وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

سومین سوال هفتگی از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!!


بهترین شعر یا حکایت طنزی را که تا حالا خوانده یا شنیده اید ، در قسمت نظرات بنویسید .


در ادبیات کلاسیک فارسی ، طنز در میان آثار نویسندگان دوره‌های مختلف به اشکال گوناگون وجود داشت. در صدر این افراد، عبید زاکانی پدر هنر طنز در ادبیات فارسی است . عطار نیشابوری نیز در الهی نامه جنبه‌هایی از طنز دارد.

با ظهور مشروطیت و ایجاد فضای نسبتاً باز مطبوعاتی ، طنز  به عنوان نوع ادبی بسیار جدی ، توجه بسیاری از نویسندگان و شعرای بزرگ را به خود جلب کرد. از جمله میرزاآقا خان کرمانی ، از طنزپردازانی که در راه هدفش جان باخت . علی اکبر دهخدا، سید اشرف الدین قزوینی (نسیم شمال)، میرزاده عشقی و زین العابدین مراغه ای از پیشگامان طنز در ادبیات فارسی در دوران انقلاب مشروطه بودند.

در نسل های بعدی محمدعلی جمالزاده ، صادق هدایت ، بهرام صادقی ، منوچهر صفا ، ایرج پزشکزاد نویسندگانی بودند که طنز را در برنامه کارشان داشتند.

از طنزپردازان بنام معاصر ایران می‌توان هادی خرسندی ، عمران صلاحی ، منوچهر احترامی ، سید ابراهیم نبوی ،کیومرث صابری فومنی (گل آقا)، ابوالفضل زرویی نصرآباد(ملانصرالدین) ،ابوالقاسم حالت ،جمشید عظیمی نژاد ، دکتر فرشاد روشن ضمیر و دکتر مازیار نصرتی را نام برد.

هم اکنون چهره های زیادی چه شناخته شده و چه ناشناخته وجود دارند که آثاری زیبا در طنز آفریده اند .

شما دانش آموزان عزیز با مروری بر آثار گذشته و معاصر ایران بهترین شعر یا حکایت طنز را بیابید و در قسمت نظرات بنویسید .


بهترین نوشته ها و شعرها در صفحه ی اصلی وبلاگ به نام دانش آموز مورد نظر نمایش داده خوهد شد .


نظرات 138 + ارسال نظر
علی داداشی کلاس905 سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 17:15

اعتراف می کنم چن سالِ پیش ﺗﻔﺮﻳﺤﻢ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭقتی ﺟﻮﺭﺍﺏ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ، ﭘﺎﻣﻮ ﺭﻭی ﻓﺮﺵ ﺑﮑﺸﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﺟﺮﻗﻪ ﺑﺰﻧﻪ ﻳﻪ ﺑﺎﺭ ﺗﻮی ﻳﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺧﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﻣﭙﺎیی ﺍﺑﺮی ﺍﮔﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪی، ﺟﺮﻗﻪ ی ﻗﻮی ﺗﺮی می ﺯﻧﻪ. ﺍﻳﻦ ﻣﻄﻠﺐ ﺗﻮیِ ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ یه بار ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ، ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﺎﻟﻦ ﻳﻪ ﺩﻣﭙﺎیی ﺍﺑﺮی ﻫﺴﺖ ﻳﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺷﻴﻄﺎنی ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﻢ اومد ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﻭ ﻋﻴﻦ ﻣﻮﻧﮕﻮﻻ ﺣﺪﻭﺩ ﻧﻴﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﺎﻣﻮ ﺭﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻲ ﮐﺸﻴﺪﻡ، ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻢ
ﺟﻠﻮی ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺷﺘﻤﻮ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﻮﮎ ﺩﻣﺎﻍ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺟﺮﻗﻪ ﺍی ﺯﺩ، ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻞ ﻣﺤﻞ ﺻﺪﺍﺷﻮ ﺷﻨﻴﺪﻥ ﻣﻮﻫﺎی ﺟﻔﺘﻤﻮﻥ ﺳﻴﺦ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻧﮕﺎﻩ می ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﻧﻤﻲ ﻓﻬﻤﻴﺪﻥ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎقیﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﺗﻔﺎﻕ،ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺿﺮﺑﺎﺕ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ از طرفِ بابام ، ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻴﺎﺩ :

احمدرضا شادکام کلاس 906 چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 12:58



مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:
«آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»…
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند
و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد»
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم.

hossein seif پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 14:40

حسین سیف کلاس 302
برخیز و مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
درطبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی ز دگران
امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده کیست تا به ما گوید راز
پس بر سر این دوراهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیایی باز
کس مشکل اسرا اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می نگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است بدست هر که از ما زاد
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهر هر چه هست نقصان و شکست
انگار هر چه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
هر یک چندی یکی بر آید ،که منم
با نعمت وبا سیم و زر آید،که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه عجل از کمین درآید ،که منم
روزی که گذشت هیچ از و یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
از خیام

تکراری است . و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

امیرحسین صمدی 301 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 13:37

روزی جوانی نزد پیامبر آمد وگفت ای پیامبر من جوانی بسیار فقیرم به همین دلیل کسی دخترش را به من نمیدهد آمدم تا شما کمکم کنید.پیامبر در میان مردم گفت این جوان را من تضمین می کنم آیا کسی در میان شما هست که دخترش را به او بدهد؟یکی از میان آن ها گفت من دخترم را به او میدهم و خری به عنوان جهازهم دارم که به او میدهم تا با آن کار کند و خرج زندگی اش را بدهد فرد دیگری از میان جمع برخاست وگفت من دخترم وگاوم را به عنوان جهاز به او میدهم وفرد دیگری هم گفت من دخترم وباغم را به او میدهم.پیامبر رو به جوان کرد وگفت حال انتخاب با توست.جوان پاسخ داد یانبی خدا نمیشود من سوار خرم شوم افسار گاوم را بگیرم وبه باغم ببرم.همه‌ی مردم به ویژه پیغمبر به این جمله ی او میخندند.

hossein seif پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 13:23

حسین سیف کلاس 302
میل در چشم امل کشید تا نبیند در جهان
کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست
فلک جایی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد رندگانی، همه را
سرمایه جوانی است،جوانی هم هیچ
از خاقانی

مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

hossein seif چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 23:30

حسین سیف کلاس 302
1. رسول اکرم را مورد خطاب قرارداده و از آیه ی دو تا هفت نکاتی ذکر میشود که عبارت اند از : الف. خداوند به پیامبر دستور داده که انسانها را خداترس گرداند
ب.خداوند را با انجام فرایضی مانند نماز و روزه به بزرگی یاد کن ج.و انسانی که گناهکار است را پاک و منزه گردان د.اگر به انسانی خوبی میکنی بر او منت مگذار
2.ما این منکر قرآن را به کفیر کفر آتش در افکنیم و تو چگونه توانی یافت که سختی عذاب دوزخ تا چه حد است ،از دوزخیان هیچ باقی نگذارد و همه را بسوزاند.
3. الف. روز جزا را تکذیب کردیم . ب.نخوا ندن نماز ج.طعام ندادن مسکین د.با اهل باطل به بطالت بپردازیم.
4.خیر ،در آن روز شفاعت شفیعان در حق جهنمیان پذیرفته نمیشود و از یاد آن روز سخت و از ذکر قرآن اعراض می کنند.
5. آنها گور خران گریزانی هستند که از شیر درنده می گریزند بلکه هر یک از آنها می خواهند که برایشان صحیفه وحی آسمانی باز آید.
6. خداوند اهل تقوی و آمرزش است.

شما به سوال سوم پاسخ داده بودی خوشگل وچه !!! آنچه نوشتی جواب سوال چهارم است .

نیما صالحی کلاس ۲۰۴ چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 20:49

شاعرشیرازی دوره ی قاجار:میرزا حبیب(قاآنی)





"گفت وگوی پیر لال با کودک الکن"







پیرکی لال سحر گاه به طفلی الکن/

می شنیدم که بدین نوع همی راند سخن/

کای ززلفت صصصبحم شاشاشامم تاریک /

وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن/

تتتریاکیم و بی شششهد للبت /

صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتنن/

طفل گفتا مممن را توتو تقلید مکن /

گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن/

میمیخواهی مممشتی به ککلت بزنم /

که بیفتد مممغزت به میان ددهن/

پیر گفتا وووالله مممعلوم است این /

که که زادم من بیچاره ز مادر الکن/

هههفتاد و ههشتاد و سه سال است فزون /

که که گنگ و لا لالالم به به خلاق زمن/

طفل گفتا خخدا را صصصد بار ششکر /

که برستم به جهان از مملال و ممحن/

مممن رهم گگگنگم مممثل تو توتو /

توتوتو هم گگگنگی مممثل مممن

احمد رضا گودرزی چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 18:50

به نام خدا
احمدرضا گودرزی کلاس 901
باغ خدا، دست خدا، چوب خدا
مجموعه: شهر حکایت




مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت ‌تکان می‌داد و بر زمین می‌ریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را می‌کنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت می‌کنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم.
 
آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او می‌زد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا می‌زنی؟ مرا می‌کشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا می‌زند. من اراده‌ای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست می‌گویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.

پرویز شجاعی 202 سه‌شنبه 12 آبان 1394 ساعت 17:21

یک روز یکی از شاعر های قدیمی ادعا میکرد که میتونه با هر اسمی ی بیت شعر بگه
شخصی به اسمه ابولقاسم این مطلبو شنید و به پیش او رفت.
بهش گفت اسم من ابولقاسمه میتونی با اسمه من یک بیت شعر بگی؟؟؟
شاعر کمی فک کردو گفت:
تورو من دوست دارم ای ابولقااااا
سمت در مصرع اول نشد جااااا

امیرحسین فرجی کلاس ۲۰۴ یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 22:14

نه تنها پیرهن از چین بیاریم
که اقلامی خفن از چین بیاریم

برای رفع مشکل از جوانان
در این فکریم زن از چین بیاریم!

کفن پوشان راه محو فقریم
ولی باید کفن از چین بیاریم

دکانها مملو از پوشاک چینی است
از این پس رختکن از چین بیاریم

اگر آن چیز نیکو را لولو بُرد
نکن شیون لَبَن از چین بیاریم

چراغ مه شکن وقتی نداریم
چراغ مه شکن از چین بیاریم!

هزار و صد تومن لازم اگر شد
هزار و صد تومن از چین بیاریم!

ولی، شاید، اگر، داریم، اما
یقینا، واقعا از چین بیاریم

گلاب قمصر کاشان گران است
بیا مُشک خُتن از چین بیاریم

به هر صورت به سود ماست کلا
اگر حتی لجن از چین بیاریم

به جای رستم دستان و سهراب
اساطیر کهن از چین بیاریم

برای شاعران الفاظ کمیاب
جُعَل، حِربا، زغن از چین بیاریم

پر طاووس در دنیا گران است
دماغ کرگدن از چین بیاریم

اگر با زلزله تهران فرو ریخت
دوباره یک پکن از چین بیاریم

دهنها خسته شد از نطقهامان
یدک باید، دهن از چین بیاریم

ترقه، فشفشه، باروت، موشک
خطرناکه حسن! از چین بیاریم

خلاصه جنس کشور گشته چینی
فقط مانده وطن از چین بیاریم

بیا تا دست یکدیگر بگیریم
و سر تا پا بدن از چین بیاریم

به هر صورت سیاست اینچنین است
به ما هر چی بگن از چین بیاریم

تکراری است . در قسمت نظرات آمده بود .
مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

امیرحسین فرجی کلاس ۲۰۴ یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 22:06

شاعری جذر و مد نمی خواهد !

شعر گفتن ، بَلَد نمی خواهد !

زور گفتن به هرکس و ناکس ،

راحت است و عدد نمی خواهد !

تکل از پشت و این پنالتی ها ،

بحث داغ و نود نمی خواهد

سوپراستارمان شده گلزار

سینما هم صمد نمی خواهد !

بردن سیب تا سر کوچه

چرخ دستی ، سبد نمی خواهد !

این گرانی ، تورم و تلخی ،

ذره بین و رصد نمی خواهد !

تربیت با اصول نو دیگر ،

فحش بد یا لگد نمی خواهد !

عاشقی در زمان ما دیگر

جز کلیکی و … اَد نمی خواهد !

یک پسر در عشق خود عمرا ً

این که مجنون شود ؟ نمی خواهد !

تا دوبی هست زن دیگر ،

یک بلیط مَشَد نمی خواهد !

زندگی توی قوطی کبریت ،

حبس های ابد نمی خواهد

توی خانه هایمان حبس ایم

حبس مان هم سند نمی خواهد !

خنده هامان اگرچه سرریز است !

شک نکن که سد نمی خواهد !!

تکراری است .
مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

محمد احمدی. کلاس 906 یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 21:41

میازار موری که دانه کش است/ بترس از عمویش که چاقو کش است
میازار موری که دانه کش است/ که جیبش پر از نخد و کشمش است
تو نیکی کن و در دجله انداز /که دیزل در بیابانت دهد گاز

مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

۹۰۶mohammad hoseinzadeh یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 21:04

زخاک آفریدت خداوندپاک
پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

حریص وجهانسوز وسرکش مباش
زخاک آفریدنت آتش مباش

چو گردن کشید آتش هولناک
به بیچارگی تن بینداخت خاک

چو آن سرفرازی نموداین کمی
از آن دیو کردنداز این آدمی

مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

[ بدون نام ] یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 18:35

محمدرضا فتحی کلاس 204


به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین!

نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌ درخت
و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشت
نشسته مداوم تو را در کمین!

امیر سید یعقوبی پور یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 17:53

مثل باران چشمهایت دیدنى است شعر خاموش نگاهت چیدنى است مهربانى معنى لبخند توست خنده هایت بىنهایت دیدنى است .

امیر سید یعقوبی
201‏

مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

امیر سید یعقوبی پور یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 17:52

زندگی"باغی"است
که باعشق"باقی"است
"مشغول دل"باش
نه"دل مشغول"
بیشتر"غصه های ما"
از"قصه های خیالی ماست"
پس بدان اگر"فرهاد"باشی
همه چیز"شیرین"است

مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

امیر سید یعقوبی پور یکشنبه 10 آبان 1394 ساعت 17:51

محبت آتشی در جانم افروخت که تا دامان محشر بایدم سوخت عجب پیراهنی بهرم بریدی که خیاط اجل میبایدش دوخت

********************************************
. پشت صحراى دلم شهریست ، که یک دوست در آنجا دارم هر کجا هست ، به هر فکر ، به هرحال و به هر کار ، عزیز است خدایا تونگهدارش باش

**********************************************

مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

محسن زالی کلاس 906 شنبه 9 آبان 1394 ساعت 19:31

ازدحام و فشار از هر سو
زور ارنج و ضربه زانو
بد ترین بوی عالم است الحق
بوی سیر و پیاز و عطر و عرق

یعنی این بهترین شعر طنزی بود که تا حال دیدی و خواندی ؟
مورد تأیید نیست . (‌ پورخلیلی )

اشکان افسر903 شنبه 9 آبان 1394 ساعت 17:11

کنون رزم virus و رستم شنو

دگرها شنیدستی این هم شنو

که اسفندیارش یکی disk داد

بگفتا به رستم که ای نیکزاد

در این disk باشد یکی file ناب

که بگرفتم از site افراسیاب

برو حال می کن بدین disk هان!

که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه اش

شتابان به دیدار رایانه اش

چو آمد به نزد mini tower اش

بزد ضربه بر دکمه power اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت

مران disk را در drive اش گذاشت

نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت

یکی list از root دیسکت گرفت

در ان disk دیدش یکی file بود

بزد enter آنجا و اجرا نمود

کز ان یک demo گشت زان پس عیان

به فیلم و به موزیک و شرح و بیان

به ناگه چنان سیستمش کرد hang

که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگر باره reset نمود

همی کرد هنگ و همان شد که بود

تهمتن کلافه شد و داد زد

ز بخت بد خویش فریاد زد

چو تهمینه فریاد رستم شنود

بیامد که لیسانس رایانه بود

بدو گفت رستم همه مشکلش

وز ان disk و برنامه خوشگلش

چو رستم بدو داد قیچی و ریش

یکی bootable دیسک آورد پیش

یکی toolkit اندر آن disk بود

بر آورد آن را و اجرا نمود

همی گشت toolkit هارد اندرش

چو کودک که گردد پی مادرش

به ناگه یکی رمز virus یافت

پی حذف امضای ایشان شتافت

چو virus را نیک بشناختش

مر از boot sector بر انداختش

یکی ضربه زد بر سرش toolkit

که هر بایت ان گشت هشتاد bit

به خاک اندر افکند virus را

تهمتن به رایانه زد بوس را

چنین گفت تهمینه با شوهرش

که این بار بگذشت از پل خرش

قسم خورد رستم به پروردگار

نگیرد دگر disk از اسفندیار

تکراری است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

اشکان افسر903 شنبه 9 آبان 1394 ساعت 17:06

اشکان افسر 903
زاغکی قالب پنیری دید

از همان پاستوریزه های سفید!

پس به دندان گرفت و پر وا کرد

روی شاخ چنار مأوا کرد

اتفاقا ازان محل روباه

می گذشت و شد از پنیر آگاه

گفت: اینجا شده فشن تی وی

چه ویوئی! چه پرسپکتیوی!

محشری در تناسب اندام

کشته تیپ توست خاص و عوام!

دارم ام پی تریّ ِ آوازت

شاهکار شبیه اعجازت

ولی اینها کفاف ما ندهد

لطف اجرای زنده را ندهد

ای به آواز شهره در دنیا

یک دهن میهمان بکن ما را!

زاغ، بی وقفه قورت داد پنیر

آن همه حیله کرد بی تاثیر

گفت کوتاه کن سخن لطفا

پاس کردم کلاس دوم من

تکراری است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

اشکان افسر شنبه 9 آبان 1394 ساعت 17:00

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل

که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل

مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود

دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود

شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت

بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت

اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود

که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود

رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب

که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب

اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم

دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم

چو شوهر دراین مملکت کیمــیاست

زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست

خودت را مکن ضــــایع از بهــراو

به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو

دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس

فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس

توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی

چرا رشــته ات را پزشـکی زدی

من ازگـــــــــور بابام، پول آورم

که هــرترم، شهـریه ات را دهـم

من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر

ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر

چوامروزیان،وضع من توپ نیست

بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست

به قبـض موبایلت نگـه کرده ای

پــدر جــــد من را در آورده ای

مسافر برم،بنـده با رخش خویش

تو پول مرا می دهی پای دیـــش

مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود

که دورازمن اینگونه لوست نمود

چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر

بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر

ولـی درس و مشق مرا بی خیـال

مزن بر دل و جان من ضــد حال

اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم

ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

تکراری است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

شاهین نیکنام302 جمعه 8 آبان 1394 ساعت 22:58

تورا از بین صدها گل من احمق جدا کردم
نفهمیدم غلط کردم من از اول خطا کردم

...شدی نزدیک وهی گفتی ضرر حالا ندارد که
پسندیدم تو را، من هم ولی نازو ادا کردم

شد آغاز ارتباط ما بدون فکر وبی منطق
لگد کردم غرورم را ووجدان را رها کردم

پیامک می زدی هرشب سر ساعت دقیقاً 9
خودت را کشتی وآخر شمارا تو صدا کردم

وکم کم این پیامک ها عجیب ومهربان تر شد
ومن هم قصر پوشالی برای خود بنا کردم

نشستم در خیالاتم زدم تاریخ عقدم را
و در رۆیا دودستم را فرو توی حنا کردم!

به فکر مهریه بودم جهازم را چه می چیدم
من احمق ببین حتی که فکر شیر بها کردم

از آن شب ساعت 9 من پیامک می زد م هرشب
خودم با سادگی هایم عروسی را عزا کردم

...شدی تو بی خیال ومن شدم هی بی قرار تو
تو هی برمن جفا کردی، من احمق وفا کردم

ولی رفتم به یک مسجد، بلاتکلیف ومستأصل
برای آن که برگردی فقط نذرودعا کردم

جواب آمد که: «واثق شو به الطاف خداوندی
مگرکوری ندیدی که به تو عقلی عطا کردم؟»

...من امشب بی خیال تو ردیف وقافیه هستم
تو کاری با دلم کردی که فکرش رو نمی کردم !

شاهین,نیکنام302 جمعه 8 آبان 1394 ساعت 22:51

عده ای نرّه غول، آل سعود
دائما در نزول، آل سعود
روز و شب در طواف شیطانند
ضدّ آل رسول(ص) آل سعود
عینهو سعی‌تان که مشکور است
حجّتان هم قبول، آل سعود!
سعی‌تان: بین خوردن و شهوت
طوف‌تان: گِرد پول آل سعود!
در رسیدن به قلّۀ دانش
نیست اصلا عجول، آل سعود!
لیک خرج حرمسرایش را
می‌کشد روی کول، آل سعود
عینهو بشکه های گندۀ نفت
بطنشان فول فول، آل سعود!
نام خود کرده: «خادم الحرمین»
خائن شاسکول، آل سعود
بی ادب نیستم، لذا گویم:
فاعلاتن فعول(!) آل سعود
در «یمن» گور خویش را کندند
این شیوخ جَهول- آل سعود-
گردد «آل سقوط»،اگرچه کنون
گشته از نفت، لول، آل سعود
مثل یک کرم توی قصرت باش
در همانجا بلول، آل سعود!
توی گور است هر کسی که نمود
«هفت خان» را ملول، آل سعود!

تکراری بود پسرم . در قسمت نظرات نوشته شده بود .

حسین شاه محمدی ۲۰۳ جمعه 8 آبان 1394 ساعت 20:13

محشر خر گشت تهران ، محشر خر زنده بـــاد
خرخری زامروز تا فردای محشـر زنـــده بـــاد
روح نامعقول این خر مرده ملـت ، کـــز قضـــا
هست هر روزی ز روز پیش خر تر زنــده بـــاد
اندر این کشور که تا سرزندگان یک سر خـرند
گر خری تیزی دهد ، گویند یک سر : زنده باد
اسب تازی گر بمیرد از تأسف ، گو بمــــــــیر
اندر آن میدان که گویند ابلهان : «خر زنده باد»
راه آهن گر بخواهی مُرده ات بیرون کشــــــند
در چراگاه وطن گو اسب و استــر زنـــده بـــاد
در محیطی کامتیازی نیست بین فضل و جهــل
آن مکرر مُرده باد و این مکــرر زنــــده بــــاد
گر کسی گوید که «حیدر قلعۀ خیبر گرفــــت»
جای حیدر جملگی گوینــد «خیبر زنده بــاد»
وز کسی از خولی و شمر و سنان مدحی کنــــد
جملگی گویند با اصوات منـــکر : زنده بــــــاد
آنکه گوید مرده باد امروز در حــــــق کســــی
رشوتی گر داد ، گوید روز دیگر زنـــــده بــــاد
از پی تغسیل و دفـــن مردمـــان زنــــده دل
مرده شو در این محیط زنـــده پرور زنده بــــاد
در گلستانی که بلبل بشنـــــود توبیـــخ زاغ
راح و ریحان و مرده باد و خار و خنجر زنده بــاد
مردم دانــــای ســــالم مـــرده و انـــدر عوض
دولت زشت ضعیف زردپیــــکر زنــــده بـــــاد

علیرضا کشاورز صفیی302 تجربی جمعه 8 آبان 1394 ساعت 19:50

شعر عروسی

آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست / با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است / لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ / معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه / با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها / پیش فامیل مقابل آبروداری کنید
میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است / پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی / دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان / پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر / هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب / کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه / چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک / دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست / از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای / پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید

حرکت موزون اگر در کرد از خود، دیگری / با شاباش و دست و سوت از او طرفداری کنید

کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟ / با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور / بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید

علیرضا کشاورز صفیی302 جمعه 8 آبان 1394 ساعت 19:45

شعر عروسی


آخر این هفته، جشن ازدواج ما به پاست / با حضور گرم خود، در آن صفا جاری کنید

ازدواج و عقد یک امر مهم و جدی است / لطفاً از آوردن اطفال، خودداری کنید

بر شکم صابون زده، آماده سازیدش قشنگ / معده را از هر غذا و میوه ای عاری کنید

تا مفصل توی آن جشن عزیز و با شکوه / با غذا و میوه ی آن جشن افطاری کنید

البته خیلی نباید هول و پرخور بود ها / پیش فامیل مقابل آبروداری کنید
میوه، شیرینی، شب پاتختی مان هم لازم است / پس برای صرفه جویی اندکی یاری کنید

گر کسی با میوه دارد می نماید خودکشی / دل به حال ما و او سوزانده، اخطاری کنید

موقع کادو خریدن، چرب باشد کادوتان / پس حذر از تابلو و ساعات دیواری کنید

هرچه باشد نسبت قومی تان نزدیک تر / هدیه را هم چرب تر، از روی ناچاری کنید

در امور زندگی، دینار اگر باشد حساب / کادو نوعی بخشش است، آن را سه خرواری کنید

گرم باید کرد مجلس را، از این رو گاه گاه / چون بخاری بهر تنظیم دما، کاری کنید

ساکت و صامت نباشید و به همراه موزیک / دست و پا را استفاده، آن هم ابزاری کنید

لامبادا، تانگو و بابا کرم یا هرچه هست / از هنرهاتان تماماً پرده برداری کنید

البته هرچیز دارد مرزی و اندازه ای / پس نباید رقص های نابه هنجاری کنید

حرکت موزون اگر در کرد از خود، دیگری / با شاباش و دست و سوت از او طرفداری کنید

کی دلش می خواهد آخر در بیاید سی دی اش؟ / با موبایل خود مبادا فیلمبرداری کنید

در نهایت، مجلس ما را مزین با حضور / بی ادا و منت و هر گونه اطواری کنید

Farhad akbari 301 جمعه 8 آبان 1394 ساعت 12:11

(شعری دانشجویی(طنز
هوشنگ شاهند


آن شخص که شدرییسِ دولت



بــا هــمّـَت و رَ أ یِ کـُلِّ مـِلَّـت



بعد از سخنش دلا ر گر د یــد



اَ رزا ن نـه چنانکه بـود درعید



د لاّ لِ بـزرگ یا سَـلَـف خـوار



بـا هـمَّـتِ او نـمـا نــد بیـکا ر



بـا اُفتِ دلا رو پـونـد ودیـنـا ر



با رِ همه مرد ما ن شده با ر



زا ن سوی رســـید ـنـرخِ خانـه



پـا یین و بـد ونِ چک وچــا نه



شـــد بـاز د و ا یِ دردِ بـیـمـا ر



در پَـنجـه یِ تـد بیرِسَلَف خـوا ر



از«چین»به سفارشِ قَشَمشَم



که دست گرفـتـه جـا یِ مُحکم



با پا رتی و رانتِ بی حسـا بش



هــر گــز نکـنـد کسی جــوا بش



می آمـد و زود پخش می شــد



سودش همه خیروبَخش می شد



بـا بـیـمه و ســـر پـَـرســـتیِ یــا ر



د یگــر نشــود کـسی گـر فـتـا ر



این دفــتــرِ بـیـمـه را بــه کــوزه



نگــذار کـه می شــــوی رفــــوزه



بــا زا ر زِ مـــیــوه یِ فـــرا وا ن



پـُرگـشته ونـرخ هــاچـه ارزان!!



ازگوشت نگوکه مُفتِ مُفت است



در دیزیِ ران ودست جُفت است



هـر روز خـوراکِ من کـبـا ب است



بعدازآن همه که وقتِ خواب است



امــروز پـــریـــده از ســـر م خــواب



همسان شده نرخِ دوغ و دو شاب



هِـی داد نــَزَن خـیا لِ خــا م است



حرفِ همه سُست وبی دوام است



گـفـتـارِ هـمـه نگو« شـعـا ر» است



«شاهـنـده» دو با ره در فشار است.

هوشنگ شاهند

ابوالفضل باقری کلاس:901 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 20:46

شعر طنز مترو:
ازدحام و فشار از هر سو
زور آرنج و ضربه زانو
بدترین بوی عالم است الحق
بوی سیر و پیاز و عطر و عرق

مورد تأیید نیست . (‌ پورخلیلی )

ابوالفضل باقری کلاس:901 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 20:38

شعر طنز پیامک لیلی و مجنون:
پیامک زد شبی لیلی به مجنون
که هر وقت آمدی از خانه بیرون
بیاور مدرک تحصیلی ات را
گواهی نامه ی پی اچ دی ات را
پدر باید ببیند دکترایت
زمانه بد شده جانم فدایت
دعا کن …
دعا کن مدرکت جعلی نباشد
زدانشگاه هاوایی نباشد
وگرنه وای بر احوالت ای مرد
که بابایم بگیرد حالت ای مرد
چو مجنون این پیامک خواند وارفت
به سوی دشت و صحرا کله پا رفت
اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
که می خواهم تورا قد تریلی
دلم در دام عشقت بی قرار است
ولیکن مدرکم بی اعتبار است
شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
مقصر است در این ماجرا فاکس
چه سنگین است بار این جدایی
امان از دست این مدرک گرایی

ابوالفضل باقری کلاس:901 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 20:33

مرغ آهنگ جدایی ساز کرد
ناگهان از سفره ام پرواز کرد
از فراقش قلب بشقابم شکست
قاشق و چنگال من در غم نشست
مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
کردی از پیش خودت کیشم چرا

تکراری است در بین نظرها . مورد تأیید نیست . (‌ پورخلیلی )

احمدرضا گودرزی پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 18:24

احمدرضاگودرزی کلاس 901
داستان بسکویت:
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجراتکرار شد.هربارکه اویک بیسکوییت بر میداشت آن مرد هم همین کار را میکرد این کار او را حسابی عصبانی کرده بودولی نمی خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوییت باقی مانده بود پیش خود فکر کرد:
حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد .
مرد اخرین بیسکوییت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرویی می خواستی!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کردکه زمان سوار شدن به هواپیما است.آن زن کتابش را برداشت چیز هایش را جمع و جور کرد وبا نگاه تندی که به مرد انداخت از انجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهدو ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوییتش انجاست باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
ازخودش
بدش آمد...
یادش رفته بود که
بیسکوییتی که خریده بود را داخل ساکش کذاشت .
آن مرد بیسکوییتایش را با او تقسیم کرده بود بدون انکه عصبانیو براشفته شده باشد.
نوشته شده در چهارشنبه 30تیر 1389توسط مازیار

این حکایت زیبایی است ولی طنز نیست . البته به عنوان جواب سوال اول مورد قبول است .

حمید رضا قیصریه ها پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 17:18

شعر طنز جالب و خنده دار کلاغ و روباه

شعر طنز جالب و خنده دار کلاغ و روباه

زاغکی قالب پنیری دید

از همان پاستوریزه های سفید!

پس به دندان گرفت و پر وا کرد

روی شاخ چنار مأوا کرد

اتفاقا ازان محل روباه

می گذشت و شد از پنیر آگاه

گفت: اینجا شده فشن تی وی

چه ویوئی! چه پرسپکتیوی!

محشری در تناسب اندام

کشته تیپ توست خاص و عوام!

دارم ام پی تریّ ِ آوازت

شاهکار شبیه اعجازت

ولی اینها کفاف ما ندهد

لطف اجرای زنده را ندهد

ای به آواز شهره در دنیا

یک دهن میهمان بکن ما را!

زاغ، بی وقفه قورت داد پنیر

آن همه حیله کرد بی تاثیر

گفت کوتاه کن سخن لطفا

پاس کردم کلاس دوم من
شعر طنز

تکراری است . مورد تأیید نیست . (‌ پورخلیلی )

مرتضی حسن پور- کلاس 302 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 16:08

کیومرث صابری فومنی ( گل آقا)

...کفش هایم کو؟!
دم در چیزی نیست.
لنگه ی کفش من این جاها بود!
زیر اندیشه ی این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن

هیچ جا اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازه ی انگشتانم معنی داشت...
پای غمگین من احساس عجیبی دارد
شصت پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شصت پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت...!

نبض جیبم امروز
تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب
کوپن مرغش باطل بشود .....
جیب من از غم فقدان هزار و صدو هشتاد و سه چوق
که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد
«خواب در چشم ترش می شکند.»
کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود
سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود
«یاد باد آن که نهانش نظری با ما بود»
دوستان! کفش پریشان مرا کشف کنید!
کفش من می فهمید که کجا باید رفت
که کجا باید خندید.
کفش من له می شد گاهی
زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی
توی صف های دراز
من در کله ی صبح، پی کفشم هستم
تا کنم پای در آن
که به آن «نانوایی» می گویند!
شاید آن جا بتوان،‌نان صبحانه ی فرزندان را
توی صف پیدا کرد
باید الان بروم....اما نه!
کفش هایم نیست! کفش هایم...کو؟!

عرفان رحیم زاده 302 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 15:47

خم شده پشت ما بیا پایین
با توام..نه .. شما! بیا پایین

ای مهندس, جناب! دکترجان!
اخوی! حاج آقا! بیا پایین

از برای خدا از آن بالا
پسر کدخدا! بیا پایین

پیش از آنکه هوا برت دارد
یک هویی, بی هوا بیا پایین

ای که یک چند پیش از این بودی
کاسب خرده پا بیا پایین

هر که آمد عمارتی نو ساخت
زد به نام شما بیا پایین

قسط من می دهم تو می گیری
وام از بانکها؟! بیا پایین

روی امواج قدرت و ثروت
می روی تا کجا؟ بیا پایین

این همه پشتک آن همه وارو!
اندکی هم حیا بیا پایین

می شود بوی این دو رنگیها
عاقبت بر ملا بیا پایین

روز محشر نمی شود پیدا
پارتی، آشنا بیا پایین

صد کیلومتر رفته ای بالا
قدر یک توکّه پا بیا پایین

پول را می شود همین جا خورد
هی نبر کانادا بیا پایین

من نمی گویم از بلندی قاف
یا ز هیمالیا بیا پایین,

اختلاست اگر تمام شده
لطفا از کول ما بیا پایین!
عرفان رحیم زاده 302 تجربی

آقا عرفان شعر از کیست ؟

سید رضا پرپینچی پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 14:35 http://Facebook/rezamousavi

بــــــــــــــــــــوقــــــــــــــــــــ...


چند ماهی است در صدا سیما / آمده طنز پرطرفداری

در حقیقت سیاسی و کمدی / گریه دار است و "خنده بازار"ی


جای اسم و مقام و حرف رکیک / بین برنامه بوق باب شده

جای لفظ فلان فلان قدیم / بوق ممتد ولی حساب شده


اگر اهل سیاست و ذوقی / من هم امروز حرف ها دارم

و چه خوب است در سخن جای / بعضی الفاظ بوق بگذارم


آی آقای بوق خالی بند / بوق ها را نریختی به حساب

بوق سهم عدالتت پس کو / مسکن بوق بی حساب و کتاب


همه بی کار و داده ای به یکی / چند پست کلیدی اهدائی

بزن از حلق مردم مظلوم / بده بوقندیار بوقائی


مانده ام بوق از کجا آمد / روی فرمان چرخ تو جا شد

مثل دوران بوق در بر تو / بوق پیدا شد و "هویدا" شد


دوستم با تو گفت از در لطف / درد خود با خلوص درمان کن

بوق بیرون فتاده ات دیدند / زشتی بوق خویش پنهان کن



طفلکی حرف بد نگفته به تو / اصلا این حرف را بزن تو به من

من اگر با تو حرف بوق زدم / بوق من را خودت بیا بشکن


یاد داری که بوق قبل از تو / بوق ها را شنید و کرد انکار

بس که هشدار را ندیده گرفت / منحرف شد ز راه و زد به چنار


شطّ رنج است ضربه ی حداد / بعد هر ضربه کیش و مات جدید

مرد باید که حرف حق بزند / هرکه "عاش سعید مات سعید"

محمود کریمی

ممنون سید جان از این شعر خوب . (‌پورخلیلی )

سید رضا پرپینچی پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 14:29 http://Facebook/rezamousavi

از نو، همه اجناس به بازار گران شد
گردید گران، آن چه که ده بار گران شد
کالای به دکان و توی حجره و پستو
هم جنس تلنبار به انبار گران شد

پوشاک گران گشت به مانند خوراکی
دارو ز برای من بیمار گران شد
نان گشته سبک وزن، که یک نوع گرانی است
بر گرده ما بار، به تکرار گران شد!

آن سبزی از شام بجا مانده که بوده است
در روز مرا قاتق ناهار گران شد
گر گوجه فرنگی است گران جای عجب نیست
چون مال فرنگ است به ناچار گران شد

هرگز نشنیدیم شود اندکی ارزان
هرچیز که هر روز به خروار گران شد
می‌گفت چنین با خر خود مرد دهاتی
ای خر، ز برای تو هم افسار گران شد
امسال مرو نیز ز دست ای کت و شلوار
یکسال بمان، چون کت و شلوار گران شد

رضا طاهری کلاس 901 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 14:20

حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود
از ازل مدیون عطر یاس بود
ای که ره بستی میان کوچه ها بر فاطمه
گردنت را می شکست انجا اگر عباس بود

قشنگه وچه ! این شعر مورد تأیید نیست زیرا طنز نیست . یک شعر طنز پیدا کن و بنویس . ( عقیل پورخلیلی )

hossein seif پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 13:12

حسین سیف کلاس 302
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت فرمود تا جامه از او برکنند و از ده به در کنند مسکین برهنه به سرما همی رفت سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند در زمین یخ گفته بود،عاجز شد گفت این چه حرامزاده مردمانند که سگ را گشاده اند و سنگ را بسته.امیر از غرفه بدبد و بشنید و بخندید گفت ای حکیم از من چیزی بخوا ه. گفت جامه ی خود می خواهم.
امیدوار بود آدمی به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
گلستان سعدی

مصطفی ذوالفقاری303 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 12:25

داستان تیرانداز و گنج
داستان تیرانداز یکی از داستانهای جالب مثنوی است. جوانی مفلس و بی پول از شدت نداری و فقر دست به دعا می برد و از خداوند تقاضای ثروت می کند. در خواب هاتف غیبی خبر از نقشه گنجی می دهد و خداوند به او می گوید این گنج از آن تست حتی اگر دیگران از این نقشه گنج با خبر شوند.

جوان بعد از دیدن این خواب آن چنان خوشحال شد که در پوست خود نمی گنجید، با شادی و شعف به دنبال نقشه رفت و آن را پیدا کرد. در آن نقشه گفته شده بود که در جایی خاص رو به قبله، تیری در کمان بگذار و هر جا تیر افتاد آنجا را حفر کن و گنج خویش را بردار!

تیرانداز تیری در کمان گذشت و زه را کشید و جایی که تیر افتاده بود را فورا حفر کرد اما گنجی نیافت. با خود گفت بایستی با قدرت بیشتری زه کمان را بکشم. مجددا تیری دیگری در کمان گذاشت ولی این بار نیز گنج را نیافت. خلاصه هر بار با قدرت بیشتری زه را می کشید و تیر را دورتر می انداخت ولی از گنج خبری نبود، هر بار تیرها دورتر می افتاد ولی باز هم از گنج خبری نبود!

این کار آن قدر ادامه پیدا کرد که مردم شهر به او مشکوک شده و خبر به پادشاه رسید، پادشاه که جریان گنج را فهمیده بود کمانداران ماهر را جمع کرد و آنها با تمام قدرت تیر می انداختند و بعد زمین را می کندند. آنها شش ما ه این کار را ادامه دادند اما گنجی در کار نبود!

بعد شاه گفت که این مرد دیوانه است او را رها کنید و اگر گنجی هم پیدا کرد به او کاری نداشته باشید.

مرد فقیر باز به خداوند پناه برد که خدایا نه تنها گنج ندادی بلکه رنج هم افزون شد و مردم مرا دیوانه می دانند. باز هاتف در خواب او آمد و گفت تو فضولی کردی و نصفه نیمه به پیغام ما گوش دادی. ما گفتیم تیر را در کمان بنه، نگفتیم که زه را بکش!

علی اصغر حاجی اوغلی پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 10:56

علی اصغر حاجی اوغلی کلاس901. درنزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شب ها بسیار سرد میشد.دوستان ملا گفتند :اگر بتوانی یک شب تا صبح بون آنکه آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو میدهیم وگرنه تو باید یک مهمانی مفصل به ما بدهی.ملا قبول کرد شب در آنجا رفت دوتا صبح به خود پیچید وسرما را تحمل کرد و صبح آمد و گفت:من برنده شدم و تو باید به من سور بدهی.دوستانش گفتند:ملا از آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:نه فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستانش گفتند:همان آتش تو را گرم کرده پس باید به ما مهمانی مفصل بدهی. ملا قبول کردو گفت:فلان روز به منزل ما برای نهار بیاید.دوستان یکی یکی آمدند اما نشانی از نهار نبود. گفتند:ملا انگار نهاری در کار نیست ملا گفت چرا ولی هنوز آماده نشده و دو ساعت دیگر هم گذشت باز از نهار خبری نبود. ملا:گفت آب جوش نیا مده تا برنج را در آن بریزم. دوستانش به آشپزخانه رفتند تا ببینند چگونه آب هنوز جوش نیامده‌اند. دیدند یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده و دو متر پایین تر یک شمع زیر دیگ نهاده.دوستانش گفتند:ملا این شمع کوچی نمی‌تواند از فاصله‌ی دو متری دیگ را گرم کند. ملا گفت:چطور از فاصله‌ی چند کیلو متری میتوانست مرا گرم کند.شما بنشینید تا آب جوش بیاید

جالب بود . ممنون پسرم . ( عقیل پورخلیلی )

امیر حسین مسعودی 303 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 01:08

درسی از ادیسون
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد.این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.پسر با خود اندیشید که احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سکته میکند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند.پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فکر میکنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میکنی؟چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمیآید. مأمورین هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظرهایست که دیگر تکرار نخواهد شد!در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر میکنیم! الآن موقع این کار نیست!به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود وهمان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
امیر حسین مسعودی303

امیر حسین جان این حکایت بسیار زیبا و آموزنده بود ولی طنز نیست . البته مورد تأیید واقع شد . ( عقیل پورخلیلی )

امیر حسین مسعودی 303 پنج‌شنبه 7 آبان 1394 ساعت 00:56

دختری با مادرش در رختخواب
درد و دل میکرد با چشمی پر آب
گفت مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاکی را بریزم بر سرم
روی دستت باد کردم مادرم!!!

سن من از 26 افزون شده
قلب من آتش گرفته خون شده

هیچکس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته

مادرش چون حرف دختر را شنفت
خنده بر لب آمدش اهسته گفت:

دخترم بخت توهم وا میشود
غنچه عشقت شکوفا میشود

غصه هارا از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن

گفت دختر:مادر محبوب من!!!
ای رفیق مهربان و خوب من
گفته ام با دوستانم بارها
من بدم میآید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیرم با وقارم هر کجا

کی نگاهی میکنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر؟؟؟

غیر از آن روزی ک گشتم همسفر
با سعید و یاسر و داوود خطر

با سه تاشون رفته بودیم سینما
بگذرریم از باقی این ماجرا

یک سری هم صحبت یاسر شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم

یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید

مصطفای حاج قلی اصغر شله
یه زمانی عاشق من شد بله

بعد هوتن یار من فرهاد بود
البته وسواسی و حساس بود!!

بعد از این وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا

بعد اون من عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم

بعد هانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد میان حرف او
گفت:ساکت شو دیگ بی چشم و رو!!!!!!!

گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری

لیک جز آنکه تورا باشد پدر
دل نمیدادم به هرکس اینقدر

خاک عالم بر سرت خیلی بدی
واقعا ک پوز مادر را زدی^&^

حسین سیف کلاس302 چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 23:02

حسین سیف کلاس302
-خاک به سرم بچه به هوش اومده
بخواب ننه،یک سر دوگوش اومده
گریه نکن لولو می آد،می خوره
گرگه می آد بزبزی رو می بره
اه!اه!ننه چته؟گشنمه
بترکی،این همه خوردی کمه؟!
چخ چخ سگه،نازی پیشی،پیش پیش
لای لای جونم،گلم باشی،کیش،کیش
از گشنگی ننه دارم جون می دم
گریه نکن فردا بهت نون می دم
ای وای ننه!جونم داره در می ره
گریه نکن دیزی داره سر می ره
دستم آخ،ببین چطور یخ زده
تف تف ننه ببین ممه آخ شده
سرم چرا انقده چرخ میزنه؟
توی سرت شی پیشه چا می کنه
خ خ،خخ....جونم چت شد؟هاق هاق
از علی اکبر دهخدا

شعر ناقصه حسین جان .

مصطفی جعفرپور ۲۰۴ چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 21:04

مهمان بی انصاف
الا مهمان نگه بر ساعتت کن
برو فکری برای عادتت کن
نشستی همچنان مشغول خوردن
بکن رحمی به جیب خالی من
نمیدانی مگر میوه گران است
گلابی نرخ آن تا کهکشان است
گز وسوهان و گردو یا که پسته
دگر در خانه ام چیزی ندارم
دودستی اورم نزدت گذارم
ندیدم تاکنون اینگونه مهمان
عجب غارتگری هستی به دوران
یکی از بچه هایت بچه ام کشت
ز بس که میزند بر کله اش مشت
یکی از ان وروجک های شیطون
شده اویز پنکه عین میمون
دوتا لیوان شکسته دختر تو
شکسته استکان ها همسر تو
تو گویی زلزله امد در اینجا
که این سان گشته وضع خانه ما
اگر مهمان حبیب حق تعالی است
چرا از دست ان امروزه غوغاست

شعر از کیست مصطفی جان ؟

سید جواد جلالی 204 تجربی چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 20:38

ثواب تجاوز به پیر زن

یک جوونی می میره و می برنش تو بهشت.

میگه بابام کو میگن تو جهنم . گریه و زاری که منم میخوام برم جهنم میگن اینطوری نمیشه .

پس تو باید برگردی به آن دنیا و گناه کنی تا ببریمت جهنم .

جوونه می ره اون دنیا و به یه پیرزن تجاوز میکنه و میمیره میبرنش جهنم.

میبینه باباش نیست. میگه بابام کو؟

میگن آنقدر اون پیرزن گفت خدا پدر این جوونو بیامرزه که بابات آمرزیده شد و رفت تو بهشت



حکایت جذاب مرگ گربه

حکیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید.

گفت: گربه را نشور، می‌میرد!

بعد از ساعتی که از همان راه بر می‌گشت دید که بعله…!

گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته.

گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟

پسرک گفت: برو بابا، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد!





حکایت همه کس-یک کس-هر کس و هیچ کس

چهار نفر بودند بنامهای همه کس-یک کس-هر کس و هیچ کس

یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد.

همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد.

هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد.

یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود.

همه کس فکر میکرد هر کسی نمیتواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد.

سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد.





حکایت شیری که عاشق آهو شد

شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ی حیوانات دیگر دریده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،

شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .







ماه عسل و مراحل ازدواج


گویند: پسری قصد ازدواج داشت.

پدرش گفت: بدان ازدواج سه مرحله دارد.

مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می‌کنی و زنت گوش می‌دهد.

مرحله دوم او صحبت می‌کند و تو گوش می‌کنی،

اما مرحله سوم که خطرناکترین مراحل است

و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می‌کشید و همسایه‌ ها گوش می‌کنند!





اعتراف نزد کیشیش در باره یهودی بزدل

مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت.

«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»

«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»

«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»

«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»

«چی می خوای بپرسی پسرم؟»

«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟





لطیفه خدا ناظر نیست !!

بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ایستاده بودند.

سر میز یک سبد سیب بود که روى آن نوشته بود:

فقط یکى بردارید. خدا ناظر شماست.

در انتهاى میز یک سبد شیرینى و شکلات بود.

یکى از بچه‌ها رویش نوشت: هر چند تا مى‌خواهید بردارید! خدا مواظب سیب‌هاست





عکس یادگاری

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد.

معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند.

معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و

بگوئید : این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.

یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

بحث حضرت یونس و جواب دندان شکن کودک

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

سید علی یوسفی۲۰۱ چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 19:39

«ما که اطفال این دبستانیم»
از کتاب و قلم گریزانیم
غالباً تخس و لوس و بی ادبیم
موی ژولیده و پریشانیم
اول ترم فکر شیطنتیم
آخر ترم درس می خوانیم
موقع امتحان پایان ترم
بس که درمانده و پشیمانیم،
خیره بر برگه بغل دستی
لاجرم مثل فکس می مانیم!
بی هدف می رویم دانشگاه
ارزش علم را نمی دانیم
بعد طی مدارج عالی
لنگ شغلی شریف می مانیم
عوض حرفه ای درآمد زا
در مسنجر تمام شب ON ایم!
سالها لنگ مدرکی هستیم
تا که اقوام را بچزانیم
خانه از پای بست ویران است
بس که در بند نقش ایوانیم

شعر خوبی بود . شاعرش کیست ؟
( عقیل پورخلیلی )

داستان بهلول اب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

این حکایت تکراری است و در قسمت نظرات آمده است . پس مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

203HamidReza Abhari چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 16:54

روزی
ملا خری را به بازار برد که بفروشد. هر مشتری که برایش میرسید, اگر از جلو
میامد خر دهانش را باز میکرد که دندان بگیرد و اگر از عقب میامد لگد میزد.
شخصی به ملا گفت: با این وضع کسی خر را نخواهد خرید. ملا گفت: مقصد من هم
فروش آن نیست فقط میخواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چی میکشم

Mohammadreza Mousavi چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 00:06 http://pourkhalili.blogsky.com

محمدرضا موسوى٣٠٣
یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود



مردها کاین گریه در فقدان همسـر می کنند
بعد مرگ همسـر خود، خاک بر سر می کنند!
خاک گورش را به کیسه، سوی منزل می برند!
دشت داغ سینه ی خود، لاله پرور می کنند




مرغ آهنگ جدایی ساز کرد
ناگهان از سفره ام پرواز کرد
از فراقش قلب بشقابم شکست
قاشق و چنگال من در غم نشست
مرغکم رفتی تو از پیشم چرا
کردی از پیش خودت کیشم چ

شعرها ناقص است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

آرمان حسین زاده202 سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 23:03

می گویند: مسجدی می ساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟گفتند: مسجد می سازیم.
گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.


بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول» شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد.


سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟


بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضا مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد