وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

پنجمین سوال از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!

دانش آموزان عزیز !!


** درباره ی بی وفایی دنیا و روزگار و ناپایداری و زودگذر بودن عمر آدمی چه شعری را خوانده یا شنیده اید و یا می توانید پیدا کنید ؟

بهترین و زیباترین شعر را انتخاب نموده و با ذکر نام شاعر در قسمت نظرات بنویسید .

شعری که نام شاعرش ذکر نشود ،‌ مورد تأیید قرار نمی گیرد .

در ضمن به نظرات دیگر بچه ها نیز نگاه کنید ؛ چون  اگر شعری تکراری باشد ، تأیید نمی شود .

نظرات 133 + ارسال نظر
حسین عباسیه بزرگی شنبه 5 دی 1394 ساعت 18:11

خیام ، حکیم ، فیلسوف ، ریاضی دان و شاعر سده پنجم ، در باره طبع جهان و وضعیت دوام و بقا آن و تفکرو دیدگاهش نسبت به جهان رباعی زیر را گفته است :

برخیز و مخور غم جهان گذران

خوشباش و به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

احمدرضا شادکام کلاس 906 چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 13:05

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خگ

خیام.

علی شفقی 204 پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 10:44

خاقانی
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان

کز جهان تاریکتر زندانسرایی برنخاست

فلک جایی به موی آویخت جانم

کز آنجا تا اجل مویی نمانده است

هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ

وین خانه و فرش باستانی هم هیچ

از نسیه و نقد زندگانی ، همه را

سرمایه جوانی است ، جوانی هم هیچ

علی شفقی 204 پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 10:43

حافظ
حافظ شیرین سخن نیز همچون دیگر شاعران ، جهان را سست عهد و سفله طبع میداند که نبایستی از جهان و روزگار درستی عهد و کرم انتظار داشت . به همین دلایل نباید غم دنیای دنی را خورد و به عشوه دنیا از راه راست و مسیر عقل خارج نشد . و هر وقت و دمی را غنیمت شمرد و از آن استفاده لازم را کرد و خوش بود . دنیا در نظر حافظ به اندازه پره کاهی ارزش ندارد ( چون باباطاهر ) به همین علت انسان دانا و خردمند بخاطر دنیا نگران و مشوش نمی شود .

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

که این عجوز عروس هزار داماد است

نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل

بنال بلبل بیدل که جای فریاد است

سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

ای جهان دیده ، ثبات قدم از سفله مجوی

از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز

مکاره می نشیند و محتاله میرود

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار

کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر

بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست

هر کرا خوابگه آخر مشتی خاک است

گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

غم دنیای دنی چند خوری باده بخور

حیف باشد دل دانا که مشوش باش

علی شفقی پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 10:39

حکیم فردوسی
حکیم فردوسی زنده کننده زبان پارسی و اساطیر ایرانی ، در بعضی ابیات شاهنامه فردوسی ، حاکیمانه ، جهان را مورد خطاب قرار می دهد که اگر قرار است هر آنچه بوجود میآوری دوباره همه را چون گیاه درو کنی ، چه سودی برایت دارد که این کار را مکرر انجام میدهی؟

جهانا مپرور چو خواهی درود

چو می بدوری پروریدن چه سود؟

تعدادی از ناموران و دلیران و نامداران شاهنامه در تقابل با دشمن کشته و به خاک می افتند، فردوسی در این موارد هم به روزگار خطاب می کند ؛ چرا یکی را به چرخ بلند می نشانی و بعد به خاکی می سپاری؟

برآری یکی را به چرخ بلند

سپاریش ناگه به خاک نژند

حکیم فردوسی می گوید ، جهانی که همه چیزش چون باد در گذر است و فقط افسوس آن برای انسان می ماند ، موجب شادمانی خردمندان نمیگردد و بدان دل نمی بندند چون کردار و رفتار دنیا در نزد خردمند چون بازی کودکانه بیش نیست ؛

جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

به کردارهای تو چون بنگرم

فسوس است و بازی نماید برم

حکیم فردوسی جهان و چرخ بلند را به پهلوانی تشبیه نموده است که به دستی کلاه سروری دارد و به دستی دیگر کمند ، و به بعضی افراد کلاه سروری می دهد و از آن طرف ، با همان کمندی که در دست دارد به کسی که سروری داده از جایگاهش می رباید و به فنا می سپارد .

چنینست کردار چرخ بلند

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه

ز خم کمندش رباید ز گاه

حکیم فردوسی به دلیل خواص جهان که بدانها اشاره کرده است ، در اشعاری دیگر ، به جهانیان سفارش هایی دارد ، که نباید در جهانی که ماندگار نیست ، حرص و آز داشت و بابت این جهان سراسر فسوس وباد ، غم نخورد ؛

جهان چو برو بر نماند ای پسر

تو نیز آز مپرست و اندوه مخور

حالا که جهان اینگونه است ، بهتر است جهان را با بدی و ناجنسی طی نکنیم و مدام در فکر نیکی باشیم و حالا که نیک یا بد ، پایدار نیست و دنیا در گذر است ، از خود نیکی و نیکنامی به یادگار بگذاریم ؛

بیا تا جهان را به بد نسپریم

به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار

همان به که نیکی بود یادگار

جهان و روزگار وفائی ندارد و چون در آخر کار همه باید سر روی خشت بگذاریم پس نباید به این گیتی دل بست و نسبت به آن مهری شدید در دل قرار داد چون در نهایت همه را بدست باد خواهد سپرد پس باید در چنین دنیایی همیشه آماده رفتن بود ؛

سپهر بلند ار کشد زین تو

سرانجام خشتست بالین تو

دل اندر سرای سپنجی مبند

سپنجی مباشد بسی سودمند

یکی پند گویم ترا من درست

دل از مهر گیتی ببایدت شست

جهان را چنین است رسم و نهاد

برآرد ز خاک و دهدشان به باد

نه ایدر همی ماند خواهی دراز

بسیجیده باش و درنگی مساز

با بازیگری ماند این چرخ مست

که بازی نماید به هفتاد دست

زمانه سراسر فریب است و بس

نباشد بسختیت فریاد رس

جهان را نمایش چو کردار نیست

بدو دل سپردن سزاوار نیست

بهر حال روزگار و گیتی چنین شیوه هایی دارد و نباید بدنبال چرائی و رازش هم بود ؛

چنینست رازش ، نیاید پدید

نیابی به خیره، چو جویی کلید؟

محمد علی هادی 203 چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 17:22

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده ى جوانى از این زندگانیم
دارم هواى صحبت یاران رفته را
یارى کن اى اجل که به یاران رسانیم
پرواى پنج روز جهان کى کنم که عشق
داده نوید زندگى جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ى جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله ى من نیست آشنا
من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بى همزبانیم
اى لاله ى بهار جوانى که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتى که آتشم بنشانی، ولى چه سود
برخاستى که بر سر آتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

شاعر : محمد حسین شهریار

مهدی باقری 904 چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 16:29

جهانا سراسر فسوسی و باد

به تو نیست مرد خردمند شاد

به کردارهای تو چون بنگرم

فسوس است و بازی نماید برم. حکیم ابوالقاسم فردوسی

علی اضغر شمس کلاس 901 چهارشنبه 27 آبان 1394 ساعت 13:16

یار با ما بی‌وفایی می‌کند
یار با ما بی‌وفایی می‌کند بی‌گناه از من جدایی می‌کند
شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا جای دیگر روشنایی می‌کند
می‌کند با خویش خود بیگانگی با غریبان آشنایی می‌کند
جوفروشست آن نگار سنگ دل با من او گندم نمایی می‌کند
یار من اوباش و قلاشست و رند بر من او خود پارسایی می‌کند
ای مسلمانان به فریادم رسید کان فلانی بی‌وفایی می‌کند
کشتی عمرم شکستست از غمش از من مسکین جدایی می‌کند
آن چه با من می‌کند اندر زمان آفت دور سمایی می‌کند
سعدی شیرین سخن در راه عشق از لبش بوسی گدایی می‌کند


علی اصغر شمس (کلاس901)

علی بابالویی کلاس 903 جمعه 22 آبان 1394 ساعت 14:03

نگه ام بر اینه افتاد
یافتم تصویری
از جوانی خودم
اینه لبخند به لب
گفت به من
گرچه تورا
گذر عمر گران
پیر و زمین گیر کرده
و فرسوده شده رخسارت
اما
تو دلی داری
برنا وجوان
احساسی پاک و زلال
وقلبی پر از اندیشه ی پاک
گیسوان شعرت سیاه
و چشمان پر مهرت به زیبایی ماه
نور و امید چو خورشید
تابید به دلم
شاد و مسرور و غزل خوان
صورت اینه را بو سیدم
اینک این من
گرچه از رخساره ظاهر پیرم
اما هرگز
ندارم هراس
داشتن قلب جوان
بهتر از داشتن رخسار جوان
گذر عمر نه انست
که نگارند بر دفتر دنیا و
نقشی که نشسته بر پیکر من
بلکه انست
که در دل دارم.
من دلی دارم
سرشار از مهر و امید
به وسعت یک اندیشه ی پاک
و پر از عطر گل های شب بو و نیلوفر
من دگر پیر نیستم
و تا ابد نیز پیر نخواهم بود
زنده ام
و جوان خواهم بود
به جوانی به خاک مغاک خواهم خفت
یاد باشد ان زمان بر گورم نویسند
جوانی به سن پیری اینجا بخفت
شاعر. زیبا اصفی

امیر محمد تقی پور903 جمعه 22 آبان 1394 ساعت 13:44

از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانیم از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق
داده نوید زندگی جاودانیم
چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر
وز دور مژده ی جرس کاروانیم
گوش زمین به ناله من نیست اشنا
من طایر شکسته پر اسمانیم
گیرم که اب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غم بی همزبانیم
ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان
از داغ ماتم تو بهار جوانیم
گفتی که اتشم بنشانی ولی چه سود
برخاستی که بر سر اتش نشانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریار
من نیز چون تو همدم سوز نهانیم
شاعر. شهریار

مصطفی جعفرپور204 جمعه 22 آبان 1394 ساعت 12:47

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار
همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن
فاضل نظری

مصطفی جعفرپور204 جمعه 22 آبان 1394 ساعت 12:44

من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه

تیرم به خطا می رود اما به هدر,نه!

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟آری! با اهل نظر ؟نه!

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه!
فاضل نظری

این دسته ی نثار شما آقا مصطفی . ولی خوب مهلت پاسخگویی تماتم شده . برو سراغ سوال ششم

مصطفی جعفرپور204 جمعه 22 آبان 1394 ساعت 12:41

رگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است



قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است



تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است



باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است



فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است



هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است



کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

عجب شعر زیبایی ! ولی خوب به موضوع سوال ما ربطی نداشت . هرچند که مهلت پاسخ دادن تا پنج شنبه بود .

محسن زالی کلاس 906 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 21:05

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی میشود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چنین مخور غم




سعدی شیرازی

محسن زالی کلاس 906 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 21:04

اگر دانی که دنیا غم نیرزد
بروی دوستان خوشباش و خرم
غنیمت دان اگر دانی که هر روز
ز عمر مانده روزی میشود کم
منه دل بر سرای عمر سعدی
که بنیادش نه بنیادیست محکم
برو شادی کن ای یار دل افروز
چو خاکت میخورد چنین مخور غم




سعدی شیرازی

مهدی رضایی / 205 انسانی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 18:16

سلام
« بی وفایی دنیا »

آه که یاران مهربان همه رفتند

پاک نهادان از این جهان همه رفتند

آن همه گل های با طراوت و زیبا

بود که در باغ از میان همه رفتند

با چه امیدی در این خرابه توان زیست

گل که خزان دید و بلبلان همه رفتند

چون تک گل رسته ای به بستر صحرا

ماندم تنها و همرهان همه رفتند

همدل و همراز و هم طراز و هم آواز

هم ره وهم کام و هم عنان همه رفتند

خواب گرانم ربوده بود زمانی

چشم گشوده که کاروان همه رفتند

شمس چه بندی بر این سرای فنا دل

بار سفر بند ، همرهان همه رفتند

علیرضا قربانی 204 تجربی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 17:55

ای بشر آخر تو پنداری که دنیا مال توست ورنه پنداری که هر ساعت عجل دنبال توست
هر چه خوردی مال مور و هر چه بردی مال گور هر چه مانده مال وارث هر چه کردی مال توست

تکراری است در بین نظرها

ابوالفضل باقری کلاس 901 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 17:21

برخیز و مخور غم جهان گذران

خوشباش و به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفائی بودی

نوبت بتو خود نیامدی از دگران

« وضعیت جهان ، وجود انسان ، عمر آدمی و مدتی که در روی زمین می گذراند ، ناپایداری عمر و بی اعتباری جهان ، سعی تلاش انسان بر روی زمین ، دشواری و آسایش و غم وشادی بشر در مدت عمر ، کوتاه بودن مدت زندگی بشر نسبت به عمر جهان هستی

تکراری است در بین نظرها

علی بابالویی کلاس 903 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 17:00

در گذر گاه زمان
خیمه شب بازی دهر
باهمه تلخی و شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند

وفقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ...

دست ناخورده به جا می مانند...

مهدی اخوان ثالث

تکراری است در بین نظرها .

امیر علی زاده 903 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 16:43

روز رفت و هفته رفت و ماه رفت و سال رفت
اینهمه رفت و جوانی نیز از دنبال رفت
گر ز من پرسند نقد عمر را چون باختی
گویم این سرمایه دولت پی آمال رفت
هر چه را میخواستم ،هر چند خود بیهوده بود
دیر آمد در کفم لیکن به استعجال رفت
مال را پنداشتم سرمایه آسودگیست
مال رفت و روزگارم از قفای مال رفت
عمر انسانی اگر صد یا دو صد آید چه سود
کانچه آمد پارسال، از دست من امسال رفت
بهترین احوال دنیا چیست در نزد اهل دل
چونکه می بایست اندر بدترین احوال رفت
چندی از بهر هوا و چندی از بهر هوس
مختصر عمر عزیز من بدین منوال رفت…

ملک الشعرا صبوری

hossein seif پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 16:29

حسین سیف کلاس 302
با طایفه ی دانشمندان در جامع دمشق بحثی همی کردم که جوانی در آمد و گفت در این میان کسی هست که زبان پارسی بداند.
غالب اشارت به من کردند ،گفتمش خیر است . گفت : پیری صدو پنجاه ساله در حالت نزعست و به زمان عجم چیزی همی گوید و
مفهوم ما نمی گردد گر به کرم رنجه شوی مزد یابی باشد که وصیتی همی کند چون به بالینش فراز شدم این می گفت:
دمی چند گفتم بر آرم به کام دریغا که بگرفت را ه نفس
دریغا که بر خوان ا لوان عمر دمی خورده بودیم و گفتند بس

معانی سخن را به عربی با شا میان همی گفتم و تعجب همی کردند .
عمر دراز و تاسف او همچنان بر حیات دنیا ،گفتم چگونه ای در این حالت گفت چه گویم :
ندیده ای که چه سختی همی رسد به کسی که از دهانش به در می کنند دندانی
قیاس کن که چه حا لت بود در آن ساعت که از وجود عزیزش به در رود جانی

گفتم تصور مرگ از خیال خود به در کن و وهم را بر طبیعت مستولی مگردان که فیلسوفان یونانی گفته اند :
مزاج ارچه مستقیم بود اعتماد بقا را نشاید و مرض گرچه هایل دلالت کلی بر هلاک نکند اگر فرمایی طبیبی را بخوانم
تا معا لجه ات کند .دیده بر کرد و بخندید و بگفت :
دست بر هم زند طبیب ظرف چون خروف بیند افتاده حریف
خواجه در بند نقش ایوان است خانه ا ز پای بند ویران است

پیر مردی ز نزع می نا لید پیر زن صندلش همی ما لید
چون مخبط شد اعتدال مزاج نه عزیمت اثر کند نه علاج
از گلستان سعدی

مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

محسن کشی پور پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 15:17

جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است
کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل
باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است
من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت
هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است
گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم
ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است
هــــان نراقی مــــرو از دایـــره صبر برون
کانچه رو می دهــــد از سر قضــــا و قــــدر است {نراقی}نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری {نظامی}ک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم{ خیام}دنگ..،دنگ..
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من...
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت ، نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز... {سهراب سپهری}عمر از کف رایگانی می رود
کودکی رفت و جوانی می رود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی می رود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی می رود
چون زلال چشمه سار کوه ها
از بر چشمت نهانی می رود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی می رود {شفیعی کدکنی}

مهران یعقوبی 205 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 12:52

زندگی میگذرد,

زندگی میگذرد,همچو بهاری که گذشت,

زندگی میگذرد,وغمی مینهد برجانها,

زندگی سیال است.

همچون آبی دررود,

همچون ریگی کف جوب,

گربمانی زندگی صیقلی یت خواهد کرد,

گرنمانی,در برخورد های سنگین,

تارو پودت را در هم خواهد ریخت

زندگی رو از پنجره ی باز ببین

روبه باغی سرسبز

که درآن هست درختانه سرو,

زندگی را به بلندای سرو ببین.

که برآن میسازنند آشیانی از چوب

تاکه زندگی کنند‌,درکنار هم پرندگانه جورواجور

زندگی هوس است,

زندگی نفس است,

زندگی بازیچه ی دسته بشراست,

زندگی میگذرد,

لحظه هایی ازآن,چه سپید وچه سیاه

درذهن میماند

پس چه نالیم ازاین زندگی بیمعنا


شاعر:هادے خدایے

وحید علی اکبر 905 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 12:47

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر ز استادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که مارا چه رسید
از خاک بر امدیم و بر باد شدیم

#خیام



فسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافله گناه ء راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نقطه سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم

شیخ بهایی

وحید علی اکبر 905 پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 12:38

می بدانید جهان را که در او نیست وفا
مهر او در دل خود از چه نشـانید شما
اگر از قوس قضا تیر اجل پیش آید
بهر آن تـیر ، یقین است نشانید شما
هست در پیش یکی راه عجب دور و دراز
نیک کوشید در آن راه نمانید شما
هیچکس نیست که این را ندارد در پیش
گور ها را نگرید ار بگمانید شما
می نویسند همه آنچه شما می بازید
تا بمحشر همه را بـــاز بخوانید شما



مولانا

محمدرضا فتحی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 12:16

محمدرضا فتحی کلاس 204


این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
فعل تو کان زاید از جان و تنت
همچو فرزندی بگیرد دامنت
پس تو را هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه، بر خویش گرد
فعل تست این غصه های دم به دم
این بود معنای قَد جَفٌَ القَلَم!

شعری از مولانا

محمدرضا فتحی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 12:11

محمدرضا فتحی کلاس 204


سلام ، حال همه ما خوب است ،
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور ،
که مردم به آن شادمانی بی سبب می گویند .
با این همه عمری اگر باقی بود ، طوری از کنار زندگی می گذرم
که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد نه این دل ناماندگار بی درمان !
تا یادم نرفته است بنویسم ، حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود .
می دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است
اما تو لااقل ، حتی هر وهله ، گاهی ، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا ، شبیه شمایل شقایق نیست !
راستی خبرت بدهم ؛ خواب دیده ام خانه ای خریده ام
بی پرده ، بی پنجره ، بی در ، بی دیوار . . . هی بخند !
بی پرده بگویمت ، فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحضه یک فوج کبوتر سپید ، از فراز کوچه ما می گذرد
باد بوی نامه های کسان من می دهد
یادت می آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری ! ؟
نه ری را جان !
نامه ام باید کوتاه باشد ، ساده باشد ، بی حرفی از ابهام و آینه ،
از نو برایت می نویسم
حال همه ما خوب است
امـــــا تـــــو بــــــاور مــــــکـــن ! !

این شعر زیبا ربطی به سوال ما نداشت .
مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

mehran پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 11:15

افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافله گناه ، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
(شیخ بهایی)

نام خود و نام کلاس را ننوشتی .
مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

محمد علی نجف پور ٩٠٣ پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 11:07 http://pourkhalili.blugsky.com

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر ز استادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
خیام

افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافله گناه, راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
شیخ بهایی

آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان, گرگ خر را در ربود
کوزه بودش, آب می نامد به دست
آب را چون یافت, خود کوزه شکست
مولوی

سیلاب گرفت گرد ویرانه ی عمر
وآغاز پری نهاد پیمانه ی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ی عمر
حافظ

mehran پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 10:59

مهران بختیارزاده کلاس203
دنگ...دنگ...
ساعت گیج زمان درشب می زند پی در پی زنگ
ز هر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه می گذرد آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
(سهراب سپهری)

mehran پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 10:53

سلام من مهران بختیارزاده کلاس203 هستم
زندگی رود روان است و روان می گذرد
ساقیا باده بیاور که زمان می گذرد
آن که دل در گرو زلف سیاهش دادیم
بادو صد غمزه کنون دست فشان می گذرد
آنچه خواندیم و شنیدیم ز هر بود و نبود
همه در دایره و هم و گمان می گذرد
شرح میزان و عمل حاصل ای تفسیر است
آنچه با خویش نمودیم همان می گذرد
(محمد تقی بنی حکمت)

محمد علی نجف پور ٩٠٣ پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 10:51 http://pourkhalili.blugsky.com

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر ز استادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم
خیام

افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافله ی گناه , راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
ازبس به شب و روز سیاهی کردیم
شیخ بهایی

سیلاب گرفت گرد ویرانه عمر
وآغاز پری نهاد پیمانه ی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه عمر
حافظ

آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان,گرگ خر را در ربود
کوزه بودش, آب می نامد به دست
آب را چون یافت , خود کوزه شکست
مولوی

حسین مخلص آبادی پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 10:38

جهد کن جهد که وقت من و تو در گذر است 
سعی کن سعی که این عمر بسی مختصر است
عیش و راحت طلبیدن ز جهان بی خبریست
هـــر کـــه بینی در آن جا کنــــد و محتضر است
کــــس نــــدارد خــــبر از سابقه روز ازل
باخبر بـــاش و مزن دم که در آن دم خطـــر است
من نگویم غم خود را به کس امـــا چه کنم
اشک من در غم او راز مـــــرا در پـــرده اســـت
هر که شد محرم اسرار نـــزد دیگر دم 
باخبر نیست مگـــر آن که ز خود بی خبر است
گرچه از محنـــت و غـــم زار و پریشان حالــــم
ساقیا باده بده کاین همـــــه انــــدر گــــذر است
هــــان نراقی مــــرو از دایـــره صبر برون
کانچه رو می دهــــد از سر قضــــا و قــــدر است


 نراقی

تکراری است و مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )
در ضمن دانش آموز کدام کلاسی ؟

محمد حسین زاده ۹۰۶ پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 09:59

نکو باریست در دنیا وبرگی
که در خورد است سر باریش مرگی
نکو جاییست گور تنگ وتاریک
که در باید صراطی نیز باریک
پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی
تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت
درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند وکس را آمدن نیست
نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی
جهانی حان در این محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است
جهانی سر درین ره گوی را هست
که داند کین چه وادی سیاه است
جهانی خلق در غرقاب خونند
که داند که زیر خاک چو نند
جهان را کرده ناکرده است جمله
که بازییی پس پرده است جمله
چه مقصود است چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن
جان بی هیچ باقی خوس سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست
جهان بگذارو بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود
تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
نه هرگز لقمه ای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی
هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا باری زعالم بر دلت بست
تو خود اندیشه کن گر کار دانی
که تا خود مرگ به بار زندگانی
هزاران غم فرو آمد بر رویت
که تا یک آب آمد د گلویت
همه دنیا به یک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد
غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار
چه می نازی به این دنیای غد دار
که تو گر کس ینی گر اوست مردار
.
.
.
.
/ اسرار نامه عطار نیشابوری/

یک عمر به کودکی به استاد شدیم یک عمر ز استادی خود شاد شدیم افسوس ندانیم که مارا چه رسید ازخاک برآمدیم و برباد شدیم. خیام نیشابوری

جوری کپی کردی که حتی مصراع ها را منظم و مرتب نساختی . واقعا نمیشه به شما بچه ها یک کار گفت و شما هم با سلیقه ی خود تان آن را انجام بدهید .

بشنوزمن نصیحت وبه بیراه طی مکن وزروی جهل مال کسی را توهی مکن هرگز مخور فریب زرندان روزگار متراش چوب پوچ وتقاضای نی مکن

مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

على غفارى پنج‌شنبه 21 آبان 1394 ساعت 04:05

5178 که عمرى باقى نیست زعمرخویش ساعتى باقى نیست
میگزردزمان مانند رود چه زیباست رود خانه ى زندگانى
وقت تولدت اذان در گوش مینهادن وقت مرگ نماز
پس از خواب غفلت بیدار شو که فاصله اى بین اذان و نماز نیست
اقا شاعرى ندارى نقل شده از پدر خودم بوده

مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

سجاد مهدوی 205 انسانی چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 23:38

خوبم

نگران نباش

حال دلم خوب است!!!!

نه ازشیطنت های کودکانه اش خبری هست!

نه ازشیون های مداومش به وقته خواستن تو.....

آرام

جوری که نبینی ونشنوی

گوشه ای نشسته

و رویاهایش رابه خاک می سپارد....!

مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

سجاد مهدوی چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 23:11

همه متفکران و خردمندان و افرادی که به سرگذشت انسان و مسیر زندگی وی علاقمند بوده اند و به موضوع ناپاداری و بی اعتباری جهان ، نگاهی عمیق داشته و بدان با دقت اندیشیده و تدبر و تفکر کرده اند و ارزیابی خردمندانه ای از بشر و زندگی او داشته اند ، از سیال و گذران بودن زندگی و کوتاه بودن عمر انسان نسبت به عمر جهان هستی ، همیشه گله کرده اند و فلسفه آمدن به این دنیا و ماندن کوتاه در آن و در آخر به زیر خاک رفتن یا نابود شدن به نحوی که امیدی به بازگشت نیست ، درک و فهم نکرده اند و همیشه به دنبال کلید این راز و گشودن این اسرار پنهان برای بشر بوده اند.

موضوع دیگری که ذهن همه متفکران و اندیشمندان را به خود مشغول داشته است ، موضوع مرگ و اجل است که وضعیت آن بر هیچکس مشخص نیست و راز آنرا کسی نگشوده است .

شاعران و سخن سرایان پارسی که اغلب آنها بر علوم و حکمت زمانه خود آشنا و تعدادی از آنها مسلط بر دانش روز و حکیم و علامه دوران خود بوده اند ، نگاهی مشابه به موضوع ارزش دنیا یا در حقیقت بی ارزشی دنیا ، نگشوده بودن راز درون پرده ، قضا و قدر و اختیار داشته اند و در باره اسرار مرگ انسان و برای بسیاری از متفکران ، عاقبت انسان و اینکه انسان به کجا میرود ؟ دیدگاه های متفاوتی دارند .

در ادبیات فارسی و بخصوص شعر فارسی در باره ناپایداری دنیا برای انسان و بی اعتباری آن ، بحث های فراوانی مطرح و اشعار زیادی سروده شده است که تقریبا همگی انسان را به نداشتن حرص و آز و علاقه وافر نداشتن به تجملات دنیایی و غنیمت دانستن دم و لحظه و خوشباشی در همه لحظات توصیه کرده اند . بخصوص شاعران و عرفا و صوفیان تاکید بیشتری بر بی علاقگی به دنیا و در فکرت عقبا بودن دارند.

در این نوشته ، نظر و دیدگاه چند تن از حکیمان ، سخنوران و شاعران پارسی گوی ، در باره بی اعتباری دنیا ، گذر عمر ، ناپایداری دنیا ، کوتاهی عمر و نداشتن حرص و آز و نگرویدن به مال ومنال دنیا ، ناگشوده بودن راز مرگ ، غنیمت شمردن دم و لحظه و آزاد و رها بودن از قیود دنیائی، آورده می شود .

مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

مهدی نادری چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 22:53

تو می مانی و نه اندوهی
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند . . .
لحظه ها عریانند،
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
سهراب سپهری

زیباست ولی تکراری . نصف نمره را می گیری

عرفان نعیمی کلاس 906 چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 22:03 http://pourkhalili.blogsky.com

سلام اقای پورخلیلی خسته نباشید وقت بخیر میخواستم ببینم میتوانم شعر از خدا واسمان وزمین بگویم چون همه ی بچه ها ازسایت کپی کردند ولی من از کتاب شاعر عزیز را مینویسم اجازه میدید

امیر حسین کوچکی کلاس 903 چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 22:01

دنیا همه هیچ
کار دنیا همه هیچ
ای هیچ زبحر هیچ
برخود مپیچ

ناقص و کم است . مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

Erfannaemi Class:906 چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 21:26 http://pourkhalili.blogsky.com

اقای پور خلیلی اقای مهدی انواری کلاس 301 از سایت نوشته شده چون من دیدم که کپی سایت را اینجا گذاشته

محمد حسین زاده ۹۰۶ چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 20:41

سپهر بلند را کشد زین تو
سرانجام خشتست بالین تو
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی مباشد بسی سودمند
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
جهان را چنین است رسم و نهاد
بر آرد زخاک و دهدشان به باد
نه ایدر همی ماند خواهی دراز
بسیجیده باش و درنگی مساز
با بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید به هفتاد دست
زمانه سراسر فریب است وبس
نباشد بسختیت فریاد رس
جهان را نمایش چو کردار نیست
بدو دل سپردن سزاوار نیست

تکراری است و مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

امیر خانی نژاد 204 چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 18:43

افسوس که نامه جوانی طی شد
و آن تازه بهار زندگانی دی شد
وآن مرغطرب که نام او بود شباب
فریاد ندانم کی آمدوکی شد خیام


یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

مهدی عسگری چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 18:42

مهدی عسگری کلاس 905

لحظه دریافتنی هست زمان میگذرد

زود ازین باغ طراوت به خزان میگذرد

این گرانمایه به غفلت نکنیم اش باطل

لحظه دریافتنی هست زمان میگذرد

"همت" ار یار نگردد ندهد بار "امید"

فکر و اندیشه گمانم ز گمان میگذرد

مهلتی نیست ز فواره ی عادت مشکن!

چشمه ی عمر دریغا فوران میگذرد

از "خِرد" گر مددی شامل حالی گردد

پیر اگر هست ولی "عمر" جوان میگذرد...

عاکف مهری نژاد

حسین اسفراینی کلاس907 چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 18:33

زندگی میگذرد
شما عبارت "زندگی میگذرد شما عبارت " ..." را انتخاب کرده اید ، جستجو در فرهنگ لغت برای یک کلمه انجام می شود و لطفا یک کلمه را فقط انتخاب نمائید.زندگی میگذرد
عمر ما بی حاصل میگذرد
زندگی میگذرد
قلبی بی عشق
در کالبدی به ظاهر شاد
برای همیشه میشکند
زندگی میگذرد
چشم مادر
خشک میشود شاید بیاید شاید
زندگی میگذرد
دست پدر درهوا میماند
شاید او اینبار بگیرد شاید
زندگی میگذرد
روز ها میگذرد
سالیانی از پس هم بار ها میگذرند
دلها غمگینند
چشمها چشم به راه
راهی آنقدر زیاد
که منو تو از پس ان میمانیم
زندگی میگذرد
دست خالی پدر
چشم مادر غمگین
قلبی بی عشق کس نفهمید چرا ؟
زندگی میگذرد
عمر ما میگذرد
بی حاصل و پوچ
من اما غمگینم
سالیانی بعد
که همه رفته اند
یادگار میماند
همین بیتک من !!!!!!!!!!!!!!!!

نازیلا زال

مهدی عسگری چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 18:26

مهدی عسگری کلاس 905

بنگر چگونه میگذرد

بنگر چگونه میگذرد این چرخ زمان..

مانده اند همه در بهر حرام

یکی گوید ز درد زندگی

یکی کرده سر در این دنیای وابستگی

همه غافل ز دنیای بندگی

بس خموش اندر دلان روز اُخری

بسی خرسند زین جهان بی بقا


یکی را ناکرده گناه
ببندند از برش تهمتها
یکی را بس کرده جفا
نداند چیست وفا

بنگرچگونه میگذرد این چرخ زمان.

بنگر تو دنیارا

بکن پیشه توتقوارا

مشو غافل زمرگت

رحمی زمین ندارد

بِبُرد همه فرو
زخدا مدد بجو

مگو دیر است
هیهات، زحالا توبه گو

ثنا شمسایی

محسن شعبان پور کلاس 901 چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 18:19

مگر تو عاشق زارم نبودی
مگر تو یار و دلدارم نبودی
تو مرا رنجانی با بد زبانی
بگو اخر چرا نامهربانی
مگر با تو چه کردم سنگ خار
چنین بشکسته خواهی قلب مرا
کلامت نیش مار است ای نگارم
چه میشد گر بدی باغ بهارم
اگر گویی سخن های بی کنایه
بگو شعری نگویم پر گلایه
سرایم من ز عشق و خوش زبانی
ز خوبی های تو ای یار جانی

مورد تأیید نیست ( عقیل پورخلیلی )

محمدحسین اسلامی کلاس 907 چهارشنبه 20 آبان 1394 ساعت 18:18

حرفهای ما هنوز نا تمام ...

تا نگاه میکنی ،

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

بیش از آنکه با خبر شوی

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی !

ناگهان چقدر زود

دیر می شود !

قیصر امین پور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد