وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

پنجمین سوال از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!

دانش آموزان عزیز !!


** درباره ی بی وفایی دنیا و روزگار و ناپایداری و زودگذر بودن عمر آدمی چه شعری را خوانده یا شنیده اید و یا می توانید پیدا کنید ؟

بهترین و زیباترین شعر را انتخاب نموده و با ذکر نام شاعر در قسمت نظرات بنویسید .

شعری که نام شاعرش ذکر نشود ،‌ مورد تأیید قرار نمی گیرد .

در ضمن به نظرات دیگر بچه ها نیز نگاه کنید ؛ چون  اگر شعری تکراری باشد ، تأیید نمی شود .

نظرات 133 + ارسال نظر
محمد رضا قیدر / کلاس 903 جمعه 15 آبان 1394 ساعت 12:08 http://gravater.com

آن قصر که جمشید دراو جام گرفت / آهوبچه کردو رو به آرام گرفت
بهرام که گور میگرفتی همه عمر / دیدی که چگونه گور بهرام گرفت
****
برخیزومخور غم جهان گذران / بنشین ودمی به شادمانی گذران
درطبع جهان اگر وفایی بودی/نوبت به تو خود نیامدی از دگران
****
آنان که محیط فضل وآداب شدند/ در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین تاریک نبردند برون / گفتند فسانه ای ودر خواب شدند
از خیام نیشابدری

چند بار نوشتی پسر ؟!!!

احمد رضا گودرزی جمعه 15 آبان 1394 ساعت 08:31

به نام خدا
احمدرضاگودرزی کلاس 901
وقتی که من بچه بودم

وقتی که من بچه بودم
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحر خیزی ی پلک
تا
نارنجزاران خورشید
آه
آن فاصله های کوتاه
وقتی که من بچه بودم
خوبی زنی بود
که بوی سیگار میداد
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت
وقتی که من بچه بودم
آب و زمین و هوا بیشتر بود
و جیرجیرک
شبها
در متن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند
وقتی که من بچه بودم
لذت خطی بود
از سنگ
تا زوزه آن سگ پیر رنجور
آه
آن دستهای ستمکار مظلوم
وقتی که من بچه بودم
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
با باد می رفت
می شد
آری
می شد ببینی
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی
وقتی که من بچه بودم
در هر هزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تا خواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد
وقتی که من بچه بودم
زور خدا بیشتر بود
وقتی که من بچه بودم
بر پنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور اشیان داشتند
اه
ان روز ها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند
وقتی که من بچه بودم
مردم نبودند
وقتی که من بچه بودم
غم بود
اما
کم بود
اسماعیل خوبی

مهدی اقامعلی جمعه 15 آبان 1394 ساعت 00:12

پیش فرض
مگر توعاشق زارم نبودی ---- مگرتویارودلدارم نبودی

تورنجاندی مرا با بد زبانی----- بگو آخر چرانامهربانی

مگرباتو چه کردم سنگ خارا ---- چنین بشکسته خواهی قلب مارا

کلامت نیش مار است ای نگارم------ چه می شدگربدی باغ بهارم

اگر گویی سخنها بی کنایه ------ دگرشعری نگویم پرگلایه

سرایم من زعشق و خوشزبانی----- زخوبیهای تو ای یار جانی

پسر جان ، این شعر با سؤال ما مطابقت ندارد و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

حسین رضایی کلاس 202 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 21:18

جودی عزیزم ! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و
زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و
اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند.
درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است.
آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد …

نویسنده : جین وبستر

مصطفى محمدى 205 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 21:18

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

هوشنگ ابتهاج

مصطفى محمدى 205 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 21:16

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد

خیام

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی مباشد بسی سودمند

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان را چنین است رسم و نهاد

برآرد ز خاک و دهدشان به باد

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز

با بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی نماید به هفتاد دست

زمانه سراسر فریب است و بس

نباشد بسختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

تکراری است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

مجتبی فقیه 901 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 18:35 http://www.pourkhalili.blogsky.com

عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل

که دنیای دنی بی اعتباره

به قبرستان گذر کردم صباحی

شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت

که این دنیا نمی ارزد به کاهی


بابا طاهر



باباطاهر هم دنیا را دنی و بی اعتبار میداند و برای دنیا به ا ندازه پر کاهی ارزش قائل نیست

مجتبی فقیه 901 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 18:30 http://www.pourkhalili.blogsky.com

این جهان خوابست خواب ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب

دل بر این آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد ، تو بتاب

حکیم ناصر خسرو

محمدرضا موسوی303 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:55 http://www.pourkhalili.blogsky.com

به چشمانت بیاموز هر کس ارزش دیدن ندارد
به دستانت بیاموز که هر گل ارزش چیدن ندارد
به قلبت هم بیاموز که هر کس کنج آن جایی ندارد
میکشمت اگه یه روز با غریبه ببینمت
گل منی نمیزارم دست دیگه بچینتد
گولم زدی اما بدون یه روز سراغ تو میام
با خنجری تشنه واسه سینه داغ تو میام
میمیرمو میسوزم از این حیلو و نیرنگ تو
مگه چه کردم با دلت عمری بودم تو چنگ تو
قانون تو تو عاشقی هوسه
می کشمت دستم بهت برسه
دو ته سیگار مونده رو میز یه ماتیکی یکی تمیز
گفتی به من تنها بودی کی بوده پس اینجا عزیز
وای که دلم داره دیگه دغ میکنه پر میزنه
شب خوشیت تموم میشه صبح منم سر میزنه
نفس نفس میزنم و از دور تماشات می کنم
رفتی با اون مرد غریب ندیدی نگات میکنم
قانون تو تو عاشقی هوسه
می کشمت دستم بهت برسه
رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را مزن
ابتدای یک پریشانی است حرفش را مزن
گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو
چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
آرزو داری دیگر بر نگردم پیش تو
راهمان با اینکه طولانی است حرفش را مزن
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا
دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن
خورده بودی سوگند روزی عهد مارا بشکنی
این شکستن نامسلمانی است حرفش را مزن

مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

محمد محمدی کلاس 204 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:44

رید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید



بمیرید بمیرید وزین مرگ نترسید

کزین خاک برآیید سماوات بگیرید



بمیرید بمیرید وزین نفس ببرید

که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید



بمیرید بمیرید وزین ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید






(از غزلیات منسوب به مولانا)



وصیت و سفارش مولانا به خلق در هنگام مرگ او، خود درس دیگر برای خردمندان و روشن‌بینان است.

به روز مرگ چو تابوت من روان باشد

گمان مبر که مرا درد این جهان باشد



برای من مَگری و مگو: «دریغ دریغ»

به دام دیو در افتی دریغ آن باشد



جنازه‌ام چو بینی مگو: «فراق فراق»

مرا وصال و ملاقات، آن زمان باشد



مرا به گور سپاری مگو: «وداع وداع»

که گور پردة جمعیت جنان باشد






(همان، غ 911، ب 4-1)





نتیجه

با توجه به صفات برجسته و منحصر به فرد مولانا در مورد غزلیاتش می‌توان گفت که او در سرودن غزل برخوردار از منبع فیوضات و الهام بوده و اشعار و سخنانش فراتر از سخن‌پردازی لفظی و مضمون‌پردازی ظاهری است. او شاعری است که به سبب جذبة شور و عشق و هیجان، بر امواج شعر و غزل‌سوار شده و فارغ از قالب و قوانین ظاهری حاکم بر غزل، شعر سروده و خویش را در بند و اسارت آن‌ها گرفتار ننموده است. هدف مولانا سوق دادن انبوه صوفیان و خلق به سوی خالق هستی‌بخش و خدای جهان‌آفرین است و او می‌کوشد با مرگ‌ستایی، انسان را به دیدار و وصال محبوب ازلی فرا خواند و تلاش می‌کند که او را از دل‌بستگی‌های پست مادی برهاند و به سوی گلزار عشق و معنویت سوق دهد. مولانا با غم و اندوه دنیوی، که گریبان‌گیر آدمیان است، به مبارزه برخاسته و عشق و شادمانی را برای مردم به ارمغان آورده است. غزلیات مولانا متفاوت با غزلیات دیگر شعراست. او از هر چیز حتی از تناقض‌گویی نیز برای بیان و القای مطلب خویش بهره می‌جوید و از هر روزنه و رهگذری که صلاح بداند، به ایراد سخن می‌پردازد کوتاه سخن اینکه مولانا خداوندگار عشق و عرفان است.





منابع

1. پورنامداریان، تقی؛ «مدخلی بر رمزشناسی غزل‌های مولانا»، نشریة دانشکدة ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تبریز، سال 1375.

2. تفضلی، دکتر ابوالقاسم، سماع، انتشارات آسونه، تهران، 1382.

3. جعفری، علامه محمدتقی؛ عوامل جذابیت سخنان مولوی، چاپ اول، نشر آثار علامه جعفری، 1382.

4. چناری، عبدالامیر؛ متناقض‌نمایی در شعر فارسی، انتشارات فرزان روز، تهران، 1377.

5.حاکمی، اسماعیل؛ سماع در تصوف، انتشارات دانشگاه تهران، بهمن ماه 1367.

6. حسین پورچافی؛ بررسی و تحلیل سبک شخصی مولانا در غزلیات، چاپ دوم، انتشارات سمت، تهران، 1386.

7. دشتی، علی؛ سیری در دیوان شمس، چاپ دوم، انتشارات زوار، تهران، 1386.

8. مولانا، مثنوی معنوی؛ از نسخة رینولد نیکلسون، چاپ سوم، انتشارات نگاه، تهران، 1371.

9. مولانا، کلیات شمس، به کوشش بدیع‌الزمان فروزانفر، چاپ یازدهم، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1367.

10. موحد، دکتر ضیا، مجموعه مقالات ادبی، انتشارات مروارید، تهران، 1377.

رفتی عین یک مطلب و شعر را کپی کردی و به اینجا منتقل نمودی ؟!!
مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

رضا عزیزی کلاس 904 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:35

جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است
کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل
باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است
من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت
هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است
گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم
ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است
هــــان نراقی مــــرو از دایـــره صبر برون
کانچه رو می دهــــد از سر قضــــا و قــــدر است

شاعر: نراقی

اشک من در غم او راز مرا پرده در است

مصطفى محمدى 205 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:24

نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری نظامی

نظامى

نیما صالحی کلاس ۲۰۴ پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 17:07

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند

بلبل شوقم هوای نغمه خوانی می کند

همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست

طاقتم اظهار عجزو نا توانی می کند

بلبلی در سینه می نالد هنوزم کاین چمن

با خزان هم آشتی و گل فشانی می کند

ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز

چشم پروین همچنان چشمک پرانی می کند

نای ما خاموش ولی این زهره شیطان هنوز

با همان شور و نوا دارد شبانی می کند

گر زمین دود هوا گردد همانا، آسمان

با همین نخوت که دارد آسمانی می کند

سالها شد رفته دمسازم زدست اما هنوز

در درونم زنده است و زندگانی می کند

با همه نسیان تو گویی کز پی آزار من

خاطرم با خاطرات خود تبانی می کند

بی ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

چون بهاران می رسد با من خزانی می کند

طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند

آنچه گردون می کند با ما نهانی می کند

می رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان

دفتر دوران ما هم بایگانی می کند

"شهریارا" گو دل از ما مهربانان نشکنید

ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند

شهریار

افشین رضایی کلاس 901 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 15:28

شعر اول:
بیا تا جهان را به بد نسپریم
به کوشش همه دست نیکی بریم
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار

((فردوسی))

شعر دوم:
برخیز مخور غم جهان گذران
بنشین و دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران

((خیام))

شعر سوم:
عزیزان موسم جوش بهاره
چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره
دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیای دنی بی اعتباره
به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا نمی ارزد به کاهی

((بابا طاهر))

شعر چهارم:
جهان خوان و خلایق میهمان بی
گل امروز و فردا خزان بی
سیه چالی که نامش را نهند گور
بمو واجن که اینت خانمان بی
اگر شاهین به چرخ هشتمینه
کند فریاد ، مرگ اندر کمینه
اگر صد سال در دنیا بمانی
در آخر منزلت زیر زمینه

((باباطاهر))

مرتضی حسن پور- کلاس 302 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 14:47

سلام. شرمنده مطلب قبلی که بدون مشخصات بود را من فرستادم به همین دلیل مجبور شدم دوباره بفرستم.


این جهان خود ، حبس جان های شماست

هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان ، محدود و آن خود ، بی حد است

نقش و صورت ، پیش آن معنی ، سد است.

این جهان دام است و ، دانه اش آرزو

در گریز از دام ها ، روی آر ، زو

این جهان ، زندان و ما زندانیان

حفره کن ، زندان و خود را وارهان

بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه یی

چند گنجد ؟ قسمت یک رزوه یی

کوزه چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر در نشد
مولانا


عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل

که دنیای دنی بی اعتباره

به قبرستان گذر کردم صباحی

شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت

که این دنیا نمی ارزد به کاهی
باباطاهر

برخیز مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران
خیام

محمد حسین زاده پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 14:31

آنروز که سقف خانه ها چوبی بود
گفتار و عمل در همه جا خوبی بود

امروز بنای خانه ها سنگ شده
دل ها با بنا ها هماهنگ شده

مورد تأیید نیست . ( پورخلیلی )

سید مهدی زمانی 201 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 13:48 http://soyesaadat.ir

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از ماد زاد

----

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهر چه هست نقصان و شکست

انگار هر چه هست در عالم نیست

پندار که هر چه نیست در عالم هست

----

هر یک چندی یکی برآید ، که منم

با نعمت و با سیم و زر آید ، که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید ، که منم

-----

هر یک چندی یکی برآید ، که منم

با نعمت و با سیم و زر آید ، که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید ، که منم

خیام


-------------------------------

چو درآید اجل ، چه بنده ، چه شاه

وقت چون در رسد ، چه بام ، چه چاه

تا بدانی که وقت پیچا پیچ

هیچ کس مر تو را نباشد هیچ

صنایی

زمانی جان شما به پنج سوال پاسخ دادی و نیازی نیست به سوال های دیگر جواب بدهی . لطفا اگر باز هم آمدی یاد آوری کن که پنج نمره را گرفتی !!!

203HamidReza Abhari پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 13:17

حکیم فردوسی
حکیم فردوسی زنده کننده زبان پارسی و اساطیر ایرانی ، در بعضی ابیات شاهنامه فردوسی ، حاکیمانه ، جهان را مورد خطاب قرار می دهد که اگر قرار است هر آنچه بوجود میآوری دوباره همه را چون گیاه درو کنی ، چه سودی برایت دارد که این کار را مکرر انجام میدهی؟

جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می بدوری پروریدن چه سود؟

تعدادی از ناموران و دلیران و نامداران شاهنامه در تقابل با دشمن کشته و به خاک می افتند، فردوسی در این موارد هم به روزگار خطاب می کند ؛ چرا یکی را به چرخ بلند می نشانی و بعد به خاکی می سپاری؟

برآری یکی را به چرخ بلند

سپاریش ناگه به خاک نژند

حکیم فردوسی می گوید ، جهانی که همه چیزش چون باد در گذر است و فقط افسوس آن برای انسان می ماند ، موجب شادمانی خردمندان نمیگردد و بدان دل نمی بندند چون کردار و رفتار دنیا در نزد خردمند چون بازی کودکانه بیش نیست ؛

جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

به کردارهای تو چون بنگرم

فسوس است و بازی نماید برم

حکیم فردوسی جهان و چرخ بلند را به پهلوانی تشبیه نموده است که به دستی کلاه سروری دارد و به دستی دیگر کمند ، و به بعضی افراد کلاه سروری می دهد و از آن طرف ، با همان کمندی که در دست دارد به کسی که سروری داده از جایگاهش می رباید و به فنا می سپارد .

چنینست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

ز خم کمندش رباید ز گاه

حکیم فردوسی به دلیل خواص جهان که بدانها اشاره کرده است ، در اشعاری دیگر ، به جهانیان سفارش هایی دارد ، که نباید در جهانی که ماندگار نیست ، حرص و آز داشت و بابت این جهان سراسر فسوس وباد ، غم نخورد ؛

جهان چو برو بر نماند ای پسر

تو نیز آز مپرست و اندوه مخور

حالا که جهان اینگونه است ، بهتر است جهان را با بدی و ناجنسی طی نکنیم و مدام در فکر نیکی باشیم و حالا که نیک یا بد ، پایدار نیست و دنیا در گذر است ، از خود نیکی و نیکنامی به یادگار بگذاریم ؛

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار

جهان و روزگار وفائی ندارد و چون در آخر کار همه باید سر روی خشت بگذاریم پس نباید به این گیتی دل بست و نسبت به آن مهری شدید در دل قرار داد چون در نهایت همه را بدست باد خواهد سپرد پس باید در چنین دنیایی همیشه آماده رفتن بود ؛

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی مباشد بسی سودمند

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان را چنین است رسم و نهاد

برآرد ز خاک و دهدشان به باد

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز

با بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی نماید به هفتاد دست

زمانه سراسر فریب است و بس

نباشد بسختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

بهر حال روزگار و گیتی چنین شیوه هایی دارد و نباید بدنبال چرائی و رازش هم بود ؛

چنینست رازش ، نیاید پدید

نیابی به خیره، چو جویی کلید؟



خیام
حکیم عمر خیام که فیلسوف ، هم ریاضی دان و هم ستاره شناس است و شعر هم گفته است و رباعیاتش نه تنها در کشورهای پارسی زبان بلکه در دنیا شهرت دارد ، نگاهش به دنیا به شیوه دیگری است . خیام نیز جهان را گذران و بی اعتبار میداند و توصیه اش مدام این است که غم جهان گذران نباید خورد و فرصت را باید غنیمت دانست و شاد بود ؛

برخیز مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران

بنا بر اعتقاد خیام ، کسی به فردا دسترسی ندارد و هر فکری که در باره فردا داشته باشی ، سودائی بیش نیست ، پس بهتر است که عمر را تباه نکنیم و شادی را از یاد نبریم چون نمیدانیم که باقی عمر چه مقدار است و چه ارزش گرانبهائی دارد ؛

امروز تو را دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

خیام میگوید از کسانی که این راه دور و دراز زندگانی را رفته اند ، کسی برنگشته است تا به ما بگوید که راز و اسرار بعد ا زمرگ چیست ، پس ای انسان بر دو راهه آز و حرص ، و نیاز به فردا ، ساکن وباقی نباش چون برنمی گردی ؛

از جمله رفتگان این راه دراز

بازآمده کیست تا به ما گوید راز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمیایی باز

کسی از افراد انسان و بشریت نتوانسته اسرار و راز مرگ را بر ما آشکار نماید و همه افراد بشردر هر سطحی از دانش و دانائی ، در این مورد دچار عجز و درماندگی است چون بی اطلاع است ؛

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از ماد زاد

هر چه که در جهان وجود دارد برای انسان حالت هیچ و باد را دارد چون در حقیقت انسان در نهایت چیزی در دست ندارد و دست خالی از جهان می رود . هر چه در دنیا وجود دارد با نقصان و کمبود روبروست و از بین رفتنی است پس می توان فکر کرد که هر چه هست در حقیقت وجود ندارد و یا برعکس ؛

چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست

چون هست بهر چه هست نقصان و شکست

انگار هر چه هست در عالم نیست

پندار که هر چه نیست در عالم هست

در این جهان ناپایدار ، باز هم افرادی پیدا می شوند که وقتی مالی و یا اموالی بدست می آوزند به خود غره می شوند ولی مدتی که بگذرد ، ناگاه اجل بر وی وارد می شود و همه چیز را بر باد میدهد ؛

هر یک چندی یکی برآید ، که منم

با نعمت و با سیم و زر آید ، که منم

چون کارک او نظام گیرد روزی

ناگه اجل از کمین درآید ، که منم

خیام معتقد است که پس در جهان و دنیای با این اوصاف گفته شده ، نباید نه غم آنچه گذشته را بخوریم ، ونه غم فردایی که نیامده ، و حال و دم را باید غنیمت شمرد و خوش بود ؛

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده است فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن



ناصر خسرو
ناصر خسرو از شاعران پارسی گوی که در اواخر قرن چهارم در قبادیان از نواحی بلخ متولد شده و در یمگان از نواحی بدخشان وفات یافته است . عنوان حکیم که که در کتب و اشعار وی ذکر شده است واقعا هم چنین بوده و در اشعارش مشخص می گردد که به فلسفه ارسطو و اقلاطون و فارابی و ابن سینا آشنا بوده و بسیاری از تالیفات حکمای قدیم یونان را خوانده و از آنها ذکری کرده است .

ناصر خسرو از ابتدای جوانی در تحصیل علوم و فنون و السنه و ادبیات رنج فراوان برده و قرآن را از حفظ داشت و تقریبا در تمام علوم متداوله عقلی و نقلی آنزمان و مخصوصا علوم یونانی از هندسه اقلیدس و طب و موسیقی و بالاخص علم حساب و نجوم و فلسفه و همچنین در علم کلام و حکمت تبحر داشت .

ناصر خسرو که از چهل سالگی از نظر فکری متحول شده و به و بدنبال بحث و فحص و استدلال و حقیقت جوئی به نقاط و کشورهای زیادی مسافرت نمود و با افراد زیادی از نحله فکری گوناگون بحث و گفتگو نمود ه است ، او نیز مانند شعرای دیگری چون خیام ، معتقد است که به فردای نیامده و دیروز گذشته نباید فکر کرد و امروز که پیدا و مشخص است ملاک رفتار و عمل و تصمیم است ؛

پیمانه این چرخ را همه نامست

معروف بامروز و دی و فردا

فردات نیامد و دی کجا شد

زین هر سه جز امروز نیست پیدا

همچنین این جهان را خواب آشفته ای میداند که نبایستی بدان دلخوش بود وبه آن دل بست .

این جهان خوابست خواب ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب

دل بر این آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد ، تو بتاب

حکیم ناصر خسرو در اشعار خود به صورت مکرر به مذمت دنیا و هر چه در آن است پرداخته و مانند شعرای دیگر حرص و آز داشتن و علاقه به دنیایی که در نهایت آن مرگ و اجل است ، را منع کرده است .

چون خورم اندوه ، چون همی بخورد

گردش این چرخ مرده خوار، مرا

ناصر خسرو نیز مانند فردوسی که جهان و چرخ بلنذ به کسی تشبیه کرده که هم کلاه سروری دارد و هم کمند ، جهان را به کسی تشبیه کرده که در یک دست شکر و شیرینی دارد و در دست دیگرش ، تبر برای فرستادن انسان به دست مرگ ؛

جهان اگر شکر آرد بدست چپ سوی تو

بدست راست درون ، بیگمان تبر دارد



بابا طاهر
بابا طاهر عارف بزرگ اوایل قرن پنجم ، زبانی ساده و بی پیرایه دارد . بابا طاهر دو بیتی هایش را به لهجه ای سروده که نشان دهنده زبان پهلوی است . دو بیتی های باباطاهر از عمق جانش مایه گرفته است و با آتش عشق حقایق آمیخته است . باباطاهر هم دنیا را دنی و بی اعتبار میداند و برای دنیا به ا ندازه پر کاهی ارزش قائل نیست

عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل

که دنیای دنی بی اعتباره

به قبرستان گذر کردم صباحی

شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت

که این دنیا نمی ارزد به کاهی

باباطاهر نیز دنیا و هر چه در آن است را موقتی و انسان را چون میهمان در آن میداند و از غنودن در خاک گور نگران است و معقتد است ، و به بشر هشدار میدهد که به هر درجه و رتبه ای که برسی ، منزل و مکان آخر هرکسی ، قعر زمین در گور است ؛

جهان خوان و خلایق میهمان بی

گل امروز و فردا خزان بی

سیه چالی که نامش را نهند گور

بمو واجن که اینت خانمان بی

اگر شاهین به چرخ هشتمینه

کند فریاد ، مرگ اندر کمینه

اگر صد سال در دنیا بمانی

در آخر منزلت زیر زمینه



منوچهری
منوچهری از شاعران قرن پنجم و در زمان سلطان مسعود غزنوی می زیسته است . منوچهری که عمری کوتاه داشته است دارای ذوق صافی ، طبع شادخوار بوده بنا براین از ابتدای جوانی « جهان را خرم و خوش یافته » و« گیتی را ارم انگاشته » ، ولی این شاعر با نشاط هم از جهان گله مند است ؛

جهانا ، چه بد مهر و بد خو جهانی

چو آشفته بازار بازارگانی

به درد کسان صابری اندر و ، تو

به بد نامی خویش همداستانی

به هر کار کردم تو را آزمایش

سراسر فریبی ، سراسر زیانی

ای دل ، چو هست حاصل کار جهان عدم

بر دل منه ز بهر جهان هیچ بار غم

افکنده همچو سفره مباش از برای نان

همچون تنور گرم مشو از پی شکم



حافظ
حافظ شیرین سخن نیز همچون دیگر شاعران ، جهان را سست عهد و سفله طبع میداند که نبایستی از جهان و روزگار درستی عهد و کرم انتظار داشت . به همین دلایل نباید غم دنیای دنی را خورد و به عشوه دنیا از راه راست و مسیر عقل خارج نشد . و هر وقت و دمی را غنیمت شمرد و از آن استفاده لازم را کرد و خوش بود . دنیا در نظر حافظ به اندازه پره کاهی ارزش ندارد ( چون باباطاهر ) به همین علت انسان دانا و خردمند بخاطر دنیا نگران و مشوش نمی شود .

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار داماد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریاد است

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ، ثبات قدم از سفله مجوی

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می نشیند و محتاله میرود

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

غم دنیای دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد



سعدی
در شمال شرقی شهر شیراز ، نزدیک باغ دلگشا ، بزگترین گوینده ونویسنده ایران ، شاعر خوش سخن باغ طبیعت عالم در قرن هفتم ، مرغ سخندان ، بلبل خوش گوی پارسی ، ساحر سخن ،شاعر شعر تر و برگ درخت طوبی ، سعدی آتش زبان ، در آرامگاه خود آرمیده است.

سخن استوار و شورانگیز سعدی با گذشتن بیش از هفتصد سال هنوز هم پایدار مانده است .

سعدی نیز چون خیام از ناپایداری دنیا ، کوتاهی عمر ، تکیه نکردن بر ایام و غم بیهوده بر وجود و عدمش ، اعتقاد دارد ،

ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا

کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید

روز بهارست خیز تا بتماشا رویم

تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار

دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند

یا وجود و عدمش غم بیهوده خورند

سعدی نیز چون حکیم فردوسی معتقد است که دنیا انسان را چون چنگ در بر می گیرد و یا بر سرش کلاه عظمت و بزرگی می گذارد و بعد ناگهان اجل را به سراغش می فرستد ؛

نگشت سعدی از آنروز گرد صحبت خلق

که بیوفائی دوران آسمان بشناخت

گرت چو چنگ ببر درکشد زمانه دون

بس اعتماد مکن کانگهت زند که نواخت

سعدی نیز چون خیام معتقد است که هر چه در دنیاست و هر چه داری و اندوخته ای ، هیچ است زیرا مرگ همه جا بدنبال انسان است . این دنیا در نوبت کوتاهی در اختیار ما قراردارد زیرا ناآمدگان در راهند و از انسان ها متعجب است که با وجودی که رفتن همنوعان را می بینند ولی عبرت نمی گیرند ؛

بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست

این پنج روز عمر که مرگ از قفای اوست

ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست

دیگران در شکم مادر و پشت پدرند

گوسفندی برد این گرگ معود هر روز

گوسفندان دگر خیره درو می نگرند



مولوی
مولانا جلال الدین بلخی معروف به بمولانا جلال الدین رومی ، عارف و شاعر نامدار قرن هفتم است . کتاب مثنوی وی که زاده قریحه تابناک این عارف کامل است یکی از گنجینه های گرانبهای حکمت و عرفان و ادب و کمال ذوق و حال است که زبان فارسی نظیر آنرا بخود ندیده است .

مولوی هم اعتقاد داشت که آنچه را که در دنیا فراهم می آوری ، همه را باید بگذاری و تنها بروی . دنیا و اهل دنیا را بی وفا میداند .

از خراج ار جمع آری زر چو ریگ

آخر امر از تو بماند مرده ریگ

همره جانت نگردد ملک و زر

زر بده ، سرمه بستان بهر نظر

این جهان و اهل او بی حاصل اند

هر دو اندر بی وفایی یک دل اند

زاده دنیا چو دنیا بر وفاست

گرچه رو آرد به تو آن قفاست

مولوی این عارف نامی ، معتقد است باید دنیا را فراموش کرد و به فکر عاقبت بود زیرا کسانی که بدنبال حطام دنیا و مال و منال هستند ، عاقبت خوبی نخواهند داشت ؛

بد محالی جست ، کو دنیا بجست

نیک حالی جست کو عقبی بجست

مکرها در کسب دنیا ، بارد است

مکرها در ترک دنیا ، وارد است

این جهان محدود و زندان جسم انسان است ، آن دنیا بی محدوده و مناسب روح و جان انسان است ؛ این جهان چون دامی است که آرزو امل های دور و دراز آدمی ، دانه این دامگه است ؛

این جهان خود ، حبس جان های شماست

هین روید آن سو که صحرای شماست

این جهان ، محدود و آن خود ، بی حد است

نقش و صورت ، پیش آن معنی ، سد است.

این جهان دام است و ، دانه اش آرزو

در گریز از دام ها ، روی آر ، زو

این جهان ، زندان و ما زندانیان

حفره کن ، زندان و خود را وارهان

بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه یی

چند گنجد ؟ قسمت یک رزوه یی

کوزه چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر در نشد

دنیا هیچگاه برمراد و طبق نظر انسان ها نمی چرخد ، وقتی چیزی لازم داری و آنرا با زحمت می یابی ، ولی ناگاه متوجه می شود که نمی توانی بدرستی از آن استفاده کرده یا سود ببری ؛

آن یکی خر داشت و پالانش نبود

یافت پالان ، گرگ خر را در ربود

کوزه بودش ، آب می نامد به دست

آب را چون یافت، خود کوزه شکست

دیدگاهها و نظرات تعدادی دیگر شاعران پارسی گوی ، در ادامه آورده می شود تا خوانندگان با تفکرات آنها بیشتر آشنا شوند ؛



شهید بلخی
دردا که درین زمانه ی غم پرورد

حیفا که درین بادیه ی عمر نورد

هر روز فراق دوستی باید دید

هر لحظه وداع همدمی باید کرد



محمد مروزی
غره مشو بدانکه جهانت عزیز کرد

ای بس عزیز را جهان کرد زود خوار

مار است این جهان و جهانجوی مارگیر

وز مارگیر مار برآرد شبی دمار



بدیع بلخی
چه پوشی جوشن غفلت که روزی

تو باشی تیر محنت را نشانه

امل با عمرت اندر نه به معیار

نگه کن تا کجا گردد زبانه



اسدی طوسی
سواریست عمر ، از جهان در گریز

عنان خنگ و شبرنگ را داده تیز



خاقانی
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان

کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست

فلک جایی به موی آویخت جانم

کز آنجا تا اجل مویی نمانده است

هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ

وین خانه و فرش باستانی هم هیچ

از نسیه و نقد زندگانی ، همه را

سرمایه جوانی است ، جوانی هم هیچ



عراقی
هواء دنیی دون را جز از دون همتی مپسند

که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی



انوری
مسافران جهان را چو نیست روی مقام

دو روز منزل و آرامگه چه خوب و چه زشت



سنائی
چو درآید اجل ، چه بنده ، چه شاه

وقت چون در رسد ، چه بام ، چه چاه

تا بدانی که وقت پیچا پیچ

هیچ کس مر تو را نباشد هیچ



جامی
احمد جامی ترا پندی دهد

آخرت را باش دنیا بیش نیست



جمال الدین اصفهانی
از بر این خاک توده یک تن آسوده نیست

زیر این سقف مقرنس یک دل خرم نماند

جز نحوست نیست قسم ما ز دوران فلک

کوکب سعد ای عجب کوئی برین طارم نماند

چرا اسم خود را فارسی ننوشتی ؟!

پدرام افسری 201 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 12:11

عزیزان موسم جوش بهاره

چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل

که دنیای دنی بی اعتباره

به قبرستان گذر کردم صباحی

شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت

که این دنیا نمی ارزد به کاهی

باباطاهر

این اشعار تکراری است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

حسین شفیعی 205 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 12:10

پیمانه این چرخ را همه نامست

معروف بامروز و دی و فردا

فردات نیامد و دی کجا شد

زین هر سه جز امروز نیست پیدا




این جهان خوابست خواب ای پور باب

شاد چون باشی بدین آشفته خواب

دل بر این آشفته خواب اندر مبند

پیش کو از تو بتابد ، تو بتاب


چون خورم اندوه ، چون همی بخورد

گردش این چرخ مرده خوار، مرا




جهان اگر شکر آرد بدست چپ سوی تو

بدست راست درون ، بیگمان تبر دارد



ناصر خسرو

این اشعار تکراری است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

سید نیما سادات جزایی 904 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 12:07

عزیزان موسم جوش بهاره
چمن پر سبزه ، صحرا لاله زاره

دمی فرصت غنیمت دان درین فصل
که دنیای دنی بی اعتباره

به قبرستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا نمی ارزد به کاهی

باباطاهر

سالار امیری 202 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 12:07

برخیز مخور غم جهان گذران

بنشین و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی

نوبت به تو خود نیامدی از دگران
--------------------------------------
امروز تو را دسترس فردا نیست

و اندیشه فردات بجز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
---------------------------------------
از جمله رفتگان این راه دراز

بازآمده کیست تا به ما گوید راز

پس بر سر این دو راهه آز و نیاز

تا هیچ نمانی که نمیایی باز

خیام

این اشعار تکرار است و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

فراز بایندریان 201 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 12:05

جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

به کردارهای تو چون بنگرم

فسوس است و بازی نماید برم
--------------------------------------
چنینست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

ز خم کمندش رباید ز گاه
---------------------------------------
سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی مباشد بسی سودمند

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان را چنین است رسم و نهاد

برآرد ز خاک و دهدشان به باد

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز

با بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی نماید به هفتاد دست

زمانه سراسر فریب است و بس

نباشد بسختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی مباشد بسی سودمند

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان را چنین است رسم و نهاد

برآرد ز خاک و دهدشان به باد

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز

با بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی نماید به هفتاد دست

زمانه سراسر فریب است و بس

نباشد بسختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

فردوسی

این شعر تکراریست و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )

سید نیما سادات جزایی پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 12:04

از خراج ار جمع آری زر چو ریگ
آخر امر از تو بماند مرده ریگ

همره جانت نگردد ملک و زر
زر بده ، سرمه بستان بهر نظر

این جهان و اهل او بی حاصل اند
هر دو اندر بی وفایی یک دل اند

زاده دنیا چو دنیا بر وفاست
گرچه رو آرد به تو آن قفاست
مولانا جلال الدین بلخی

بیت دوم و بیت آخر ناقص هستند و مورد تأیید نیست . ( عقیل پورخلیلی )
در ضمن نام کلاس را ننوشتی !!!

مسعود فلاح مهدوی. کلاس 906 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 11:55

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
نام شاعر شهریار

ممنون . زیبا بود .

محمد امیر بیرامی پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 11:12 http://pourkhalili.blagsky.com

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار داماد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریاد است

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ، ثبات قدم از سفله مجوی

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می نشیند و محتاله میرود

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

غم دنیای دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد<بیرامی....903>

تکراری است و مورد تأیید نیست . (‌ پورخلیلی )

عارف عباسی (203) پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 10:57

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی مباشد بسی سودمند

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان را چنین است رسم و نهاد

برآرد ز خاک و دهدشان به باد

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز

با بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی نماید به هفتاد دست

زمانه سراسر فریب است و بس

نباشد بسختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

شاعر:فردوسی

زیبا بود . آفرین

مجتبی کاظمی کلاس = 906 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 10:08

پیمانه این چرخ را همه نامست
معروف با مروز و دی و فردا
فردات نیامد و دی کجا شد
زین هر سه جز امروز نیست پیدا
این جهان خوابست خواب ای پور باب
شاد چون باشی بدین آشفته خواب
دل بر این آشفته خواب اندر مبند
پیش کو از تو بتابد تو بتاب
چون خوردم اندوه چون همی بخورد
گردش این چرخ مرده خوار مرا
جهان اگر شکر ارد بدست چپ سوی تو
بدست راست درون بی گمان تبر دارد

ناصر خسرو

شعرهای پراکنده را پشت سر هم نوشتی در حالی که ابیات مختلف را جدا از هم و با فاصله ثبت می کردی بهتر بود .
مورد تأیید نیست . (‌ پورخلیلی )

سید مهدی زمانی کلاس 201 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 02:12 http://soyesaadat.ir

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار داماد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریاد است

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ، ثبات قدم از سفله مجوی

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می نشیند و محتاله میرود

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

غم دنیای دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باشد

حافظ

بیت های زیبایی از حافظ نقل کردی ولی ای کاش ابیات مختلف را جدا از هم و با فاصله می نوشتی تا همه بفهمند که از یک غزل نیست . از چند غزل انتخاب شده است .
خوب بود . ممنون ( پورخلیلی )

hamid reza amani16 پنج‌شنبه 14 آبان 1394 ساعت 00:54 http://hamidreza amani

شده تا نیمه ی شب در بزنی ، وا نکنند؟

یا دری را شده با سر بزنی ، وا نکنند؟!

پشت در ، بید بلرزی و به جایی برسی

که تهِ فاجعه پرپر بزنی ، وا نکنند؟!

روی یک پله ، درِ خانه‌ی بی‌فرجامی

بتپی، قلب کبوتر بزنی ، وا نکنند؟!

تو بدانی که یکی هست که بی‌طاقت توست

باز تا طاقت آخر بزنی ، وا نکنند؟!

خنده‌ای کردم و گفتم : دل من! گریه نکن

تو اگر صد شب دیگر بزنی ، وا نکنند!

این در بسته ، عزیز دل من! بسته به توست

شده باور کنی و در بزنی ، وا نکنند؟!

دکتر حسن دلبری

جناب آقای امانی نام کلاس را ننوشتی !!! ( کلاس 907 )
در ضمن این شعر با موضوع سؤال مطابقت ندارد هر چند شعر زیبایی است . با این حال به عنوان جواب سوال اول مورد تأیید قرار می گیرد .

رضا قادری کلاس 205 چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 20:48

ی عجب! این راه نه راه خداست

زانکه در آن اهرمنی رهنماست

قافله بس رفت از این راه، لیک

کس نشد آگاه که مقصد کجاست

راهروانی که درین معبرند

فکرتشان یکسره آز و هواست

ای رمه، این دره چراگاه نیست

ای بره، این گرگ بسی ناشتاست

تا تو ز بیغوله گذر میکنی

رهزن طرار تو را در قفاست

دیده ببندی و درافتی بچاه

این گنه تست، نه حکم قضاست

لقمهٔ سالوس کرا سیر کرد

چند بر این لقمه تو را اشتهاست

نفس، بسی وام گرفت و نداد

وام تو چون باز دهد؟ بینواست

خانهٔ جان هرچه توانی بساز

هرچه توان ساخت درین یک بناست

کعبهٔ دل مسکن شیطان مکن

پاک کن این خانه که جای خداست

پیرو دیوانه شدن ز ابلهی است

موعظت دیو شنیدن خطاست

تا بودت شمع حقیقت بدست

راه تو هرجا که روی روشناست

تا تو قفس سازی و شکر خری

طوطیک وقت ز دامت رهاست

حمله نیارد بتو ثعبان دهر

تا چو کلیمی تو و دینت عصاست

ای گل نوزاد فسرده مباش

زانکه تو را اول نشو و نماست

طائر جانرا چه کنی لاشخوار

نزد کلاغش چه نشانی؟ هماست

کاهلیت خسته و رنجور کرد

درد تو دردیست که کارش دواست

چاره کن آزردگی آز را

تا که بدکان عمل مومیاست

روی و ریا را مکن آئین خویش

هرچه فساد است ز روی و ریاست

شوخ‌تن و جامه چه شوئی همی

این دل آلوده به کارت گواست

پای تو همواره براه کج است

دست تو هر شام و سحر بر دعاست

چشم تو بر دفتر تحقیق، لیک

گوش تو بر بیهده و ناسزاست

بار خود از دوش برافکنده‌ای

پشت تو از پشتهٔ شیطان دوتاست

نان تو گه سنگ بود گاه خاک

تا به تنور تو هوی نانواست

ورطه و سیلاب نداری به پیش

تا خردت کشتی و جان ناخداست

قصر دل‌افروز روان محکم است

کلبهٔ تن را چه ثبات و بقاست

جان بتو هرچند دهد منعم است

تن ز تو هرچند ستاند گداست

روغن قندیل تو آبست و بس

تیرگی بزم تو بیش از ضیاست

منزل غولان ز چه شد منزلت

گر ره تو از ره ایشان جداست

جهل بلندی نپسندد، چه است

عجب سلامت نپذیرد، بلاست

آنچه که دوران نخرد یکدلیست

آنچه که ایام ندارد وفاست

دزد شد این شحنهٔ بی نام و ننگ

دزد کی از دزد کند بازخواست

نزد تو چون سرد شود؟ آتش است

از تو چرا درگذرد؟ اژدهاست

وقت گرانمایه و عمر عزیز

طعمهٔ سال و مه و صبح و مساست

از چه همی کاهدمان روز و شب

گر که نه ما گندم و چرخ آسیاست

گر که یمی هست، در آخر نمی‌است

گر که بنائی است، در آخر هباست

ما بره آز و هوی سائلیم

مورچه در خانهٔ خود پادشاست

خیمه ز دستیم و گه رفتن است

غرق شدستیم و زمان شناست

گلبن معنی نتوانی نشاند

تا که درین باغچه خار و گیاست

کشور جان تو چو ویرانه‌ایست

ملک دلت چون ده بی روستاست

شعر من آینهٔ کردار تست

ناید از آئینه بجز حرف راست

روشنی اندوز که دلرا خوشی است

معرفت آموز که جانرا غذاست

پایهٔ قصر هنر و فضل را

عقل نداند ز کجا ابتداست

پردهٔ الوان هوی را بدر

تا بپس پرده ببینی چهاست

به که بجوی و جر دانش چرد

آهوی جانست که اندر چراست

خیره ز هر پویه ز میدان مرو

با فلک پیر ترا کارهاست

اطلس نساج هوی و هوس

چون گه تحقیق رسد بوریاست

بیهده، پروین در دانش مزن

با تو درین خانه چه کس آشناست
پروین اعتصامی

واقعا زیبا بود . ممنون آقا رضا قادری عزیز و دوست داشتنی . ( پورخلیلی )

نیما صالحی کلاس ۲۰۴ چهارشنبه 13 آبان 1394 ساعت 20:34

تا جوان بودم به خود گفتم

شیر شیر است گرچه پیر بوَد

چون شدم پیر نیک دانستم

پیر پیر است اگرچه شیر بوَد

در جوانی به خویش می گفتم / شیر شیر است گرچه پیر بود
چون که پیری رسید دانستم / پیر پیر است گرچه شیر بود

مورد تأیید نیست . (‌ پورخلیلی )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد