نقل از علی پناهی ؛ کلاس 204
قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است؟
طبیب گفت: تو را رنج گرسنگی است، و او را به هریسه مهمان کرد.
قلندر چون سیر شد گفت: در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند!
یک روز ملانصرالدین به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند
سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به
ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی
نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن
باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و
پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین
کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش
او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت
کند و گوسفند شوی!؟
از حکیمی پرسیدند:
چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟
با خنده جواب داد:
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته گاز بگیری
یعنی تو عمرم اینطور قانع نشده بودم!!
خاطره خنده دار از شهید حاج ابراهیم همت
:
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات،
همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد
«لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج
همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار
ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان،
من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک
کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می
کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می
شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو
تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و
خندید و گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که
رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر
یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت
میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر
میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون
توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ
میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان
میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که
باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا
تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.
روزی ملا به گرمابه رفت و بعد از آنکه خود را شست و خشک کرد یک دست نماز هم گرفت. دم در گرمابهدار از او پرسید: آقا شما چی داشتید؟ ملا پاسخ داد: حمام کردم و بعد هم یک دست نماز گرفتم. گرمابه دار گفت: 2 قران برای حمام و 2 قران برای دست نماز. ملا جواب داد که چرا 2 قران برای دست نماز؟ گرمابه دار گفت: همین که هست. ملا بلافاصله فشاری به خود آورد و باد صداداری از خود خارج کرد و بعد هم مضفرانه گفت: دست نماز مال خودت. حالا حساب من میشود 2 قران بابت حمام!
آقا میرزا یعقوب حقهباز کبیری بود که به اصطلاح گنجشک را در هوا رنگ میکرد و جای قناری میفروخت. روزی با روشن ضمیر که جوان سادهدلی بود در رستوران داشت نهار میخورد. سه ماهی کوچک سفارش داده بود که پس از خوردن هر کدام، کله ماهی را در کاغذی میپیچید و در جیب میگذاشت و کنجکاوی جوان را برانگیخته بود. آقا میرزا یعقوب گفت: کله ماهی هوش انسان را زیاد میکند، من حاضرم چندتا از اینها را به تو بفروشم تا امتحان کنی. روشن ضمیر یک دلار داد و اولی را خورد. دید هیچ اثری نکرد میرزایعقوب گفت: شاید دومی را بخوری عقل به کلهات بیاید. روشن ضمیر یک دلار دیگر هم داد و دوم را گرفت و خورد. باز اثر نکرد. میرزایعقوب گفت: سومی حتما اثر میکند. روشن ضمیر باز یک دلار دیگر هم داد و سومی را گرفت. ولی کم کم داشت سوءظن پیدا میکرد. گفت: نکنه داری سر من کلاه میگذاری؟ میرزایعقوب گفت: نگفتم عقل تو کلهات میاد؟ داری کم کم باهوش میشی!
در قرون وسطی دو شوالیه عازم ماموریت طولانی و خطرناکی بودند. پس از گذشت یک ساعت از حرکتشان یکی به دیگری گفت: من زن جوانی دارم و امروز قبل از حرکت خودم کمربند عفت او را بستم ولی کلیدش را دادم به یک دوست بسیار مطمئن که اگر سالی گذشت و من نیامدم او با آن کلید بتواند زنم را آزاد کند. شوالیه دیگر پرسید: حالا به این دوست خودت اعتماد کافی داری؟ قبل از آنکه دیگری جواب دهد ناگهان گردوخاکی برخاست و سواری به تاخت نزدیک شد که همان دوست نازنین بود! شوالیه پرسید: چی شده؟ آیا زنم طوری شده؟ سوار جواب داد: نه زنت کاملا سالم و سرحال است، ولی این کلیدی که دادی عوضی است!؟
گرفتند ادمى در زمان خسرو پروىز
گرفتند ادمى تو تبرىز
به جرم نفص قانون اساسى
وبعضى گفتمان هاى سىاسى
ولى ان مرد دور اندىش از پىش
قرارى را نهاده بازن خوىش
که از زندان اگر امد زمانى
به نام من پىامى نشانى
اگر خودکار ابى بود متنش
بدان باشد درست و غل وغش
اگر بود بارنگ قرمز بود خودکار
بدان باشد از روىاجب
تمامش از فشار باز جویى ست
سرو پاىش دروع و ىاوه گویى ست
گذشت وروزى امد نامه از مرد
گرفت ان نامه را بانوى پر درد
گشود و دىد با هالو ما ابى
نوشته شوهرش با خط ابى
عزىزم عشق من حالت چطور است
بگو بىبنده احوالت چه طور است
اگر خوب از ما بپرسى خوب بشنو
ملالى نىست غىر از دورى تو
من اىنجا راحتم کىفور کىفور
بساط عىش و عشرت جور واجور
در اىن جا سىنم و باشگاه است
غذااجىل به راه است
کتک با شلاق و باطوم
تماما شاىعاتى هست موهم
هر ان کس گوىد اىن جا چوب دار است
بدان ان هم دروغى شاخدار است
در اىن جا استرس جایى ندارد در فش و داغ معنایى دارد
کجا تفتىشهاى اعتقاد ست
کجا سلول انفرادىس
همه اىنجا رفىق دوست هستىم
چوگر د و داخل ىک پوست هستىم
در اىن جا اصلان ندارىم
شکنجه اعتراف عمرا ندارىم
به جاى اتاق فکر دارىم
روش هاى بدىع و ببکر دارىم
عزىزم حال من خب اىنجا
گذشت عمر مطلوب است اىنجا
کسى هىچ کارى با کسى نىست
نشانى از غم و دلواپسى
همه چىزش تماما بست اىن جا
فقط خودکار قرمز نىست اىنجا
یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام وسرد گفت:که در طالع شما...
قلبم تپید، باز عرق روی صورتم نشست
گفتم بگو مسافر من میرسد ؟ و یا...
با چشمهای خیره به فنجان نگاه کرد!
گفتم چه شد؟ سکوت بود و تکرار لحظه ها
آخر شروع کرد به تفسیر فال من...
با سر اشاره کرد که نزدیکتر بیا
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جدا
انگار بی امان به سرم ضربه میزدند
یعنی که هیچ وقت نمی آید او خدا؟؟؟
گفتم درست نیست، از اول نگاه کن
فریاد زد:بفهم رها کرده او تو را....!!!
عالی بچه ها مرسی استاد پور خلیلی