وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

حکایتی از گلستان سعدی !!

یکی را  از وزرا پسری کودن بود . پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی میکن ، مگر عاقل شود . روزگاری تعلیم کردش و مؤثّر نبود . پیش پدرش کس فرستاد که این ، عاقل نمی باشد و مرا دیوانه کرد  .

چون بُوَد اصل گوهری قابل     

تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نداند کرد     

آهنی را که بدگهر باشد

سگ به دریای هفتگانه مشوی     

که چو تر شد ، پلیدتر باشد

خر عیسی گرش به مکّه برند     

چون بیاید هنوز خر باشد


( این حکایت بیان کننده ی این نکته است که هر کسی قابلیت دانا شدن و به دست آوردند هنر و دانش را ندارد ؛ همانطوری که خداوند هم به پیامبر گوشزد می کند که بعضی انسان ها کر و کور و نابینا اند و تلاش زیاد برای هدایت آنها تأثیری ندارد .

این حکایت سعدی من را به این نکته رهنمون می کند که گاهی در کلاس درس هم دانش آموزانی پیدا می شوند که صلاحیت و قابلیت یادگیری و عالم شدن را ندارند در حالی که بعضی از همکاران محترم به هر قیمتی که شده آنها را حتی بر دوش می گیرند تا به نمره ی قبولی برسانند و این منطقی نیست . )

حکایت غلام هندو که به خداوند زاده ی خود پنهان عشق آورده بود ...

مولوی در دفتر ششم مثنوی داستانی را آورده است که در آن می خواهد اثبات کند که کبر و غرور داشتن ، انسان را به پشیمانی می کشاند و رسوایش می سازد . همچنین انسان نباید به این دنیای پرزرق و برق فریفته شود و زیبایی ظاهری آن را به چیزی شمرد . به قول خواجو کرمانی یا حافظ شیرازی ، دنیا همانند عروسی است که ظاهرش زیبا ولی در باطن انسان را نابود می کند ؛ پس نباید به آن دل بست  :

     دل در این پیر زن عشوه گر دهر مبند

     کاین عروسی است که در عقد بسی داماد است


      مجو درستی عهد از جهان سست نهاد

      که این عجوزه عروس هزار داماد است


     جهان پیر است و بی بنیاد از این فرهاد کش فریاد

     که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

***

مولوی در پایان این داستان اینگونه نتیجه گیری می کند که :

     همچنان جمله نعیم این جهان

     بس خوش است از دور پیش از امتحان

     می نماید در نظر از دور آب

     چون روی نزدیک باشد آن سراب

     گنده پیر است او و از بس چاپلوس

     خویش را جلوه کند چون نوعروس

     هین مشو مغرور آن گلگونه اش

     نوش نیش آلوده ی او را مچش

     صبر کن که الصّبرُ مفتاحُ الفَرَج

     تا نیفتی چون فَرَج در صد حَرَج

     آشکارا دانه ، پنهان دام او

     خوش نماید ز اوّلت اِنعام او

 

* بزرگی از بزرگان ، بنده و غلامی سیه چرده داشت که او را از کودکی بزرگ کرده بود و علم و ادب و هنر به او یاد داده بود . این فرد بزرگ ، دختری زیبا داشت که دم به دم از طرف بزرگان برای او خواستگار می آمد .

خواجه ، داشتن مال و زیبایی و بزرگ زاده بودن و هنرمند بودن را شرط انتخاب داماد نمی دانست ؛

زیرا مال و ثروت در دنیا پایداری ندارد و زود از دست می رود . زیبایی صورت نیز دوام و پایداری ندارد . مهتر زاده نیز تنها به مال و ثروت پدرش مغرور است . پرهنر نیز همانند ابلیس می تواند مایه ی غرور و خودبینی باشد و چشم غیب بین نداشته باشد .

به همین خاطر او دامادی صالح و دیندار را برای خود انتخاب کرد .

وقتی موضوع ازدواج دختر علنی شد ، آن غلام سیاه ، بیمار و رنجور گشت به طوری که هیچ طبیبی درد او را نتوانست تشخیص دهد .

شبی آن مرد به زنش گفت : تو در حق این غلام مادری کرده ای . برو و دردش را از او بپرس .

روز بعد خاتون پیش غلام رفت و همانند مادری مهربان دلش را نرم کرد تا اینکه او به سخن آمد و راز عاشقی خود را بازنمود .

مادر  از دست غلام خیلی عصبانی شد ولی خواجه ، زن خود را دعوت به آرامش کرد و گفت : نگران نباش ، من به گونه ای او را از این خیال دور می کنم که نه سیخ بسوزد و نه کباب .

خواجه به زنش گفت که برو به غلام بگو : باشد ، ما دختر را از او می گیریم و به تو می دهیم . چه کسی بهتر و لایق تر از تو ! و از این راه دلش را خوش کنیم زیرا فکر و خیال خوش ، انسان را شاداب می کند .

وقتی خاتون این جملات را به غلام گفت ، شاداب و سرزنده شد و همانند گل سرخی شکفت .

خواجه ، یک مهمانی ترتیب داد و گفت که می خواهم فرج ( همان غلام سیه چرده ) را به خویشاوندی خود دربیاورم و جماعت مهمان ها نیز با سخنان فریب آمیز به غلام ، « مبارک باد » می گفتند تا اینکه غلام مطمئن شد که واقعاً به وصال دختر خواجه خواهد رسید .

بعد از آن خواجه در شب زفاف ، پسر جوان و بدکاره ای را به شکل عروس درآورد و او را پر از نگار و زیبایی و آرایش نمود و روپوشی بر سر او انداخت و با آن غلام به خیمه ی زفاف فرستاد و سریع شمع ها را خاموش کرد .

هندو ( غلام سیاه پوست )  تا صبح اسیر آن جوان هیکلی بود و پیوسته فریاد می زد و کمک می خواست ولی چون بیرون صدای دف و کف و آواز بود ، صدایش به جایی نمی رسید .

وقتی روز شد ، تاس و لباس و وسایل حمام آوردند تا « فرج » به رسم دامادان به حمام برود . وقتی غلام از حمام درآمد و وارد حجله شد ، مادر ، عروس ( دخترش ) را پیش غلام نشاند و خودش نیز همانجا نشست تا نکند غلام کاری انجام دهد .

غلام نظری به عروس انداخت و با دو دستش به او فهماند که خاک بر سرت ( با این عروس بودنت ! ) و گفت : خدا نکند کسی با عروسی مثل تو هم بستر شود ؛ روز چهره ات مانند خاتونان و همسران زیباست ولی شب همانند خر به جان آدم می افتی !

( روز رویت روی خاتونان تر          ک ... زشتت شب بَتَر از ک ... خر )


ماجرای بازرگان و چهار همسرش !

بازرگانی ثروتمند چهار همسر داشت . همسر چهارم او بسیار زیبا بود و سوگلی او محسوب می شد . بازرگان به او خیلی علاقه مند بود و همواره با او مهربانی می کرد و هر چه می خواست برایش تهیه می نمود .

بازرگان همسر سومش را هم خیلی دوست داشت و در تمام مهمانی ها به وجود او افتخار می کرد .

او همسر دومش را هم خیلی دوست داشت و هر وقت مشکلی برای بازرگان رخ می داد ، همسر دومش به او کمک می کرد و مشکل را رفع می کرد .

همسر اول بازرگان بسیار باوفا بود و همواره او را از عمق جان و دل دوست داشت و همواره در کنار سختی ها  و مشکلات همراه شوهرش بود امّا بازرگان به ندرت با او صحبت می کرد و از او مشورت می گرفت .

روزی بازرگان به سختی بیمار شد . دکترها گفتند که دیگر امیدی به او نیست و او به زودی خواهد مرد .

بازرگان بسیار غمگین و ناراحت شد . او به زندگی اشرافی و روزهای خوشی که با همسرانش داشت ، فکر می کرد . با خودش گفت : من چهار همسر دارم ؛ آیا وقتی که بمیرم آنها به من وفادار خواهند ماند ؟!

او چهار همسرش را صدا زد و رو به آنها کرده و گفت : همسران من ، من شما را بسیار دوست داشتم و هرچه را که خواسته اید ، برایتان مهیّا کرده ام . اکنون من در حال مرگ هستم . از شما می خواهم بعد از مرگم به من وفادار باشید و با کسی ازدواج نکنید .

سوگلی بازرگان ( همسر چهارم ) شانه هایش را بالا انداخت و گفت : نه ، امکان ندارد و بدون اینکه کلمه ای دیگر بگوید ، بیرون رفت .

جواب همسر چهارم بازرگان به مانند چاقوی تیزی قلب بازرگان را شکافت . بازرگان غمگین شد و رو به همسر سومش کرد .

همسر سوم در جوابش گفت : نه ، زندگی در این دنیا زیباست و من بعد از تو حتماً ازدواج خواهم کرد .

باز قلب بازرگان شکست و تب و لرز شدیدی بدنش را فرا گرفت .

در این هنگام همسر دوم بازرگان هم که داشت از اتاق بیرون می رفت ، گفت : متأسفم ، من هم قولی نمی دهم . امّا بعضی وقت ها سر قبرت می آیم . این ، بیشترین محبّتی است که می توانم به تو بکنم .

این جواب هم مانند برق آسمانی به قلب بازرگان برخورد و او را خرد کرد . غم تمام وجود بازرگان را فرا گرفت . چشمانش را بست و از ته دل گریه کرد . ولی ناگهان صدای زنی را شنید که می گفت :

همسر عزیزم ، من به تو وفادار خواهم ماند ؛ برای من اهمیّتی ندارد که تو کجا باشی .

بازرگان چشمان خود را باز کرد و در کمال تعجّب همسر اولش را دید .

بازرگان بیش از حدّ غمگین شد و گفت : کاش آن زمانی که می توانستم بیشتر به تو توجّه می کردم .


   ** همسر چهارم بازرگان ، « جسم » او بود . در این دنیا هرچه قدر که پول برای زیبایی بدن صرف کنیم ، پس از مرگ ما را تنها خواهند گذاشت .             


   ** همسر سوم بازرگان ، « ثروت و دارایی » او بود . زمانی که بمیریم ، همه را از دست خواهیم داد .


   ** همسر دوم بازرگان ، فامیل و دوستانش بودند . ما برای آنها تا وقتی که زنده هستیم ، اهمیّت داریم و تنها در روز مرگ شاید بر روی قبرمان اشک بریزند و پس از آن فراموشمان خواهند کرد .


   ** ولی همسر اول بازرگان ، « روح » او بود . عشق ربّانی و اعمال خوب در این دنیا همواره با ما خواهند بود . حتّی پس از مرگ هم ما را ترک نخواهند کرد . هوسرانی و دلبستگی بازرگان به دنیا باعث غفلت او از همسر اولش شده بود .


( ز مثل ... زندگی ، مسعود لعلی ، فصل پنجم ، صص 195 - 197 ، چاپ پانزدهم )


ارزش همّت و اراده ی انسان در نگاه مثنوی مولوی !

* همانطوری که پرنده با پر خود تا آشیانه اش می پرد ، انسان نیز با همّت و اراده ی خود می تواند به پرواز درآید و ارزش انسانی خود را بنمایاند . وگرنه ظاهر انسانی داشتن به خودی خود ارزش نیست . همانطوری که پرنده ی شکاری باز اگر چه سفید و زیبا باشد ولی اگر شکارش تنها موش باشد ، حقیر و بی ارزش است . در مقابل اگر جغدی که در ظاهر مورد توجه نیست ، به سوی شاه به پرواز درآید ، ارزشش از باز شکاری بیشتر است .

انسان اگرچه از مشتی خاک خمیر شده ساخته شده است ، ولی با توجه و عنایت حق تعالی و همّت والای خود از آسمانها و افلاک هم می تواند پیشی بگیرد و خطاب خداوند عز و جل را به خود ببیند که : و کرّمنا بنی آدَمَ .... 


   مرغ با پر می پرد تا آشیان /  پرّ مردم همّت است ،‌ ای مردمان

   عاشقی که آلوده شد در خیر و شر / خیر و شر منگر تو در همّت نگر

   باز اگر باشد سپید و بی نظیر / چون که صیدش موش باشد ، شد حقیر

   ور بود جغدی و میل او به شاه / او سر باز است منگر در کلاه

   آدمی بر قدّ یک تشت خمیر / برفزود از آسمان و از اثیر

   هیچ کرّمنا شنید این آسمان ؟ / که شنید این آدمیّ پُرغمان




* « کرّمنا » اشاره دارد به آیه ی 70 سوره ی اسراء « وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ و َرَزَقْنَاهُم مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیل »


* اثیر : کره ی آتش که بالاتر از هوای فضا قرار دارد .

  

حکمت هایی از نهج البلاغه

* حکمت 1  :

در فتنه ها چونان شتر دو ساله باش ، نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند .


* حکمت 19 :

آن کس که در پی آرزوی خویش تازد ، مرگ او را از پای درآورد .


* حکمت 23 :

کسی که کردارش او را به جایی نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایی نخواهد رساند .


* حکمت 38 :

( به فرزندش امام حسن : ) پسرم ! چهار چیز از من یاد گیر (‌در خوبی ها ) و چهار چیز به خاطر بسپار

( هشدارها )که تا به آنها عمل کنی ، زیان نبینی :

1- همانا ارزشمندترین بی نیازی ، عقل است .

2- بزرگترین فقر ، بی خردی است .

3- ترسناک ترین تنهایی ، خودپسندی است .

4- گرامی ترین ارزش خانوادگی ، اخلاق نیکوست .


1- از دوستی با بخیل بپرهیز زیرا آنچه را که سخت به آن نیاز داری از تو دریغ می کند .

2- از دوستی با احمق بپرهیز زیرا می خواهد به تو نفعی برساند امّا دچار زیانت می کند .

3- از دوستی با بدکار بپرهیز که با اندک بهایی تو را می فروشد .

4- از دوستی با دروغگو بپرهیز که او به سراب ماند ؛ دور را به تو نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند .