


3-فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبروست.

(عبید زاکانی)

رضا بیگدلی پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 13:19

از هالو
ﮐﻮدﮐﯽ ﮐﻨﺠﮑﺎو ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺪ : ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﻪ؟ ، اﯾﻬﺎ اﻟﻨﺎس دﺧﺘﺮی ﮔﻔﺖ : اوﻟﺶ روﯾﺎ آﺧﺮش ﺑﺎزی اﺳﺖ و ﺑﺎزﯾﭽﻪ ﻣﺎدرش ﮔﻔﺖ : ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ رﻧﺞ ﭘﯿﻨﻪ و ز ﺧﻢ و ﺗﺎول ﮐﻒ دﺳﺖ ﭘﺪرش ﮔﻔﺖ :ﺑﺎش ﺑﭽﻪ ﺳﺎﮐﺖ اﯾﻦ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﻣﺪه اﺳﺖ ، ﺑﯽ ادب رﻫﺮوی ﮔﻔﺖ:ﺑﺴﺖ ﮐﻮﭼﻪ ای ﺑﻦ ﺳﺎﻟﮑﯽ ﮔﻔﺖ :ﭘﯿﭻ راه ﭘﺮ ﺧﻢ و در ﮐﻼس ﺳﺨﻦ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ، ﻋﯿﻦ و ﺷﯿﻦ اﺳﺖ و ﻗﺎف دﻟﺒﺮی ﮔﻔﺖ :اﺳﺖ ﺷﻮﺧﯽ ﻟﻮﺳﯽ ﺗﺎﺟﺮی ﮔﻔﺖ :ﭼﻨﺪ؟ ﻋﺸﻖ ﮐﯿﻠﻮ ﻣﻔﻠﺴﯽ ﮔﻔﺖ :ﭘﺮﮐﺮدن ،ﻋﺸﻖ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻟﯽ زن و ﻓﺮزﻧﺪ ﺷﺎﻋﺮی ﮔﻔﺖ : ﯾﮏ ﮐﻤﯽ اﺣﺴﺎس ﻣﺜﻞ اﺣﺴﺎس ﮔﻞ ﺑﻪ ﭘﺮواﻧﻪ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮔﻔﺖ :ﺧﺎﻧﻤﺎن ﺳﻮز اﺳﺖ ﺑﺎر ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻋﺸﻖ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪ ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺘﺎ :ﺑﺨﺸﺶ ﮔﻨﺎه ﺑﯽ واﻋﻈﯽ ﮔﻔﺖ :ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ واژه ﺑﯽ زاﻫﺪی ﮔﻔﺖ :اﺳﺖ ﻃﻮق ﺷﯿﻄﺎن ﻣﺤﺘﺴﺐ ﮔﻔﺖ :اﺳﺖ ﻣﻨﮑﺮ ﻋﻈﻤﺎ ﻗﺎﺿﯽ ﺷﻬﺮ ﻋﺸﻖ ﻓﺮﻣﻮد ﺣﺪ ﻫﺸﺘﺎد ﺗﺎزﯾﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺟﺎﻫﻠﯽ ﮔﻔﺖ :اﺳﺖ ﻋﺸﻖ را ﻋﺸﻖ ﭘﻬﻠﻮان ﮔﻔﺖ :ﻣﺸﺖ ﺟﻨﮓ آﻫﻦ و رﻫﮕﺬر ﮔﻔﺖ :اﺳﺖ ﻃﺒﻞ ﺗﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﯾ ﺧﻮﺷﺴﺖ ﻌﻨﯽ آواز آن ز دور دﯾﮕﺮی ﮔﻔﺖ : از آن ﺑﭙﺮﻫﯿﺰﯾﺪ ﯾﻌﻨﯽ از دور ﮐﻦ ﺑﺮ آﺗﺶ دﺳﺖ ﭼﻮن ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺤﺚ و ﺟﺪل ﺑﯿﻦ آن ﻗﯿﻞ و ﻗﺎل ﻣﻦ دﯾﺪم ﻃﻔﻞ ﻣﻌﺼﻮم ﺑﺎ ﺧﻮدش ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺳﻮال ﭘﺮﺳﯿﺪم !

نام کلاس را بنویس . مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

حسین شفیعی501 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 12:55

داستان خروس شدن ملا
یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
ملانصرالدین

اقا حسین منظورت کلاس 205 است ؟ کلاس 501 هم مگه داریم ؟

سالار امیری 202 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 12:50

روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟

پدرام افسری 201 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 12:20

. شعر طنز عیال اول





مش غلوم هم عاقبت شد اهل دیش/

آنتنی بگذاشت در ایوان خویش/

تا زند گشتی در این کانال ها/

فیلم ها و همچنین سریال ها/

بالشی بر پشت و ریموتش به دست/

صبح تا شب پای تی وی می نشست/

فیلم ها بر روی او تاثیر کرد/

کم کمک رفتار او تغییر کرد/

هر زمان می دید از آن تیپ ها/

شکوه سر می داد و می گفت: ای خدا/

از چه رو یارم فشن اندام نیست/

یعنی آن چیزی که من می خوام نیست/

همسری تیپیک تر باید گرفت/

یک کمر باریک تر باید گرفت/

در پی این عزم و تصمیم، آن خپل/

بر سبیل و موی خود مالید ژل/

رفت و یار خوش ادایی تور کرد/

دلبر بالا بلایی جور کرد/

چند وقتی روزگارش خوب بود/

چونکه یارش ظاهرا مطلوب بود/

یار هم از او سواری می گرفت/

بسته بسته ده هزاری می گرفت/

بی مهابا خرج می کرد آن بشر/

تا شود از دیگران خوش تیپ تر/

مش غلوم وضعش یه هو ناجور شد/

زرت او یکباره بد قمصور شد/

یار، آهنگ جدایی ساز کرد/

نغمه های بی وفایی ساز کرد/

طالب مهریه اش شد ناگهان/

مش غلوم بر کله و بر سر زنان/

تا که از این غصه و اندوه و درد/

طبق اسناد پزشکی سکتـــــــه کرد/

چون که بیرون آمد از حال کما/

گفت پایین آورید این دیش را/

چون که این سریال ها یک دام بود/

تشت رسوایی من بر بام بود/

گند زد یار فشن بر هیکلم/

ای به قربان عیال اولم/

ای فدای وزن و هم پهنای او/

جنگل پر پشت ابروهای او/

ای فدای موی مش نادیده اش/

چشم های سایه نامالیده اش/

هر کجا باشد صدایش می کنم/

بعد از این جان را فدایش می کنم/

هرچه گشتم اسم شاعرش را پیدا نکردم

علیرضانقیزلده کلاس204 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 10:58

کنون رزم virus و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
که اسفندیارش یکی disk داد
بگفتا به رستم که ای نیکزاد
در این disk باشد یکی file ناب
که بگرفتم از site افراسیاب
برو حال می کن بدین disk هان!
که هم نون و هم آب باشد در آن
تهمتن روان شد سوی خانه اش
شتابان به دیدار رایانه اش
چو آمد به نزد mini tower اش
بزد ضربه بر دکمه power اش
دگر صبر و آرام و طاقت نداشت
مران disk را در drive اش گذاشت
نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت
یکی list از root دیسکت گرفت
در ان disk دیدش یکی file بود
بزد enter آنجا و اجرا نمود
کز ان یک demo گشت زان پس عیان
به فیلم و به موزیک و شرح و بیان
به ناگه چنان سیستمش کرد hang
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ
چو رستم دگر باره reset نمود
همی کرد هنگ و همان شد که بود
تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت بد خویش فریاد زد
چو تهمینه فریاد رستم شنود
بیامد که لیسانس رایانه بود
بدو گفت رستم همه مشکلش
وز ان disk و برنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قیچی و ریش
یکی bootable دیسک آورد پیش
یکی toolkit اندر آن disk بود
بر آورد آن را و اجرا نمود
همی گشت toolkit هارد اندرش
چو کودک که گردد پی مادرش
به ناگه یکی رمز virus یافت
پی حذف امضای ایشان شتافت
چو virus را نیک بشناختش
مر از boot sector بر انداختش
یکی ضربه زد بر سرش toolkit
که هر بایت ان گشت هشتاد bit
به خاک اندر افکند virus را
تهمتن به رایانه زد بوس را
چنین گفت تهمینه با شوهرش
که این بار بگذشت از پل خرش
قسم خورد رستم به پروردگار
نگیرد دگر disk از اسفندیار

این شعر تکراری است . علی جان محمدی هم این شعر را نوشته است .
و مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

محسن کشی پور پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 09:15

یه دفعه یه آفتاب پرست میره رو جعبه مداد رنگی " هنگ " میکنه یکی ماشینش تو برف گیر میکنه زنجیر نداشته ، سینه میزنه
-------------------
73- یکی میره رستوران، گارسونه میخواسته بزارتش سر کار

میگه: غذای امروز «کوجی پورو تیاپوفو ساخارینو گلاسه» با «لیمو» است!
طرف میگه : «کوجی پورو تیاپوفو ساخارینو گلاسه» با چی؟
-----------------------
74- به یه فضوله میگن : اگه نصف دنیا رو بهت بدن دست از فضولی بر می داری ؟
میگه اون نصف دیگه رو به کی میدین ؟
-------------------------
75- یکی میره تو صف نونوایی، شاطر میگه: نون تا اینجا بیشتر نمی‌رسه، بقیه برن.
طرف میگه: ببخشید اگه میشه جمع‌تر وایسین نون به ما هم برسه
--------------------------
76- یکی زنگ میزنه پلیس میگه : آقا پدال گاز و پدال ترمز و پدال کلاچ و فرمون و دنده ماشینمو دزدیدن!
پلیس میگه : برو صندلی جلو بشین
---------------------------
77- مادر : پسرم ، من دارم می رم خرید یه وقت به کبریت دست نزنی ها
پسر : نه مامان جون من خودم فندک دارم
----------------------------------
78- معلم:احمد مشقت را نوشته ای؟

احمد:فقط یک صفحه اش مانده آقا.

معلم:مگه چند صفحه بود؟

احمد:یک صفحه آقا!
-----------------------------
79- یکی تو خیابون میزنه ﺗﻮ ﮔﻮﺵِیکی دیگه
طرف ﻣﻴﮕﻪ : عمدی زدی؟
یارو ﻣﻴﮕﻪ : ﺁﺭﻩ
طرف ﻣﻴﮕﻪ : شانس آوردی
ً چون من با کسی شوخی ندارم!!
------------------------------
80- معلم : انواع دندان ها را اسم ببر.

شاگرد: نوک زبانم است؛ شما فقط اولی اش را بگویید.

معلّم: آسیا....

شاگرد: یادم افتاد؛ آسیا، آفریفا، اروپا و ...
-----------------------------------------------
81- احمد: شنیدی که محمود را گرفتند؟

اصغر: نه، برای چی؟

احمد: آخه داشت می افتاد.
-------------------------------------
82- اوّلی: ببخشید ساعت چند است؟

دوّمی: ساعتم خوابیده است!

اوّلی: پس بیدارش نکن؛ از یک نفر دیگر می پرسم!
-------------------------------
83- معلّم : کدام حیوان است که به انسان علاقه ی زیادی دارد؟

دانش آموز: اجازه آقا؟ گرگ گرسنه!
---------------------------------
84- اولی: نمی دانم چرا ریش های من سفید شده است اما موهایم مشکی است؟

دومی: برای اینکه تو از چانه ات بیش تر کار کشیده ای تا مغزت
-------------------------------
85- از آقا کلاغه می پرسند: اسمت چیست؟

کلاغه گفت: طوطی.

پرسیدند: پس چرا رنگت سیاه است؟

گفت: آخه توی زغال فروشی کار می کنم.
------------------------------
86- ازیکی پرسیدند: تولدت کی می شه؟

گفت: این سه شنبه نه، پنج شنبه ی دیگه.
---------------------------
87- سخنران: ببخشید که زیاد صحبت کردم. آخر من ساعت ندارم.

یکی از مهمان ها: بی انصاف، ساعت نداری تقویم که داری.
----------------------------------
88- معلم از دانش آموزان خواست که انشاء درباره یک مسابقه فوتبال بنویسند.
همه مشغول نوشتن شدند جز یک نفر، معلم از او پرسید: تو چرا نمی نویسی؟

دانش آموز جواب داد:نوشته ام!

معلم دفتر او را گرفت و نگاه کرد. نوشته بود: به علت بارندگی فوتبال برگزار نخواهد شد!
-----------------------------------------------------------------------------
89- معلم: با علی، محمد، حسین جمله بساز.

رضا: علی با حسین به پارک رفتند.

معلم: پس محمد کجاست؟

رضا: محمد خواب موند، نیومد!
------------------------------------------
90- به یکی میگن یه جمله بساز توش چایی باشه
میگه : قوری

کدام کلاسی ؟

دانیال دنیایی کلاس 903 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 06:46

"هر کجا هستم باشم، آسمان مال من است
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند، قارچ های غربت؟
من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست، واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چتر ها را باید بست، زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید، عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید بازی کرد، چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی در حوضچه ی اکنون است"
استاد سهراب سپهری

شعر طنز نیست . مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

دانیال دنیایی کلاس 903 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 06:44

یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن.... نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه .... کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته .... به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن. نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ... کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ... به بی گناهی اون هم ایمان میارن و آزادش میکنن . نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولین زندان مشکل رو میفهمن و موفق به اعدام فرد میشن .... نتیجه: لازم نیست همیشه راه حل مشکلات رو جار بزنید

دانیال دنیایی کلاس 903 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 06:39

از حکیمے پرسیدند:

چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟

با خنده جواب داد:

آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته گاز بگیری

یعنی تو عمرم اینطور قانع نشده بودم!!

دانیال دنیایی کلاس 903 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 ساعت 06:30

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است

حسین اسفراینی چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 19:17

حسین اسفراینی کلاس907
عید آمد و شد مایه ی خوشحالی فامیل

هر عید خرابند سر ِ من همه ی ایل


خواهر زنم از بندر و مادر زنم از یزد

اقوام برادر زنم از جانب منجیل


القصّه هجومیست به این خانه که انگار

از شش جهت آورده سپاه ابرهه با فیل


نابود گر خانه و غارتگر میوه

از دم همگی قاتل شیرینی و آجیل


مانند ملخ مزرعه ای را که بیابند

در عرض دو ساعت به بیابان شده تبدیل


مانند عقابی به سر ِ دشت ِ فریزر

آگاه از آمد شد ِ هر مرغ به تفصیل


در آن، که رسیده به سر ِ سفره تمام است

در دیس اگر ریخته باشی پلو با بیل


یک لقمه نماند که خودت هم بکنی مِیل

یک رود غذا با خودش آورده اگر نیل


در حیرتم از قدرت این جاروی برقی

آنقدر که بی وقفه کند کار به تعجیل


ای کاش که می شد بشوی لغو تو ای عید

یا که بشود دوره ی یکسال تو تعدیل


من طاقت این حمله ی هرساله ندارم -

سوی خودم از جانب این خیل ِ ابابیل


امّا چه بخواهی چه نخواهی تو دوباره

عید آمد و شد مایه ی خوشحالی فامیل

نام کلاس را بنویس . پورخلیلی

محمد حسین اسلامی چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 19:01

محمدحسین اسلامی کلاس907
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید:



فردا چه می کنی؟



گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه می روم و اگر بارانی باشد به کوهستان می روم و علوفه جمع می کنم.



همسرش گفت: بگو ان شاءا...



او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.



از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.



ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد.



همسرش گفت: کیست؟



او جواب داد: ان شاءا... منم.



منبع:روزنامه خراسان

علی قنبر پور کلاس 907 چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 18:22

مگسی را کشتم

نه به این جرم که حیوان پلیدی ست ، بد است.

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است.

طفل معصوم به دور سر من می چرخید. به خیا لش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد گَندَم.

ای دو صد نور به قبرش بارد، مگس خوبی بود.

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد، مگسی را کشتم


شاعر: مرحوم حسین پناهی ( برای شادی روحش صلوات)

هادی حسین زاده کلاس 203تجربی چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 18:05

می رقصه توی تی وی پرشیا وان
مقلد مکتب خردادیان
از دِهِمون،از پیش باقالیا
برای این که بِره آنتالیا
مرغ و خروس نَنَه شو فروخته
وای چه قِری می ده پدر سوخته
عمری و رقصیده توی تَویله
می رقصه خیلی بهتر از جَمیله
بهش می گیم قُلی کمر طلایی
تو افتخار ده مُنگلایی
تمام فکر ذکر اون به رقصه
برقصه و برقصه و برقصه
جلو عقب جلو عقب جلو راست
دیده شدن حق مُسَلُّم ماست
هرکسی دوس داره یه جور دیده شه
ببیننش بلکه پسندیده شه
معلم و پزشک و اوستا شدن
خَز شده دیگه برای تو و من
اگه فقط یه شب بری به تی وی
نون و پنیرت می شه نون و کیوی
هرکس و ناکسی توی دهات بود
یا حسنی توی ده شلمرود
می بیننش از توی آنتالیا
حسن شماعی زاده و شکیرا
داور اول می گه Hi قلی جون
اون حرکات چرخشیتو قربون
اگرچه معلومه تو خیلی مردی
حیفه چرا با موت بازی نکردی
داور دوم می گه خوش به حالت
من که اسیرتم اسیر خالت
عاشق اون دماغ دسته بیلِت
چقد به هم میان کت و سیبیلت
داور آخر می گه :Absolutly
We love to dance خرکی with قلی
جمیلهٌ(تُن)،کمثل لیدی گاگا
I only say to my dear : ماشالا
آخرشم بین چهل تا کاندید
هیئت ژوری قلی و پسندید
زندگی تو دهکده ی جهانی
آخ که چقد فان شده دار فانی
زندگیمون وقتی که رو به راهه
سفره ما لبریز اشک و آهه
وقتی که زندگی بی عیب و نقصه
دس بزنید قلی بیاد بِرقصه

علی جانمحمدی کلاس 202 چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 17:46

کنون رزم virus و رستم شنو

دگرها شنیدستی این هم شنو

که اسفندیارش یکی disk داد

بگفتا به رستم که ای نیکزاد

در این disk باشد یکی file ناب

که بگرفتم از site افراسیاب

برو حال می کن بدین disk هان!

که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه اش

شتابان به دیدار رایانه اش

چو آمد به نزد mini tower اش

بزد ضربه بر دکمه power اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت

مران disk را در drive اش گذاشت

نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت

یکی list از root دیسکت گرفت

در ان disk دیدش یکی file بود

بزد enter آنجا و اجرا نمود

کز ان یک demo گشت زان پس عیان

به فیلم و به موزیک و شرح و بیان

به ناگه چنان سیستمش کرد hang

که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگر باره reset نمود

همی کرد هنگ و همان شد که بود

تهمتن کلافه شد و داد زد

ز بخت بد خویش فریاد زد

چو تهمینه فریاد رستم شنود

بیامد که لیسانس رایانه بود

بدو گفت رستم همه مشکلش

وز ان disk و برنامه خوشگلش

چو رستم بدو داد قیچی و ریش

یکی bootable دیسک آورد پیش

یکی toolkit اندر آن disk بود

بر آورد آن را و اجرا نمود

همی گشت toolkit هارد اندرش

چو کودک که گردد پی مادرش

به ناگه یکی رمز virus یافت

پی حذف امضای ایشان شتافت

چو virus را نیک بشناختش

مر از boot sector بر انداختش

یکی ضربه زد بر سرش toolkit

که هر بایت ان گشت هشتاد bit

به خاک اندر افکند virus را

تهمتن به رایانه زد بوس را

چنین گفت تهمینه با شوهرش

که این بار بگذشت از پل خرش

قسم خورد رستم به پروردگار

نگیرد دگر disk از اسفندیار

این شعر تکراری است و مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

محمد عبادالله زاده 203 چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 16:36

بسم رب الشهدا

خاطره خنده دار از شهید حاج ابراهیم همت

یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»

حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»

امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»

حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.

ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.

یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»

این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.


شادی روح شهدا امام شهدا صلوات

جالب بود . ممنون . پورخلیلی

حسین بیاتی کلاس901 چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 13:58

دوش دیــــدم کــــه مـلایـــک در میـخــــانـــه زدنــد
گـــــل آدم بســــرشتنـــد و بــه پیمـــانــه زدنـــد
ســاکنـــان حـــــرم ستـــر و عفـــاف ملکـــوت
بــا مـــن راه نشیـــن بــاده مـستانــه زدنــد
آسمــــان بـار امـــانت نتـوانســت کــشید
قــرعــــه کـــار به نام مـــن دیوانــه زدنــد
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون نــدیدند حقیقت ره افسانه زدنــد
شکـــر ایزد کــه میان من و او صلح افتاد
صـــوفیان رقص کـــنان ساغر شکرانه زدند
آتش آن نیسـت کــه از شعله او خندد شمع
آتش آن است کـــــه در خــــرمن پـــــروانه زدند
کـــــس چـــو حــافظ نگشــاد از رخ اندیشه نقاب
تـا ســــر زلـــف سخـــن را بــــه قلـــم شـــانه زدند
شاعر:حافظ

این شعر طنز نیست . مورد تایید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

مخدی نادری 201 چهارشنبه 29 مهر 1394 ساعت 07:16

غلام همت دردی‌کشان یک رنگم

نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیه‌اند

- باده نوشی که در و روی و ریایی نبود

بهتر از زهدفروشی که درو روی و ریاست

- می‌ خور که صد گناه ز اغیار در حجاب

بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند

- بیا به میکده و چهره ارغوانی کن

مرو به صومعه کانجا سیاهکارانند

- صوفیان جمله حریفند و نظر باز ولی

زان همه حافظ سودا زده بدنام افتاد

- صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد

بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد

- خیز تا خرقة صوفی به خرابات بریم

شطح و طامات به بازار خرافات بریم
- صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش

وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش

- صوفی شهر بین که چون لقمة شبهه می‌خورد

پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

- چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا

ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم

- صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش

بشکست عهد، چون در میخانه باز دید
- در راه ما شکسته دلی می‌خرند و بس

بازار خودفروشی از آن راهِ دیگر است
- ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او کسی این گمان ندارد

- باده با محتسب شهر ننوشی زنهار

که خورد با تو مِی و سنگ به جام اندازد

- مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند
از حافظ

علی قنبر پور کلاس 907 سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 23:25

دعوای رستم وتهمینه
 چو رستم بازگشت ز گشت وگذار..............از آن مجلس دود زنی و خمار 
ندید تهمینه را بیدار وی..................بشد شاد و خرسند از آن دود و می 
خرامان بشد سوی مطبخ همی........................ز ترس زنش نمیزد دمی 
برفته چو جن سوی یخچال خود..................که بلکه بیابد طعامی به خورد 
چو بگشود رستم درب یخچال را......................بشد تهمینه بیدار از آن سر صدا 
بیامد سبک سوی رستم چو شیر....................که رستم ندیده به هفت خان پیر* 
بجنجال بگفتش تهمینه:هی.....................تو ای مردک چلغوز بی شرم و پی 
کجا بودی عنتر مگر لال شدی؟......................و یا کور و کر مثل دیوار شدی؟
 زدم صد پیامک  ندادی جواب.....................مگر خط ایرانسلت بباشد  خراب؟ 
در آن هی هی و فحش وبحث و جدال .....................بپرسید ز رستم او این سوال 
مبادا دو تا گشته شلوار تو؟............................بگو تا  نپیچم تو را در پتو 
پس از خشم شیر زن در این اثنا..........................ز سوی تهمتن بیامد ندا 
به سردی و سستی بداد این جواب.....................که بس این سوالت بباشد ثواب*
 ندارم جوابی زن خوب من..........................ولی تو قبول کن ز من این سخن 
که شرمنده ام گر برفتم به شب..........................ولی دوری بگرفت ز من تاب و تب 
در این دم پس از آن چخان هژبر...............به سر رفت ز شیر زن آن کاسه صبر 
برفتش که آرد گرز گران...........................که تا بلکه رستم بگوید نهان*
 چو تهمینه رفت سوی مطبخ به تخت.........که بر دست بگیرد همان گرز سخت* 
به رستم رسید این پیام از پدر......................که ما را نیندازی بر دردسر 
چو رستم بدید این پیام خطیر................به دادر هور* گفت:خدا سخت مگیر 
بمانده تهمتن در آن کار زار........................و تهمینه آمد به سویش چو مار 
دوباره بپرسید سوالات خویش...........................که با دغل تو کاری نبری* به پیش 
همان گه ز سهراب بیامد صدا.................بکرد عرعر و سخت بکرد گریه ها 
به خشم و به کین گفت به رستم او............خریدی تو مای بی بی؟بر من بگو 
به سوی زنش کرده روی پیل تن....................بگشته سرازیر آب از بدن 
بگفتش بلی فکر کنم کرده جیش.................روم تا عوض من کنم پور خویش 
سپس او بگفتش حکایات خود.......................که دیشب برایش سزاوار بود 
پس از قصه ی رستم زن ذلال*.........................بگشت شیر زن کفری ز زال 
به خود گفت ای زال اگر تو یلی؟......................من انم که دارم برایت تلی 
تلی پر ز کین و کهی پر زخشم........................که گر بینی آن را بشاشی ز چشم* 
پس از آن همه بحث و جنجال و جنگ........................بدید او تهمتن که بس باخته رنگ 
بگفتش شیر زن که امشب همی...................شبت را به کاناپه سر میبری 
همین را بگفت و برفت در اتاق........................و گفتش به رستم مکن واق واق

 توضیحات: 1.هفت خان پیر:منظور همان هفت خان رستم است 
2.ثواب:درست . صلاح .متضاد اشتباه 
3.نهان:راز . در اینجا همان راز رستم که پارتی زال بود مراد است. 
4.گرز سخت:در اینجا مقصود شاعر ملاقه است. 
5.دادار هور:آفریننده ی و گرداننده ی خورشید . ذات باری تعالی . خداوند 
6.نبری:در اینجا برای حفظ وزن شعر بهتر است این کلمه را با تشدید خواند
 7.زن ذلال:همان زن ذلیل است که برای رعایت قافیه در مصراع بعد اینگونه استفاده شده است 8.بشاشی ز چشم:این عبارت ایهام دارد یکی به معنی ادرار کردن و دیگری به معنی گریه کردن که منظور شاعر هر دو مورد است  
شاعر: رامین کجبافت

علی قنبر پور کلاس 907 سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 23:05

بلاشک قصه ها دارم ز تاسی...........ز درد خانمان سوز و حماسی

از آن روزی که شد این قصه آغاز..........به درمانش شدم راهی قفقاز

که باید این کچل دلداریش داد.................دوای طبی و عطاریش داد

جوانی کو کچل گشته هم اکنون..........ندادیش زنی کو گشته مجنون

اگر دیدی جوانی تاس کرده..............صد و هشتاد واحد پاس کرده

زده صدها هزاران تست کنکور...........و ناخنهای خود را خورده بدجور

ز بس که ما بکردیم موی را سیخ.......کنون گشته کچل فرق سر از بیخ

زدیم ژلها اتو موها کتیرا.........................همانا عاشقم گردد سمیرا

تو مو بینی و رامین ریزش مو....................بیا اندک زمانی پیش عامو

کچل غصه مخور دردی ندارد....................اگر کاری تو مو، مو، مو درآرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد