وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

منطق بهلول ؛ نقل از امیر حسین سرداری ، کلاس 201

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :
خداوند دیده نمی شود
پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد
دوم می گوید :
خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند
در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد
سوم هم می گوید :
انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد
در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد
ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!


نوشته هایی عبرت آموز؛ نقل از دانش آموزان دبیرستان ناصری منش !!

پدرام افسری ( 201 )

کسانی که ما را دوست‌ دارند، از آنها که از ما نفرت دارند، خطرناک‌ترند!
زیرا انسان قادر نیست در مقابل آنها از خود مقاومتی نشان دهد.
هیچ کس نمی تواند به اندازه ی یک دوست، انسان را به انجام کاری وادار کند که درست بر خلاف میل اوست...

دیوانه وار | کریستین بوبن | ترجمه ازحبیب گوهری راد


نقص یا کمبود زیبایی در چهره یک فرد را اخلاق خوب تکمیل میکند...
اما کمبود یا نبود اخلاق را، هیج چهره ی زیبایی نمی تواند تکمیل کند...

پایه و بنای شخصیت انسان ها بر کردارشان میباشد، و زیباترین شخصیت ها متعلق به خوش اخلاق ترین انسان هاست...

---------------------------------------

فراز بایندریان ( کلاس 201 )

زنی زیبا و نازا پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.

پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را نازا خلق کردم.
زن میگویدخدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید نازا و عقیم است.زن اینبار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد :بارالها،چگونه کودکی دارد اوکه نازا خلق شده بود!!!؟
وحی میرسد:هر بار گفتم عقیم است ،او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.

چه خوب بود اگر غم ها را در برابر رحمت الهی باور نمی کردیم...
توکلت علی الله
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید' تا در باز شود....

-----------------------------------

علی گودرزی


یاد دارم که در ایام طفولیت، مُتعبد بودمی و شب‌خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر (رحمة‌الله علیه) نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مُصحَـف عزیز بر کنار گرفته و طایفه‌ای گِرد ما خفته .
پدر را گفتم : از اینان یکی سر بر نمی‌دارد که دوگانه‌ای بگزارد . چنان خواب غفلت برده‌اند که گویی نخفته‌اند؛ که مرده‌اند!
گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به ، از آن که در پوستین خلق افتی .

( گلستان سعدی )

------------------------------

احمد رضا گودرزی

روزی بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چندباغچه کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک بهلول رسیدسوال نمود چه می کنی ؟
بهلول جواب داد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته ای می فروشی ؟بهلول گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .
زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوری به خادم گفت : صد دینار به بهلول بده خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور.این را بگفت و بهراه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن د ربیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریحان و درخت های بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز های ماه رو و هم  آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است که ازب هلول خریدی . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون گفت .
فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه ای سرداد و گفت: زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخری ولی افسوس که به تو نخواهمفروخت.

------------------------------

علی جان محمدی - کلاس 202 - دبیرستان ناصری منش

پر معنی ترین کلمه" ما" است...آن را بکار ببند.
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه.
بی رحم ترین کلمه" تنفر" است...از بین ببرش.
سرکش ترین کلمه" هوس" است...بآ آن بازی نکن.
خود خواهانه ترین کلمه" من" است...از ان حذر کن.
ناپایدارترین کلمه "خشم" است...ان را فرو ببر.
بازدارترین کلمه "ترس"است...با آن مقابله کن.
با نشاط ترین کلمه "کار"است... به آن بپرداز.
پوچ ترین کلمه "طمع"است... آن را بکش.
سازنده ترین کلمه "صبر"است... برای داشتنش دعا کن.
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش.
ضعیف ترین کلمه "حسرت"است... آن را نخور.
تواناترین کلمه "دانش"است... آن را فراگیر.
محکم ترین کلمه "پشتکار"است...آن را داشته باش.
سمی ترین کلمه "غرور"است... بشکنش.
سست ترین کلمه "شانس"است... به امید آن نباش.
شایع ترین کلمه "شهرت"است... دنبالش نرو.
لطیف ترین کلمه "لبخند"است...آن را حفظ کن.
حسرت انگیز ترین کلمه "حسادت"است... از آن فاصله بگیر.
ضروری ترین کلمه "تفاهم"است... آن را ایجاد کن.
سالم ترین کلمه "سلامتی"است... به آن اهمیت بده.
اصلی ترین کلمه "اطمینان"است... به آن اعتماد کن.
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی"است... مراقب آن باش.
دوستانه ترین کلمه "رفاقت"است... از آن سوءاستفاده نکن.
زیباترین کلمه "راستی"است... با ان روراست باش.
زشت ترین کلمه "دورویی"است... یک رنگ باش.
ویرانگرترین کلمه "تمسخر"است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام"است... برایش ارزش قایل شو.
آرام ترین کلمه "آرامش"است... به آن برس.
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط"است... حواست را جمع کن.
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت"است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود.
سخت ترین کلمه "غیرممکن"است... وجود ندارد.
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی"است...مواظب پلهای پشت سرت باش.
تاریک ترین کلمه "نادانی"است...آن را با نور علم روشن کن.
کشنده ترین کلمه "اضطراب"است...آن را نادیده بگیر.
صبورترین کلمه "انتظار"است... منتظرش باش.
بی ارزش ترین کلمه "انتقام"است... بگذاروبگذر.
ارزشمندترین کلمه "بخشش"است... سعی خود را بکن.
قشنگ ترین کلمه "خوشروئی"آست... راز زیبائی در آن نهفته است.
تمیزترین کلمه "پاکیزگی"است... اصلا سخت نیست.
رساترین کلمه "وفاداری"است... سر عهدت بمان.
تنهاترین کلمه "گوشه گیری"است...بدان که همیشه جمع بهتر از فرد بوده.
محرک ترین کلمه "هدفمندی"است... زندگی بدون هدف روی آب است.
و هدفمندترین کلمه "موفقیت"است... پس پیش به سوی آن.


Ali Janmohamadi

الله اکبر !!!

* چرا خداوند آب دهان را شیرین. و اشک چشم را شور و آب گوش را تلخ و آب بینی را خنک قرار داده است ؟

امام صادق ع می فرمایند:

+ آب دهان شیرین است تا انسان از خوردن و آشامیدن لذت ببرد.


+ آب چشم شور است برای محفوظ نگه داشتن پیه چشم ؛ زیرا اگر شور نبود ، پیه چشم آب می شد و فایده دیگر آن ضدعفونی کردن چشم است .

+ اما آب گوش و رطوبتش تلخ است برای جلوگیری ورود حشرات ریزکه به خاطر تلخی نمی توانند وارد گوش و از آنجا وارد مغز شوند .

+ آب بینی هم خنک است به خاطر سالم ماندن مغز سر انسان  زیرا اگر آب بینی گرم بود ، باعث جاری شدن مغز به داخل بینی می گردید.

اللّه اکبر
خدا بزرگتر است از آنچه در تصور ماست .
هنگام به دنیا آمدن در گوشمان اذان می خوانند ولی نمازی نمی خوانند!
هنگام مرگ برایمان فقط نماز می خوانند ...
بدون اذان ...
اذان هنگام تولد برای نمازی است که هنگام مرگ می خوانند ...
چقدر کوتاهست این زندگی ...
به فاصله یک اذان تا نماز .

به خیلی چیزا باید فکر کرد و عمیق شد ...

قدر با هم بودن را بدانیم ...


** آیا می دانید بعد از فوت شخص رشد موها تا چندین ماه متوقف نمی شود؟

** آیا می دانید بعد از فوت تنها قسمت چپ مغز تا هفت دقیقه زنده میماند و تمام گذشته خود را بصورت یک خواب مرور میکند! ... لا حول ولا قوة إلا بالله.


** آیامی دانید پس ازمرگ تنها عضوی که تا ۳ روز زنده است ، گوش هست ؟! به همین علت هنگام مرگ تلقین خوانده می شود ؛ سبحان الله

 ** آیامی دانید ......

آزمون های ضمن خدمت معلمان تا چه حد مفید است ؟

شاید در اولین نگاه  این گونه کلاس ها برای بالا رفتن سطح علمی و آگاهی های آموزشی معلمان بسیار مفید و کارآمد به نظر برسد ولی اگر درست انجام نشود ، آسیب های زیادی را در پی خواهد داشت که متأسفانه فعلاً آسیب ها و ضعف های اینگونه آزمون ها بسیار زیاد است .

آزمون های ضمن خدمت فرهنگیان به چند صورت انجام می شود :

1- تشکیل کلاس های حضوری و بعد از آن آزمون ؛ این شیوه شاید از نظر کیفی بهتر به نظر برسد ولی از نقطه ضعف های آن این است که اگر در طول سال تحصیلی تشکیل شود ، همکارانی که تمام ساعات روزانه و هفتگی خود را در مدارس به سر می برند ، امکان حضور در چنین کلاس هایی را ندارند . بنابراین نمی توان گفت که این شیوه بهترین شکل برگزاری کلاس های ضمن خدمت است .

2- آزمون هایی که بعد از ثبت نام در سایت ضمن خدمت در چندین مدرسه و با حضور انبوه زیادی از معلمان انجام می گیرد . نقدی که بر این شیوه وارد است این است که با وجود برنامه ریزی زیاد برای طرح سوال و برگزاری آزمون و در خدمت گرفتن مراقب و پذیرایی و ...متأسفانه فضایی نامناسب و نادرست در حین امتحان حاکم می شود که از کنترل مراقب ها نیز خارج است . بیشتر همکاران گرامی بدون هیچ مطالعه ای از منبع یا منابع در نظر گرفته شده برای آزمون  ، وارد حوزه ی امتحانی می شوند و با مشورت همدیگر -  که در مدرسه همان کار را تقلب می نامند و گاهاً به شدت با آن برخورد می کنند - به جواب دادن سوالات می پردازند . تازه بارها بنده خودم شاهد بودم که بعضی از مراقبین محترم  جواب سوالات را یکی یکی به سمع عزیزان می رسانند و عزیزان همکار نیز با شوق و ولع زیاد به تست زنی و اجرای آزمون می پردازند .

حتی بعضی عزیزان با گوشی خود از این کلاس به آن کلاس ارتباط زنده برقرار می کنند و ...

خوب ، اگر واقعاً عزیزان ما در سازمان آموزش و پرورش بعد از این همه هزینه ی برگزاری آزمون و پذیرایی و حقوق مراقب ها و غیر مراقب ها در فکر بالا بردن سطح علمی و فرهنگی همکاران فرهنگی هستند ، باید بدانند که این کاری بسیار غیر سازنده و بی فایده و نوعی ظلم و استفاده ی بیجا از بیت المال است .

پس اینگونه برگزاری آزمون برای بیشتر همکاران هیچ سودی ندارد ؛ تنها بیهوده بیت المال هزینه می شود ؛ تقلّب رواج می یابد ؛ ارزش آزمون و امتحان به صفر می رسد ؛ البته جای گفتن است که بعضی ها از این آشفته بازار و آب گل آلود ، سود شایانی می برند .

3- آزمون هایی که به صورت اینترنتی انجام می گیرد . ابتدا سی دی درس مورد نظر به همکاران داده می شود و همکار محترم با نصب آن روی کامپیوتر شخصی ، به مطالعه می پردازد و بعد از مراحل پیش بینی شده به مرحله ی آزمون می رسد .

در همین شیوه هم متأسفانه کار به درستی انجام نمی شود . شیوه ای که به نظر می رسد ، دارای نقطه ضعف ها و صرف هزینه های کمتری باشد ، ولی باز هم بعضی همکاران محترم انتظار دارند که همکار دیگری با صرف وقت به جای او آزمون دهد و نمره ی قبولی بگیرد .

کاش کمی یاد می گرفتیم و در بین ما ایرانی ها فرهنگ می شد که تقلب در هر زمینه و درجه ای کاری زشت و نادرست است ؛‌مخصوصاً اگر از جانب ما فرهنگیان باشد . همین عادی شدن بی قانونی و تقلب است که در مدارس ما افرادی مثل بنده تحت فشار مدیر و اداره و اولیا و دیگران واقع می شویم و بعضی ها با سهل انگاری و تسامح در نمره دادن و انجام ارزشیابی های سرسری و ظاهری ، قصد عزیز شدن پیش مدیر و معاونین و گرفتن اضافه کاری های سال بعد و ... دارند ؛ چرا که امروزه در سیستم آموزش ما اجرای عدالت و مفت نمره ندادن و سختگیری سر جلسه ی آزمونها کاری بیهوده جلوه داده می شود . اینجاست دانش آموز ما با گرفتن تنها 4 نمونه سوال باز هم نمره ی 2 می گیرد و همکار عزیز ما باز هم آن 2 را به 10 تبدیل می کند .

حال ، با این شیوه ها می توان انتظار داشت جامعه ای داشته باشیم که بی نقص و به دور از دزدی و ریا و ظاهرسازی و تقلب و ... باشد . آیا اگر یک رئیس بانکی میلیاردی دزدید ، این کار او را نمی توان بد تربیت کردن در سیستم نظام آموزش دانست ؟! آیا ماها مقصّرنبودیم که نتوانستیم در بین بچه های خود فرهنگ عدالت و حق جویی و هراس از بی قانونی و تقلب را نهادینه کنیم ؟! آیا اگر بچه های ما با این شکل آموزش و ارزشیابی در مدارس و انواع دانشگاهها ، فرهنگ عدالت و قانون مداری را یاد نگیرند ، می توان انتظار داشت که در آینده حاکم خوبی برای ما شوند ؟!  قاضی عادلی باشند ؟! معلم منصفی باشند ؟! مغازه داری باشند که در ترازو کم نگذارند ؟! رئیس بانکی باشند که به به فکر پارتی بازی و پولشویی نباشند ؟!

مجملش گفتم نگفتم زان بیان

ورنه هم افهام سوزد هم زبان


خودپرستی و پرداختن به نفس و دنیا مانع رسیدن به الله !!!

** از خود بیخودی و مستی در راه عشق تنها راهی است که انسان را از منیّت و خوپرستی بازمی دارد و او را در فضای سکرت و بی خویشی قرار داده و  درنهایت به عالم معنویت و قرب الهی رهنون می شود .


* سنایی راه رسیدن به دوست ( ودود ) را دو قدم می داند :

1- قدم نهادن بر روی وجود مادی یعنی دست کشیدن از هواهای نفسانی و خودپرستی

2- قدم دوم رسیدن به دوست است .

دو قدم بیش نیست این همه راه

راه نزدیک شد سخن کوتاه

یک قدم بر سر وجود نهی

وان دگر در بر ودود نهی       (‌ سنایی )

 * سعدی در « مجالس سبعه » حکایتی دارد که شرط وصال دوست را کنار گذاشتن خودخواهی می داند :

« طاووس عارفان ،‌ بایزید بسطامی ، یکی شب در خلوت خانه ی مکاشفات ،‌کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او درانداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از در عجز و درماندگی بگشاد و گفت : « بار خدایا ، تا کی در آتش هجران تو سوزم ؟ کی مرا شربت وصال دهی ؟ »

به سرّش ( = دلش ) ندا آمد که بایزید ،‌هنوز تویی تو همراه توست . اگر می خواهی که به ما برسی ،‌خود را بر در بگذار و درآی . »

* رضی الدین آرتیمانی ( که در نیمه ی دوم قرن دهم و مصادف با پادشاهی شاه عباس می زیست ) در ساقی نامه ی خود ابیاتی در همین مضمون آورده است و در آن ، می خوردن و مستی ( بی خویشی و دوری از خودخواهی ) را مقدمه ی دوری از دنیا و بعد از آن رسیدن به الله می داند :

الهی به مستان میخانه ات     به عقل آفرینان دیوانه ات

به دردی کش لجّه ی کبریا     که آمد به شأنش فرود انّما

به دُرّی که عرش است او را صدف     به ساقی کوثر به شاه نجف

به رندان سرمست آگاه دل     که هرگز نرفتند جز راه دل

به مستان افتاده در پای خُم     به مخمور با مرگ در اُشتُلُم

که از کثرت خلق تنگ آمدم     به هر جا شدم سر به سنگ آمدم

بیا تا سری در سر خُم کنیم     من و تو ،‌ تو و من ،‌همه گم کنیم

میی صاف ز آلایش ماسوی     ز او یک نفس تا به عرش خدا

میی کاو مرا وارهاند ز من     ز آیین و کیفیّت ما و من

بیایید تا جمله مستان شویم     ز مجموع هستی پریشان شویم

جهان منزل راحت اندیش نیست     ازل تا ابد یک نفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست بس     چه می خواهی آخر از این یک نفس

از این دین به دنیا فروشان مباش     به جز بنده ی ژنده پوشان مباش

برون ها سفید و درون ها سیاه     فغان از چنین زندگی آه آه

همه سر برون کرده از جیب هم     هنرمند گردیده در عیب هم

گدایی کن و پادشاهی ببین     رها کن خودی و خدایی ببین

رضی روز محشر علی ساقی است      مکن ترک می تا نفس باقی است



حکمت های نهج البلاغه

حکمت 1 :

در فتنه ها چونان شتر دوساله باش ؛ نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند .


حکمت 2 :

آن که جان را با طمع ورزی بپوشاند ،‌خود را پست کرده و آن که راز سختی های خود را آشکار سازد ،‌خود را خوار کرده و آن که زبان را بر خود حاکم کند ،‌ خود را بی رازش کرده است .


حکمت  4 :

ناتوانی ، آفت است ؛ شکیبایی ،‌شجاعت است ؛ زُهد ،‌ثروت است ؛ پرهیز کاری ، سپر نگهدارنده است و چه همنشین خوبی است راضی بودن و خرسندی .


حکمت 9 :

چون دنیا به کسی روی آورد ،‌ نیکی های دیگران را به او می دهد و چون از او روی برگرداند ، خوبی های او را نیز می گیرد .


حکمت 10 :

با مردم آنگونه معاشرت کنید که اگر مُردید ، بر شما اشک ریزند و اگر زنده ماندید ، با اشتیاق سوی شما آیند .


حکمت 11 :

اگر بر دشمنت دست یافتی ، بخشیدن او را شکرانه ی پیروزی قرار ده .


حکمت 12 :

ناتوان ترین مردم کسی است که در دوست یابی ناتوان است و از او ناتوان تر آن که دوستان خود را از دست بدهد .


حکمت 13 :

چون نشانه های نعمت پروردگار آشکار شد ، با ناسپاسی نعمت ها را از خود دور نسازید .


رعایت ادب و شکر گزاری در محضر الهی و زیان های ناسپاسی در نعمت های الهی !!

« ادب » در اصطلاح عارفان مجموعه ای از خصلت ها و احساسات و رفتاری است که نتیجه ی فرهنگ روحانی و معنوی است .

مولانا در ادامه ی داستان « حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک » انسان بی ادب را محروم از لطف حق می داند و اینکه انسان بی ادب نه تنها خود بلکه تمام جهان را در آتش فتنه ی خود می سوزاند .

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم گشت از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

در ادامه ، مولوی به داستان بی ادبی و ناسپاسی قوم موسی می پردازد . آنجا که خداوند برای این قوم ، مائده ی آسمانی ( منّ و سلوی ) می فرستد ولی آنها بهانه آوردند که : پس سیر و عدسش کو ؟ خداوند در قرآن نیز به این موضوع اشاره دارد :

 * ( و ابر را بر شما ( بنی اسرائیل ) سایه افکندیم و منّ و سلوی را برای شما روزی کردیم و گفتیم که از رزق پاکیزه ای که به شما بخشیده ایم ،‌ بخورید . و آنان نه بر ما که بر خود ستم کردند . ) ( بقره . 57 )

* ( و یاد آرید زمانی را که گفتید :‌ ای موسی ! هرگز ما بر یک طعام نسازیم . پروردگار خویش را بخوان تا از آنچه زمین رویاند ، سبزی و خیار و گندم و عدس و پیاز برای ما برون آرد ... ) (‌بقره . 61 )

به همین خاطر نان و نعمت آسمانی به خاطر بی ادبی و ناسپاسی شان از آنها قطع شد.

مائده از آسمان در می رسید

بی صُداع و بی فروخت و بی خرید

در میان قوم موسی چند کس

بی ادب گفتند : کو سیر و عدس ؟

منقطع شد نان و خوان آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسِمان

بدگمانی و حرص و طمع در برابر نعمت های الهی ، کفر و ناسپاسی به حساب می آید و در ِ رحمت و عنایت الهی را بر بندگان می بندد .

بدگمانی کردن و حرص آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

زان گدارویان ِ نادیده ز آز

آن در ِ رحمت بر ایشان شد فراز   (‌فراز شدن : بسته شدن )

« زکات ندادن » و « زنا کردن » نیز نوعی ناسپاسی از نعمت های حق است و محرومیت و خشکسالی و غم و بیماری را به دنبال دارد :

ابر برناید پی منع زکات

وز زنا افتد وَبا اندر جِهات

هرچه بر تو آید از ظُلمات و غم  ( ظُلمات : جمع ِ ظلمت . تاریکی ها . سیاهی دل )

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

« ادب » و سپاسگذاری به درگاه الهی است که آسمان پر نور است و فرشتگان معصوم و پاکند . و اگر خورشید گرفتار کسوف می شود ، به خاطر گستاخی در برابر نور است .

و اگر فرشته ی مقرّبی مانند عزازیل رانده ی درگاه حق می شود ، به خاطر گستاخی در برابر حق است که از مقام فرشتگی به درجه ی مردود شیطانی می رسد .

از ادب پرنور گشته است این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک

بُد ز گُستاخی ، کُسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جُرأت ، ردّ باب   ( جُرأت : گستاخی )


عشق از زبان مثنوی مولوی !!

« عشق » همانند آتشی است که از درون عاشق زبانه می کشد و بدون آن انسان هیچ است و در باطن تمام موجودات جهان حتی « نی » و « شراب » نیز عشق وجود دارد و آنها را به تحرّک و پویایی می کشاند  :

   + آتش است این بانگ نای و نیست باد

   هر که این آتش ندارد ، نیست باد

   + آتش عشق است کاندر نی فتاد

   جوشش عشق است کاندر می فتاد

البته تنها عاشقان حقیقی که از عقل دنیایی به دورند و به قول مولوی بی هوشند ، محرم اسرار عشقند ؛ همانطوری که تنها گوش است که محرم زبان است :

+ محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

عشق انسان را از بند مادیات جدا می کند و حرص و طمع را از دل او می زداید . انسان های حریص و دنیادوست که از عشق بهره ای نبرده اند ، می خواهند دنیا را که همانند دریا است در وجود و دل بی مقدار خود که مانند کوزه ایست ، جا بدهند که امکان ندارد . چشم حریصان همانند کوزه ای است که البته هیچ گاه پر نمی شود وگرنه اگر مانند صدف قانع بودند ، چشم و دلشان پر از مروارید معرفت و اسرار حقیقت می شد .

+ بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر ؟!

+ گر بریزی بحر را در کوزه ای ؟

چند گنجد ؟ قسمت یکروزه ای

+ کوزه ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر دُر نشد

+ هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

« عشق » اندیشه ای خوش است که تمام علّت ها و بیماری ها ( مانند حرص ، ریا و ... ) را از وجود انسان دور می کند و به خاطر عشق است که جسم می تواند به آسمانها راه یابد ( مانند معراج پیامبر ) و کوه و جمادات به جنبش و رفتار درآیند همانطوری که کوه طور به واسطه ی عشق الهی زنده شد و حضرت موسی با دیدن عظمت آن بر روی زمین افتاد و غش کرد .

+ شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّت های ما

+ ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

+ جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

+ عشق ، جان طور آمد ، عاشقا !

طور ، مست و خرّ موسی صاعقا

«‌عشق » معشوق همانند گل و بوستانی است که اگر نباشد دیگر از عاشق و بلبل خبری نیست . در واقع ر چه هست عشق و معشوق است و عاشق بدون معشوق پرده  ای بی جان است . عشق مانند پری برای عاشق است که او را به پرواز در می آورد و بدون آن عاشق مانند پرنده ای بی پر است :

+ چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

+ جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

+ چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر ، وای او


لطایفی از عبید زاکانی ( رساله ی دلگشا )

 

* مؤذنی بانگ می گفت و می دوید . پرسیدند که چرا می دوی ؟ گفت : می گویند که آواز تو از دور خوش است . می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم .


* در ِ خانه ی جحی بدزدیدند . او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد . گفتند : چرا در ِ مسجد را کنده ای ؟ گفت : در ِ خانه ی من دزدیده اند و صاحب ِ این در [ خدا ] دزد را می شناسد ؛ دزد را به من سپارد و در ِ خانه ی خود بازستاند .


* شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد می کند ، تدبیر چه باشد ؟ گفت : مرا پارسال دندان درد می کرد ، برکندم .


* عاقبت کسب علم : معرکه گیری با پسر خود ماجرا می کرد که تو هیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری . چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز ، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلّم کن تا از عمر خود برخوردار شوی . اگر از من نمی شنوی ، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ ِ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد .


* دزدی در شب خانه ی فقیری می جست . فقیر از خواب بیدار شد . گفت : ای مردک ، آنچه تو در تاریکی می جویی ، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم .


* شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری ؟ گفت : دلالان را . گفتند : چرا ؟

گفت : از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم ، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند .


* جنازه ای را بر راهی می بردند . درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بود . پسر از پدر پرسید که بابا ، در آن جا چیست ؟ گفت : آدمی . پسر گفت : کجایش می برند ؟ گفت : به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب . نه هیزم و نه آتش ، نه زر و نه سیم ، نه بوریا و نه گلیم . پسر گفت : بابا ، با این حساب به خانه ی ما می برندش .