دانش آموزان عزیز !!
** درباره ی بی وفایی دنیا و روزگار و ناپایداری و زودگذر بودن عمر آدمی چه شعری را خوانده یا شنیده اید و یا می توانید پیدا کنید ؟
بهترین و زیباترین شعر را انتخاب نموده و با ذکر نام شاعر در قسمت نظرات بنویسید .
شعری که نام شاعرش ذکر نشود ، مورد تأیید قرار نمی گیرد .
در ضمن به نظرات دیگر بچه ها نیز نگاه کنید ؛ چون اگر شعری تکراری باشد ، تأیید نمی شود .
ناقدی کو داشت در مجمع مهی گفت « او را نیست از شمع آگهی »
شد یکی دیگر گذشت از نور در خویش را بر شمع زد از دور در
عطارنیشاپوری
مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )
اگر چو نوح، عمر بی کرانه می کنیم، بی وفایی کن
اگر من و تو، تن به نیستی نمی دهیم
بی وفایی کن
اگر در این دقیقه ها که نیستی و نیستم زخود خبر
تو از فسانه های پر فریب روزگار، آگهی
اگر سراب و پوچ نیست این جهانِ بی ثمر
تو بی وفایی کن
اگر حدیث آن دو کاج را نخوانده ای
اگر به منجلاب بی وفایی ات هنوز غوطه ور نگشته ای
اگر، اگر، اگر....ولی چرا؟
تو بی وفایی کن
((حبیب الله طای سمیرمی))
امیدوارم مورد تایید شما باشد
مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )
خودت فکر کن و بفهم چرا ؟1!!
دو شعر دیگر از شیخ بهایی و هوشنگ ابتهاج
1.افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافله گناه،راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
2.فریاد که از عمرجهان هرنفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین بسی آمد و زین گونه بسی رفت
استاد خسته نباشید
شعر اول ربطی به سوال ما نداشت
زین گونه بسی آمد و ...
دل بر جهان مبند که بسیار بى وفاست
این کهنه دیر دشمن مردان با خداست
از این عجوزه رحم و مروت مجو رفیق
زیرا عروس بکر هزاران هزار هاست
با هیچکس نکرده سحر شام روز وصل
همواره بکر مانده و داغش به سینه هاست
عاقل فریب صورت او را نمىخورد
چون سیرت حقیقى او زشت و بدنماست
دنیا براى مردم دیندار کوچک است
لیکن به چشم دشمن دیندار پربهاست
مردان حق طریقه ى توحید طى کنند
این راه پر مخاطره از هر رهى جداست
هر کس بغیر راه ولایت قدم نهد
نابودیش مسلم و دنیاى او فناست
بیهوده عمر خویش تلف کرده بى ولا
چون هر چه هست در گرو دولت ولاست
خواهى که از طریق خطا در امان شوى
راه على برو که رهش راه انبیاست
بیم خطر ز راه على خود بود خطا
زیرا که راه شیر خدا بیمه از بلاست
آنانکه از طریق ولایت شدند دور
گم کرده راه حق و گران بارشان به جاست
جز پیروى ز خط امامان مجوى راه
زیرا على وصى بلافصل مصطفاست
ملک جهان که مزرع کشت و زراعت است
بفشان تو دانهاى که تو را توشه بقاست
بر مردم فقیر و ستم دیده یار باش
پاداش این معامله افزایش قناست
از یارى و حمایت آنان مکن دریغ
دستان پرتوان تو مشکل گشاى ماست
ما را زلطف وجود عنایات بهره ده
چشم امید ما به تو هر صبح و هر مساست
خرم براى اهل نظر هر چه بود گفت
این داستان زبده که از نعمت ولاست
جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است
کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل
باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است
من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت
هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است
گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم
ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است
هــــان نراقی مــــرو از دایـــره صبر برون
کانچه رو می دهــــد از سر قضــــا و قــــدر است
از استاد نراقی
این شعر تکراری است .
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
شاعر :سعدی شیرازی
شاعرش خیام است نه سعدی .
برخیز و مخور غم جهان گذران
خوش باش و به شادمانی گذران
در طمع جهان اگر وفائی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
شاعر :سعدی شیرازی
اولا که از سعدی نیست از خیام است . دوم اینکه شعر را درست ننوشتی . سوم اینکه تکرار ی است . مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )
زندگی چیزی نیست جز
روایت دویدن های مداوم
وشادی های کوتاه
وغم های عمیق
والبته مرگ...
"شاهین نجفی"زندگی چیزی نیست جز
روایت دویدن های مداوم
وشادی های کوتاه
وغم های عمیق
والبته مرگ...
"شاهین نجفی"
بیوفایی جهان و خرسندی بحکم قضا:
حال و کار جهان خیالاتست
نظری کن که: این چه حالاتست؟
هر چه هست اندرین جهان خراب
نقش او باژگونه بینی از آب
تو هم اینها در آب میبینی
یا خود اینها به خواب میبینی
ماتمت سور باشد اندر خواب
گریه شادی و خنده غم، دریاب
زنگی است آنکه گفتهای چینی
زانکه او را بخواب میبینی
رخ زنگی مبین، ببین دل او
در جهان هر کسی و حاصل او
دل زنگی که او ندارد رنگ
به زر و می که تیره باشد و تنگ
به سپید و سیاه غره مباش
روشنش دار روی و میبین فاش
تا چنین زندهای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی
هر که پیش از اجل تواند مرد
به چنین راز ره تواند برد
هر چه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد، باد
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بیخبر به دست آیی
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخی
مار او هر دمی به سوراخی
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمی دلبری همی گیرد
تا که از دردشان فرو میرد
مرگ ازین نوع زندگانی به
نام این قوم خود ندانی به
چه وفا خیزدت ز یار جلب؟
یاری از روشنان چرخ طلب
حاصل از یار نیست جز تیزی
وز جلب جز خرابه دهلیزی
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روی در کمالی هست
بجزین خورد و خفت حالی هست
تا زبان تو این و فعل آنست
روی این راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوی غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روی دل سیاه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از میان بردار
کام خویش از عروس جان بردار
نطفهای را که پشتوارهٔ تست
رایگانش مده،که پارهٔ تست
این چنین نطفه را تو برخیزی
زود اندر مشیمهای ریزی
بود اندر مشیمه یک چندی
بدر آید ستوده فرزندی
چند روزی به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجوانی شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پای بند شود
سر و ریشی دروغ بترازد
من و مایی ز خویش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
میرود چون سگان زنجیری
این چنین تا به حالت پیری
ضعف شستش نشست فرماید
بستن پا و دست فرماید
مدتی اینچنین به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سیر و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعای خود و دعای کسان
برود زین سرای بوالهوسان
زود بر تختهای نشانندش
بر سر حفرهای دوانندش
بنهندش به خاک و باز آیند
به سر مال او فراز آیند
خانه را غارتی در اندازند
به شبی جمله را بپردازند
این حسابی که: چند مظلمه برد؟
آن فغانی که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوی از دم
بر سر آیند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خدای که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اینچنین تا به وقت پرسیدن
نهلندش دمی به یوسیدن
بودن و رفتن چنین چکند؟
به چکار آید آن و این چکند؟
جاهلانی که کار نان کردند
دین و دنیی چنین زیان کردند
چند ازین رنج و چند ازین خواری؟
بهر چیزی که زود بگذاری
مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟
چون نشان سمک ندانی و طیز
مهر خود را به مهر زر چه دهی
سر خود را به دردسر چه دهی؟
در نگر تا: کجاست غمخواری؟
غم اوخور، چو میکنی کاری
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پیشگان شکستآور
بجزین گفتها که کردم یاد
حالتی هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
لیک سرمایهٔ سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
این سعادت طلب تواند کرد
پیش ازین سالکان و غواصان
راه را بر تو کردهاند آسان
راه ایشان ببین که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و میرو
روز راحت مبین و شب مغنو
کین طریق ریاضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زین سخن هراسان شد
ترک دنیا بکن، که آسان شد
(این شعر از مولوی است)
جهانا ، چه بد مهر و بد خو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندر و ، تو
به بد نامی خویش همداستانی
به هر کار کردم تو را آزمایش
سراسر فریبی ، سراسر زیانی
ای دل ، چو هست حاصل کار جهان عدم
بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
تو می مانی و نه اندوهی
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند . . .
لحظه ها عریانند،
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
شاعر:سهراب سپهری
آفرین زیبا بود .
با سلام و عرض خسته نباشید محمدرضاموسوی303
جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است
کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل
باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است
من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت
هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است
گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم
ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است
هــــان نراقی مــــرو از دایـــره صبر برون
کانچه رو می دهــــد از سر قضــــا و قــــدر است
شاعر اقای نراقی
نگشت سعدی از آنروز گرد صحبت خلق که بیوفائی دوران آسمان بشناخت گرت چو چنگ ببر درکشد زمانه دون س اعتماد مکن کانگهت زند که نواخت کلاس905
مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
مگر توعاشق زارم نبودی ---- مگرتویارودلدارم نبودی
تورنجاندی مرا با بد زبانی----- بگو آخر چرانامهربانی
مگرباتو چه کردم سنگ خارا ---- چنین بشکسته خواهی قلب مارا
کلامت نیش مار است ای نگارم------ چه می شدگربدی باغ بهارم
اگر گویی سخنها بی کنایه ------ دگرشعری نگویم پرگلایه
سرایم من زعشق و خوشزبانی----- زخوبیهای تو ای یار جانی نام شاعرسعدی
مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
( سهراب سپهری )
زیبا بود .
شاعر/شفیعی کدکنی
عمرازکف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی میرود
این فروغ نازنین بامداد
درشبانی جاودانی میرود
این سحرگاه بلورین بهار
روی شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
مادرون هودج شامیم وصبر
کاروان زندگانی می رود
بچه جان نام کلاس را بنویس .
شعر را کامل ننوشتی . همچنین این شعر تکراری است . مورد تأیید نیست :
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
( عقیل پورخلیلی )
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ....
دست ناخورده به جا می مانند...
مهدی اخوان ثالث
زیبا بود .
خوش است این کهنه دیر پر فسانه اگر نه مردن استی در میانه
درین محنت سرا این است ماتم که ما را می بنگذارند باهم
خوش استی زندگانی وکیستی اگر نه مرگ ناخوش در پی استی
نشاط ار هست بی دوران غم نیست وجود ار هست بی خوف عدم نیست
گلاب ومشک عالم اشک وخون است خوشی جستن زاشک وخون جنون است
جهان بی وفا نوری ندارد دمی بی ماتمی سوری ندارد
هزاران حرف ناکامی بخوانیم که تا در عمر خود کامی برانیم
اگر کامیست در کام بلائی است وگر گنجیست زیر پرده هایی است
اگر تخت است بس ناستواری است واگر عمر است بس ناپایداری است
جهان بی وفا،جای سپنج است زمرکز تا محیط اندوه ورنج است
نمی بینم تورا آن مردی وزور که برگردون روی نارفته در گور
اگر زیر وزبر گردانی افلاک نمی آرد کسی یاد از کفی خاک
چه خیزد از تو ای افتاده در دام صبوری کن ،صبوری وبیارام
مزن بر روی این گردون ناساز که هم گردون به روی تو زند باز
ایراد ها :
نام شاعر را ننوشتی .
مصراع ها را جدا جدا و منظم ننوشتی .
حکیم فردوسی
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدوری پروریدن چه سود؟
برآری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
به کردارهای تو چون بنگرم
فسوس است و بازی نماید برم
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
ز خم کمندش رباید ز گاه
جهان چو برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و اندوه مخور
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست
بدو دل سپردن سزاوار نیست
چنینست رازش ، نیاید پدید
نیابی به خیره، چو جویی کلید؟
خیام
برخیز مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
از جمله رفتگان این راه دراز
بازآمده کیست تا به ما گوید راز
پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیایی باز
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد
من می نگرم ز مبتدی تا استاد
عجز است به دست هر که از ماد زاد
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهر چه هست نقصان و شکست
انگار هر چه هست در عالم نیست
پندار که هر چه نیست در عالم هست
هر یک چندی یکی برآید ، که منم
با نعمت و با سیم و زر آید ، که منم
چون کارک او نظام گیرد روزی
ناگه اجل از کمین درآید ، که منم
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
ناصر خسرو
پیمانه این چرخ را همه نامست
معروف بامروز و دی و فردا
فردات نیامد و دی کجا شد
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
این جهان خوابست خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد ، تو بتاب
چون خورم اندوه ، چون همی بخورد
گردش این چرخ مرده خوار، مرا
جهان اگر شکر آرد بدست چپ سوی تو
بدست راست درون ، بیگمان تبر دارد
بابا طاهر
عزیزان موسم جوش بهاره
چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیای دنی بی اعتباره
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا نمی ارزد به کاهی
جهان خوان و خلایق میهمان بی
گل امروز و فردا خزان بی
سیه چالی که نامش را نهند گور
بمو واجن که اینت خانمان بی
اگر شاهین به چرخ هشتمینه
کند فریاد ، مرگ اندر کمینه
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمینه
منوچهری
جهانا ، چه بد مهر و بد خو جهانی
چو آشفته بازار بازارگانی
به درد کسان صابری اندر و ، تو
به بد نامی خویش همداستانی
به هر کار کردم تو را آزمایش
سراسر فریبی ، سراسر زیانی
ای دل ، چو هست حاصل کار جهان عدم
بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم
افکنده همچو سفره مباش از برای نان
همچون تنور گرم مشو از پی شکم
حافظ
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار داماد است
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ، ثبات قدم از سفله مجوی
از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز
مکاره می نشیند و محتاله میرود
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
سعدی
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید
روز بهارست خیز تا بتماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش غم بیهوده خورند
نگشت سعدی از آنروز گرد صحبت خلق
که بیوفائی دوران آسمان بشناخت
گرت چو چنگ ببر درکشد زمانه دون
بس اعتماد مکن کانگهت زند که نواخت
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو می نگرند
مولوی
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر امر از تو بماند مرده ریگ
همره جانت نگردد ملک و زر
زر بده ، سرمه بستان بهر نظر
این جهان و اهل او بی حاصل اند
هر دو اندر بی وفایی یک دل اند
زاده دنیا چو دنیا بر وفاست
گرچه رو آرد به تو آن قفاست
بد محالی جست ، کو دنیا بجست
نیک حالی جست کو عقبی بجست
مکرها در کسب دنیا ، بارد است
مکرها در ترک دنیا ، وارد است
این جهان خود ، حبس جان های شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست
این جهان ، محدود و آن خود ، بی حد است
نقش و صورت ، پیش آن معنی ، سد است.
این جهان دام است و ، دانه اش آرزو
در گریز از دام ها ، روی آر ، زو
این جهان ، زندان و ما زندانیان
حفره کن ، زندان و خود را وارهان
بند بگسل ، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه یی
چند گنجد ؟ قسمت یک رزوه یی
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد ، پر در نشد
آن یکی خر داشت و پالانش نبود
یافت پالان ، گرگ خر را در ربود
کوزه بودش ، آب می نامد به دست
آب را چون یافت، خود کوزه شکست
سنائی
چو درآید اجل ، چه بنده ، چه شاه
وقت چون در رسد ، چه بام ، چه چاه
تا بدانی که وقت پیچا پیچ
هیچ کس مر تو را نباشد هیچ
همه را عینا از اینترنت کپی کردی . بیشتر این شعرها تکراری است و در قسمت نظرت آمده است . یک شعر غیر تکراری را انتخاب کن و بنویس .
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست
فلک جایی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی ، همه را
سرمایه جوانی است ، جوانی هم هیچ
خاقانی
بیت ها به هم مربوط نیست و از شعرهای متفاوتی گرفته شده است . بهتر بود یک شعر می نوشتی ولی خوب و زیبا .
رباعی خاقانی :
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
با سلام
جهان را گلشن و گلزار نیکوست
گل بى خار در گلزار خوش بوست
به هر گل بنگرى در این گلستان
شکوفا گشته و گردیده خندان
______________________________
بدنیا هر دل شادى غم بسیار هم دارد
چو شادیهاى این دنیا زپى آزار هم دارد
بود وابستگىها را بحق امرى مهم زیرا
چو هر کس را در این سودا فشار بار هم دارد
بود امر مهم روزى که دل بیمار مىگردد
چو دل در حال بیمارى غم دلدار هم دارد
زدل گر حب دنیا را توان عاقل برون آرد
زدل حب را رها کردن غم دیدار هم دارد
بهر دل مهربانیها اگر از حد فزون گردد
بدان این مهربانیها بدل آثار هم دارد
هر آنکس با محبت شد بسى دلها بدست آرد
ولى گر بى تفاوت شد دل بیمار هم دارد
اگر فرصت نبد محدود مىگفتم خطرها را
که هر راه خطرناکى دیارش خوار هم دارد
نه هر بیگانهاى ایدل نهد پا اندر این وادى
که این وادى بصحرایش هزاران مار هم دارد
زکوى مهربانیها گذر کردن بود مشکل
سراغ دوستان رفتن ره دشوار هم دارد
کجا هر بزدلى بتوان برد ره کوى جانانرا
مگر میثم که آن پر دل على را یار هم دارد
بکن ترک گنهاى دل برو خط ولایت را
زمولا پیروى میکن رهش ایثار هم دارد
طریق بندگى اى دل به غیراز دین و قرآن نیست
نکردن پیروى دین را طناب دار هم دارد
زالطاف خدا خرم مشو نومید در دنیا
بدان لطف خداوندى تو را اغفار هم دارد
___________________________________
استاد معمارزاده (خرم)
با تشکر
این اشعار چه ربطی به دنیا و ناپایداری عمر آدمی دارد ؟!!!
مورد تأیید نیست . ( پورخلیلی )
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بیوفا
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی
اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هرک آیتی نخست بخواند «ز هل اتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتست
آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفتهاند
بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست
ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان
در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر
چونان که بیگهر نبود تیغ را بها
زیشان نبود باک رهی را به ذرهای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
آنم که بردهام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثرا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
شاهان همی کنند به فضل من افتخار
حران همی کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجی والشمس فیالضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نظم من به همه وقت چون هوا
بر همت منست سخاهای من دلیل
بر نظم من بست سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
در پای ناکسان نپراکندهام گهر
از دست مهتران نپذیرفتهام عطا
آنرا که او به صحبت من سر درآورد
گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا
ار ذلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نبینم ازو خطا
اهل سرخس می نشناسند حق من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آنگاه قدر او بشناسند با یقین
کاید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها
شد گفتهٔ سنایی چون کعبه نزد خلق
زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا
تا کلک او به گاه فصاحت روان بود
بازار او به نزد بزرگان بود روا
آن گه به کام او نفسی بر نیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار او کشند به عمدا به خویشتن
زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا
در فضل او کنند به هر موضعی حسد
بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا
عاقل که این شنید بداند حقیقتی
کاین حرف دشمنان و حسودان بینوا
چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل
چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا
تا ناصحان او نسگالند جز نفاق
تا دشمنان او ننمایند خود صفا
ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی
بیحجتی کنند همه صحبتش رها
مرد آن بود که دوستی او بود بجای
لوبست الجبال و انشقت السما
(سنایی)
دنیای بی وفا_محسن ولیخانی
ll
چه بی انتهاست این دنیا خدا
مرا از خود جدا کن تو ای دنیا
تو که حال مرا میبینی دنیا
شدم خسته از این غم و درد و تنگنا
در این دنیا که برایم چون طوفان بی رحم بود
کسی از موج دنیا جان به در نیست
یک دنیا حرف , یک دنیا سکوت
از تو دارم ای دنیا
به هر جای دنیا گریزم دنیا همین است
دنیایی که وفا ندارد و این نیز بوده و این نیز بگذرد
یک شعر دیگر بنویس . واقعا تصور می کنی بهترین شعر را انتخاب کردی ؟!!!
مورد تأیید نیست . ( پورخلیلی )
شعری زیبا از ((مولانا))
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام ، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب ، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است ، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم ، نی ام از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش ، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است ، نگویی ، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم ، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان ، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا ، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار ، یکی دم نزنم
شمس تبریز ، اگر روی به من بنمایی
والله این قالب مردار ، به هم در شکنم
زیاد ربطی به موضوع ندارد .
مورد تأیید نیست . ( پورخلیلی )
عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود
شاعر :شفیعی کدکنی
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون
نک کش کشانت می برند انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانه ها تو قفل با دندانه ها
تا چند چینی دانه ها دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقره گین بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه ببین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک می زدی همراز خوبان می شدی
دستک زنان می آمدی کو یک نشان ز آن ها کنون
ای کرده بر پاکان زنخ امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانه ات از خانه کردندت برون
کو عشرت شب های تو کو شکرین لب های تو
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می خواندی فسون
کو صرفه و استیزه ات بر نان و بر نان ریزه ات
کو طوق و کو آویزه ات ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولی های تو کو آن ملولی های تو
کو آن نغولی های تو در فعل و مکر ای ذوفنون
این باغ من آن خان من این آن من آن آن من
ای هر منت هفتاد من اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن بر این و آن سبلت زدن
کو حمله ها و مشت تو وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو از خالق ریب المنون
امروز ضربت ها خوری وز رفته حسرت ها خوری
زان اعتقاد سرسری زان دین سست بی ستون
زان سست بودن در وفا بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کاین چون بود ای خواجه چون
چون آینه باش ای عمو خوش بی زبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود چون ماجرا گردد شجون
مولوی
زیبا بود .
سعدی نیز غنیمت شمردن امروز را سفارش می کند و تفکر و در مورد گذشته و نگرانی نسبت به آینده ای که نامعلوم است را ، نمی پسندد :
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن ، فرصت شمار امروز را
سعدی مثال بدیع و جالبی در مورد عمر انسان دارد و می گوید که عمر چون گردویی است که بر گنبد مدوری قرار گرفته است و این گردو ممکن است بر اثر باد یا تکان کوچکی از گنبد دوار روزگار فرو افتد پس نبایست بدان چندان دل بست :
منه دل بر سرای عمر ، سعدی
که بر گنبد نخواهد ماند این گوز
این روزگار ناپایدار ، ممکن است در ابتدا به انسان ، روی خوش هم نشان بدهد ، ولی انسان عاقل به این شیرینی و خوشی پای بند نمی شود ، زیرا بهرحال و بی گمان جهان ناپایدار ، همراه این شهد شیرین ، زهر خودش را به انسان خواهد خوراند :
ز آسمان آغاز کارم سخت شیرین می نمود
کی گمان بردم که شهد آلوده زهر ناب داشت
***
سعدی ، گر آسمان بشّکر پرورد ترا
چون می کُشد بزهر ، ندارد تفضلی
سعدی می گوید اگر انسانی متوجه بشود و بداند که دنیا و روزگار، با غم بسر بردن ارزشی ندارد ، پس باید با اطرافیان و دوستان خوش بود و خرّم زیست نمود ، وقتی کسی به صورت قطعی می داند که هر روزی که می گذرد ، یک روز از عمر و فرصت او در دنیا ، کم می شود بنابراین باید هر روز ، عمر را غنیمت بداند . هر کس باید آگاه و هوشیار باشد که روزگار و عمر با همه شیرینی و خوشی هایش ، اساس و بنیاد محکمی ندارد و بالاخره روزی این بنای نااستوار فرو می ریزد ، پس نباید بدان دل بست و نااستواری آن از یادمان برود . همچنین وقتی می دانیم که روزی نه چندان دور یا در زمانی که ما وقتش را نمی توانیم تعیین کنیم ، طعمه خاک خواهیم شد ، پس چرا غم بخوریم و بلکه برعکس باید شاد بود و شادی کرد :
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی ِ دوستان خوشباش و خرّم
غنیمت دان ، اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ، ای یار ِ دل افروز
چو خاکت می خورد ، چندین مخور غم
***
عقلم بدزد لختی ، چند اختیار دانش ؟
هوشم ببر زمانی ، تا کی غم زمانه ؟
***
سعدی ، وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنجروز عمر بیا تا وفا کنیم
خیام هم همین اعتقاد را داشت ، حکیم نیشابور هم سفارش به طلبیدن شادی می کرد چون آگاهانه میدانست که در مقابل کهکشان و گردون گردان ، کل عمر بشر خوابی و خیالی ، و حاصل عمر چون دمی است :
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
آنچه از عمر در دنیای فانی، نصیب انسان می گردد ، وقت و زمان است که باید قدر آن را دانست و دم را غنیمت شمرد ، سعدی تاًکید دارد که انسان هوشمند آن کسی است که نصیب خود را از دنیا بدست آورد و نقد وقت را به راحتی از دست ندهد :
نصیب از عمر دنیا ، نقد وقتست
مباش ای هوشمند از بی نصیبان
سعدی هم مانند بسیاری از شاعران و پارسی گویان دیگر به قضا و قدر و تعیین سرنوشت انسان از ازل، معتقد بوده است و به همین دلیل ، سفارش می کند که که وقتی روزگار سر سازگاری ندارد ، با آن ستیزه نشاید کرد و بهتر است با شرایط روزگار بسازیم :
چو روزگار نسازد ، ستیزه نتوان برد
ضرورتست که با روزگار درسازی
مانند سایر شاعران پارسی گوی ، تعبیر مسافر بودن انسان در این روزگار و دنیا را ، سعدی نیز بکار گرفته است همچنین چون سراب بودن دنیا برای انسان مسافر را در بیتی استفاده کرده است و سفارش آنکه بر اینچنین دنیای نبایستی تکیه داشت و یا اینکه بهر حال ، این دنیا را باید گذاشت و همه چیز را به به دیگری سپرد :
تو مسافری و دنیا سرآب کاروانی
نه معولست پشتی که برین پناه داری
***
کام همه دنیا را بر هیچ منه سعدی
چون با دگری باید پرداخت بناکامی
علیرضا امیدی کلاس 201
قشنگ از اینترنت کپی کردی .
مورد تأیید نیست . پورخلیلی
برخیز مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست
بدو دل سپردن سزاوار نیست
تکراری است و در قسمت نظرات نوشته شده است .
فقط به خاطر شعر زیبایی که در بالا گذاشتی این ظعر تکراری مورد تأیید قرار می گیرد . پورخلیلی
برخیز مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران
امروز تو را دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
از جمله رفتگان این راه دراز
بازآمده کیست تا به ما گوید راز
پس بر سر این دو راهه آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیایی باز
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده است فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
خیام
پیمانه این چرخ را همه نامست
معروف بامروز و دی و فردا
فردات نیامد و دی کجا شد
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
جهان اگر شکر آرد بدست چپ سوی تو
بدست راست درون ، بیگمان تبر دارد
ناصرخسرو
عزیزان موسم جوش بهاره
چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیای دنی بی اعتباره
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا نمی ارزد به کاهی
جهان خوان و خلایق میهمان بی
گل امروز و فردا خزان بی
سیه چالی که نامش را نهند گور
بمو واجن که اینت خانمان بی
اگر شاهین به چرخ هشتمینه
کند فریاد ، مرگ اندر کمینه
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمینه
بابا طاهر
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار داماد است
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
ای جهان دیده ، ثبات قدم از سفله مجوی
از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز
مکاره می نشیند و محتاله میرود
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
حافظ
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید
روز بهارست خیز تا بتماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش غم بیهوده خورند
نگشت سعدی از آنروز گرد صحبت خلق
که بیوفائی دوران آسمان بشناخت
گرت چو چنگ ببر درکشد زمانه دون
بس اعتماد مکن کانگهت زند که نواخت
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو می نگرند
سعدی
این جهان خود ، حبس جان های شماست
هین روید آن سو که صحرای شماست
این جهان ، محدود و آن خود ، بی حد است
نقش و صورت ، پیش آن معنی ، سد است.
این جهان دام است و ، دانه اش آرزو
در گریز از دام ها ، روی آر ، زو
این جهان ، زندان و ما زندانیان
حفره کن ، زندان و خود را وارهان
بند بگسل ، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه یی
چند گنجد ؟ قسمت یک رزوه یی
کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد ، پر در نشد
مولوی
بدیع بلخی
چه پوشی جوشن غفلت که روزی
تو باشی تیر محنت را نشانه
امل با عمرت اندر نه به معیار
نگه کن تا کجا گردد زبانه
اسدی طوسی
سواریست عمر ، از جهان در گریز
عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز
خاقانی
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست
فلک جایی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی ، همه را
سرمایه جوانی است ، جوانی هم هیچ
عراقی
هواء دنیی دون را جز از دون همتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
انوری
مسافران جهان را چو نیست روی مقام
دو روز منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت
سنائی
چو درآید اجل ، چه بنده ، چه شاه
وقت چون در رسد ، چه بام ، چه چاه
تا بدانی که وقت پیچا پیچ
هیچ کس مر تو را نباشد هیچ
جامی
احمد جامی ترا پندی دهد
آخرت را باش دنیا بیش نیست
جمال الدین اصفهانی
از بر این خاک توده یک تن آسوده نیست
زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند
جز نحوست نیست قسم ما ز دوران فلک
کوکب سعد ای عجب کوئی برین طارم نماند
اشعار بالا از چندین شاعر نقل شده اند.
کاش به جای نوشتن این همه شعر ، یکی می نوشتی و خود هم خوب می خواندی و تفکر می کردی و می فهمیدی نه اینکه عینا از اینترنت بگیری و در اینجا کپی کنی !!!!
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
قصر فردوس به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
بیت 4 و 5 اشاره به سوال مورد نظر دارد .
می بدانید جهان را که در او نیست وفا
مهر او در دل خود از چه نشـانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل پیش آید
بهر آن تـیر ، یقین است نشانید شما
هست در پیش یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در آن راه نمانید شما
هیچکس نیست که این را ندارد در پیش
گور ها را نگرید ار بگمانید شما
می نویسند همه آنچه شما می بازید
تا بمحشر همه را بـــاز بخوانید شما
«در بی وفایی دنیا»
تاریخ عجب عبرت اولاد بشر دور
تاریخ عجب ناطق بنیاد بشر دور
***
تاریخ عجب آینه ی گیتی نمادور
تلویزیون عالم و فیلم عرفادور
***
بیر آینه دور گسترو کلیه جهانی
اسکندر و دارا و سلاطین کیانی
***
اسکندر اوقدری بویودی دوتمادی دنیا
دنیانی قویوب اولدولا ظلماته مهیا
***
افسانه یازانلار دیو ظلماته چاتوبدور
من معتقدم قبریده ظلمتده یاتوبدور
***
چنگیز که چرخ آلتنی ائتمیشدی مسخر
آیا گوره سن هاردادی او قانلی بیلکلر
***
رستم کی وراردی دانشان وقتیده قان قان
زنجیر اجل قوللارینی باغلادی دالدان
***
بهرام گرفتار اجل دست به سینه
داشلار سینه سینده یخلوب آرخاسی اوستده
***
ایوان مدائن همان بارگه داد
بیر دهنه آچوبدور ورور هر لحظه ده فریاد
***
آیا هانی او تاج کیانی هانی کسرا
آیا هانی کیخسرو و خسرو هانی دارا
ابراهیم ادهم چکوب ال سلطنتیندن
حقی تاپا چخدی الی بوش مملکتیندن
***
آخرده تاپوب حقی اولوب حق مثالی
بیر سلطنته چاتدی یوخ امکان زوالی
قبر اوسته گئدنده قولاق آس گور کی نلر وار
باخ داشلارون آلتندا عجب هلهله لر وار
***
عصمتلی زلیخا دئدی دون باخ منه یوسف
الله نه گوزل گوز یارادوبدور سنه یوسف
***
حضرت دئدی غفلتده یاتوبسان بو نه سوزدی
اوّلکه سوزر قبره همین بو ایکی گوزدی
***
تپراقلارون آلتندا بو رنگیم سولاجاقدور
بو گوزلریمه قبریده تپراق دولاجاقدور
***
تپراقیدون اوّل گنه تپراق اولاجاقسان
دوش تپراقا تپراقلارون آلتدا قالاجاقسان
***
تپراق صفت اول تپراقی تپراقه دولاندیر
تپراق نجه گور سجده گه پاک دلان دور
***
تپراقه دوشوب حر دلاور اوجالاندی
سعداوغلی عناد ائتدی اوت اولدی ئوزی یاندی
***
افلاکه اوجالدی باشی کیم حقه باش اگدی
هر کیمسه باشن دیک دوتوب آخر یره دگدی
***
او گونکه قانا یتمیش نفر انصار
هم ئولدی او گون ازرق و هم حرّ وفادار
***
گور هاردا یاتوب ازرقون احوالینه بیر باخ
حربون شرف و جاهینه اجلالینه بیر باخ
***
ای حرّ دلاور در و درباروه قربان
خادملروه قبروه زوّاروه قربان
***
شمری که اونا کوفه ده تقدیر یازیلدی
آیا گوره سن قبری بونون هاردا قازیلدی
***
آرامگهین آختارورام ابن زیادون
نه قبری نه آثاری یوخ اول کان فسادون
اثر ذوق و قریحه ی مرحوم استاد حاج منعم اردبیلی/ دیوان تجلی
این شعر تکراری است و مورد تأیید نیست
خاقانی
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست
فلک جایی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی ، همه را
سرمایه جوانی است ، جوانی هم هیچ
عراقی
هواء دنیی دون را جز از دون همتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
انوری
مسافران جهان را چو نیست روی مقام
دو روز منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت
سنائی
چو درآید اجل ، چه بنده ، چه شاه
وقت چون در رسد ، چه بام ، چه چاه
تا بدانی که وقت پیچا پیچ
هیچ کس مر تو را نباشد هیچ
بیشتر بیت ها را دیگر دانش اموزان نیز نوشته بودند
جهانا مپرور چو خواهی درود
می بدوری پروریدن چه سود
برآری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
به کردارهای تو چون بنگرم
فسوس است و بازی نماید برم
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
ز خم کمندش رباید ز گاه
جهان چو برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و اندوه مخور
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست
بدو دل سپردن سزاوار نیست
چنینست رازش ، نیاید پدید
نیابی به خیره، چو جویی کلی
حکیم ابولقاسم فردوسی
تکراری است .
مورد تأیید نیست . پورخلیلی
دی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمیست
-----
عقلم بدزد لختی ، چند اختیار دانش ؟
هوشم ببر زمانی ، تا کی غم زمانه ؟
***
سعدی ، وفا نمی کند ایام سست مهر
این پنجروز عمر بیا تا وفا کنیم
سعدی
برخیز و مخور غم جهان گذران
خوشباش و به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
-------
اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی ِ دوستان خوشباش و خرّم
غنیمت دان ، اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی می شود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ، ای یار ِ دل افروز
چو خاکت می خورد ، چندین مخور غم
سعدی
سلام
خسته نباشید
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدوری پروریدن چه سود؟
برآری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
به کردارهای تو چون بنگرم
فسوس است و بازی نماید برم
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
ز خم کمندش رباید ز گاه
جهان چو برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و اندوه مخور
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست
بدو دل سپردن سزاوار نیست
چنینست رازش ، نیاید پدید
نیابی به خیره، چو جویی کلید؟
فردوسی
تکراری است . مورد تأیید نیست . ( پورخلیلی )
Mahdi asgari 905. جهان و روزگار وفائی ندارد و چون در آخر کار همه باید سر روی خشت بگذاریم پس نباید به این گیتی دل بست و نسبت به آن مهری شدید در دل قرار داد چون در نهایت همه را بدست باد خواهد سپرد پس باید در چنین دنیایی همیشه آماده رفتن بود ؛
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست
بدو دل سپردن سزاوار نیست
تکراری است .
مورد تأیید نیست . ( پورخلیلی )
آن قصرکه جمشید دراو جام گرفت /آهو بچه کرد و رو به آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر/ دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
*****
برخیزو مخور غم جهان گذران / بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی / نوبت به تو خود نیامدی از دگران
*****
آنان که محیط فضل وآداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون /گفتند فسانه ای و در خواب شدند
شعر از خیام نیشابوری
از:محمدحسیڹ صدرے
چند وقتیست که با ما بی وفایی میکنے
با رقیبان میروی وز ما جدایۍ میکنے
یاد آن ایامی که بودے بادلم همچون رفیق
نیست تقصیر تو که هردم جفایی میکنے
این جفا از بهر دنیا است و چرخ روزگار
ماکه تنهاییم و بهر دل نوایی میکنیم
روزگار نامرد آخر جدا سازد مرا
بی خود از عشق و محبتها صدایے میکنیم
ماکه تسلیم بی وفایی ها شدیم
تا ابد ما بی وفایی را ملامت میکنیم
مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
ترانه ی من
همانند امواج که به شنزارهای ساحل راه می جویند
دقایق عمر ما نیز به سوی فرجام خویش می شتابند
دقیقه ها به یکدیگر جای می سپارند
و در کشاکشی پیاپی از هم پیشی می جویند
ولادت که روزگاری از گوهر نور بود
به سوی بلوغ می خزد و آن گاه تاج بر سرش نهادند
خسوف های کژخیم ، شکوهش را به ستیز برمی خیزند
زمان که بخشنده بود ، موهبت های خویش را تباه می سازد
آری زمان فرّه ی جوانی را می پژمرد
بر ابروان زیبا شیارهای موازی می افکند
و گوهر های نادر طبیعت را در کام می کشد
از گزند داس دروگر وقت هیچ روینده را زنهار نیست
مگر ترانه ی من که در روزگار نآمده بر جای می ماند
تا به ناخواست ، دست جفا پیشه ی دهر ، ارج تو را بستاید
شکسپیر
استاد معمارزاده
دل بر جهان مبند که بسیار بى وفاست
این کهنه دیر دشمن مردان با خداست
از این عجوزه رحم و مروت مجو رفیق
زیرا عروس بکر هزاران هزار هاست
با هیچکس نکرده سحر شام روز وصل
همواره بکر مانده و داغش به سینه هاست
عاقل فریب صورت او را نمىخورد
چون سیرت حقیقى او زشت و بدنماست
دنیا براى مردم دیندار کوچک است
لیکن به چشم دشمن دیندار پربهاست
مردان حق طریقه ى توحید طى کنند
این راه پر مخاطره از هر رهى جداست
هر کس بغیر راه ولایت قدم نهد
نابودیش مسلم و دنیاى او فناست
بیهوده عمر خویش تلف کرده بى ولا
چون هر چه هست در گرو دولت ولاست
خواهى که از طریق خطا در امان شوى
راه على برو که رهش راه انبیاست
بیم خطر ز راه على خود بود خطا
زیرا که راه شیر خدا بیمه از بلاست
آنانکه از طریق ولایت شدند دور
گم کرده راه حق و گران بارشان به جاست
زیبا بود پسرم . ممنون
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری نظامی
تکراری است . مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
سلام اقای پور خلیلی ببخشید این سوال فکر نمیکنید سخت است هر نظر سنجی نگاه میکنم میبینم اشتباه زدید
بیشتر فکر کن و تحقیق کن . موفق میشی !!
تاریخ عجب عبرت اولاد بشر دور
تاریخ عجب ناطق بنیاد بشر دور
***
تاریخ عجب آینه ی گیتی نمادور
تلویزیون عالم و فیلم عرفادور
***
بیر آینه دور گسترو کلیه جهانی
اسکندر و دارا و سلاطین کیانی
***
اسکندر اوقدری بویودی دوتمادی دنیا
دنیانی قویوب اولدولا ظلماته مهیا
***
افسانه یازانلار دیو ظلماته چاتوبدور
من معتقدم قبریده ظلمتده یاتوبدور
***
چنگیز که چرخ آلتنی ائتمیشدی مسخر
آیا گوره سن هاردادی او قانلی بیلکلر
***
رستم کی وراردی دانشان وقتیده قان قان
زنجیر اجل قوللارینی باغلادی دالدان
***
بهرام گرفتار اجل دست به سینه
داشلار سینه سینده یخلوب آرخاسی اوستده
***
ایوان مدائن همان بارگه داد
بیر دهنه آچوبدور ورور هر لحظه ده فریاد
***
آیا هانی او تاج کیانی هانی کسرا
آیا هانی کیخسرو و خسرو هانی دارا
ابراهیم ادهم چکوب ال سلطنتیندن
حقی تاپا چخدی الی بوش مملکتیندن
***
آخرده تاپوب حقی اولوب حق مثالی
بیر سلطنته چاتدی یوخ امکان زوالی
قبر اوسته گئدنده قولاق آس گور کی نلر وار
باخ داشلارون آلتندا عجب هلهله لر وار
***
عصمتلی زلیخا دئدی دون باخ منه یوسف
الله نه گوزل گوز یارادوبدور سنه یوسف
***
حضرت دئدی غفلتده یاتوبسان بو نه سوزدی
اوّلکه سوزر قبره همین بو ایکی گوزدی
***
تپراقلارون آلتندا بو رنگیم سولاجاقدور
بو گوزلریمه قبریده تپراق دولاجاقدور
***
تپراقیدون اوّل گنه تپراق اولاجاقسان
دوش تپراقا تپراقلارون آلتدا قالاجاقسان
***
تپراق صفت اول تپراقی تپراقه دولاندیر
تپراق نجه گور سجده گه پاک دلان دور
***
تپراقه دوشوب حر دلاور اوجالاندی
سعداوغلی عناد ائتدی اوت اولدی ئوزی یاندی
***
افلاکه اوجالدی باشی کیم حقه باش اگدی
هر کیمسه باشن دیک دوتوب آخر یره دگدی
***
او گونکه قانا یتمیش نفر انصار
هم ئولدی او گون ازرق و هم حرّ وفادار
***
گور هاردا یاتوب ازرقون احوالینه بیر باخ
حربون شرف و جاهینه اجلالینه بیر باخ
***
ای حرّ دلاور در و درباروه قربان
خادملروه قبروه زوّاروه قربان
***
شمری که اونا کوفه ده تقدیر یازیلدی
آیا گوره سن قبری بونون هاردا قازیلدی
***
آرامگهین آختارورام ابن زیادون
نه قبری نه آثاری یوخ اول کان فسادون
اثر ذوق و قریحه ی مرحوم استاد حاج منعم اردبیلی/ دیوان تجلی
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
(شهریار)
سلام خسته نباشید
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدوری پروریدن چه سود؟
برآری یکی را به چرخ بلند
سپاریش ناگه به خاک نژند
جهانا سراسر فسوسی و باد
به تو نیست مرد خردمند شاد
به کردارهای تو چون بنگرم
فسوس است و بازی نماید برم
چنینست کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند
چو شادان نشیند کسی با کلاه
ز خم کمندش رباید ز گاه
جهان چو برو بر نماند ای پسر
تو نیز آز مپرست و اندوه مخور
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
سپهر بلند ار کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد
برآرد ز خاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است و بس
نباشد بسختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست
بدو دل سپردن سزاوار نیست
چنینست رازش ، نیاید پدید
نیابی به خیره، چو جویی کلید؟
کسی گفت حجاج خونخواره ایست
دلش همچو سنگ سیه پاره ایست
نترسد همی ز آه و فریاد خلق
خدایا تو بستان از او داد خلق
جهان دیده پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند دیرینه داد
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند و از دیگران کین او
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیر دستش کند روزگار
نه بیدا از او بهره مند آمدم
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم
به دوزخ برد مدبری را گناه
که پیمانه پر کرد و دیوان سیاه
دگر کس به غیبت پی اش می دود
مبادا که تنها به دوزخ رود.
.
.
شاعر:سعدی
خوشگل خان این شعر بیشتر بر ناپسند بودن غیبت تأکید دارد نه بی وفایی دنیا
و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
حضرت مولانا:
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
دانی که پس از عمر چه ماند باقی ؟
مهر است و محبت است و باقی همه هیچ