وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

خودپرستی و پرداختن به نفس و دنیا مانع رسیدن به الله !!!

** از خود بیخودی و مستی در راه عشق تنها راهی است که انسان را از منیّت و خوپرستی بازمی دارد و او را در فضای سکرت و بی خویشی قرار داده و  درنهایت به عالم معنویت و قرب الهی رهنون می شود .


* سنایی راه رسیدن به دوست ( ودود ) را دو قدم می داند :

1- قدم نهادن بر روی وجود مادی یعنی دست کشیدن از هواهای نفسانی و خودپرستی

2- قدم دوم رسیدن به دوست است .

دو قدم بیش نیست این همه راه

راه نزدیک شد سخن کوتاه

یک قدم بر سر وجود نهی

وان دگر در بر ودود نهی       (‌ سنایی )

 * سعدی در « مجالس سبعه » حکایتی دارد که شرط وصال دوست را کنار گذاشتن خودخواهی می داند :

« طاووس عارفان ،‌ بایزید بسطامی ، یکی شب در خلوت خانه ی مکاشفات ،‌کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او درانداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از در عجز و درماندگی بگشاد و گفت : « بار خدایا ، تا کی در آتش هجران تو سوزم ؟ کی مرا شربت وصال دهی ؟ »

به سرّش ( = دلش ) ندا آمد که بایزید ،‌هنوز تویی تو همراه توست . اگر می خواهی که به ما برسی ،‌خود را بر در بگذار و درآی . »

* رضی الدین آرتیمانی ( که در نیمه ی دوم قرن دهم و مصادف با پادشاهی شاه عباس می زیست ) در ساقی نامه ی خود ابیاتی در همین مضمون آورده است و در آن ، می خوردن و مستی ( بی خویشی و دوری از خودخواهی ) را مقدمه ی دوری از دنیا و بعد از آن رسیدن به الله می داند :

الهی به مستان میخانه ات     به عقل آفرینان دیوانه ات

به دردی کش لجّه ی کبریا     که آمد به شأنش فرود انّما

به دُرّی که عرش است او را صدف     به ساقی کوثر به شاه نجف

به رندان سرمست آگاه دل     که هرگز نرفتند جز راه دل

به مستان افتاده در پای خُم     به مخمور با مرگ در اُشتُلُم

که از کثرت خلق تنگ آمدم     به هر جا شدم سر به سنگ آمدم

بیا تا سری در سر خُم کنیم     من و تو ،‌ تو و من ،‌همه گم کنیم

میی صاف ز آلایش ماسوی     ز او یک نفس تا به عرش خدا

میی کاو مرا وارهاند ز من     ز آیین و کیفیّت ما و من

بیایید تا جمله مستان شویم     ز مجموع هستی پریشان شویم

جهان منزل راحت اندیش نیست     ازل تا ابد یک نفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست بس     چه می خواهی آخر از این یک نفس

از این دین به دنیا فروشان مباش     به جز بنده ی ژنده پوشان مباش

برون ها سفید و درون ها سیاه     فغان از چنین زندگی آه آه

همه سر برون کرده از جیب هم     هنرمند گردیده در عیب هم

گدایی کن و پادشاهی ببین     رها کن خودی و خدایی ببین

رضی روز محشر علی ساقی است      مکن ترک می تا نفس باقی است