وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

امید عاشق برای رسیدن به معشوق

* عاشق با امید دیدار دوست است که زندگی می کند و مرگ و ناامیدی را از خود دور می نماید . اگر امید به وصال محبوب نباشد ، زنده بودن عاشق نیز معنا و مفهومی ندارد .

- در شعر زیر از ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی ، همین مضمون آمده است :

+ اگرچه تلخ باشد فرقت یار
   در او شیرین بود امید دیدار

   خوش است اندوه تنهایی کشیدن
   اگر باشد امید باز دیدن

   مرا تا عشق صبر از دل براندست
   بدین امید جان من بماندست

   نسوزد جان من یکباره در تاب
   که امیدت زند گه گه بر او آب

   گر امّیدم نماند وای جانم
   که بی امّید یک ساعت نمانم

- نظامی نیز در لیلی و مجنون ، بارها این موضوع را از زبان مجنون به لیلی آورده است :

   + روزی که رسی به نزد یارم
   گو بی تو ز دست رفت کارم

   دریاب که گر تو درنیابی
   ناچیز شوم در این خرابی

   گفتی که مترس دستگیرم
   ترسم که در این هوس بمیرم

   روزی آیی که مرده باشم
   مهر تو به خاک برده باشم

   بینایی دیده چون بریزد
   از دادن توتیا چه خیزد

داستان آن پادشاه جهود ( یهود ) که نصرانیان ( مسیحیان ) را می کشت به خاطر تعصّب دینی !!!

در میان جهودان ( یهودیان ) ، پادشاهی  جبّار و بیدادگر بود که نسبت به عیسویان ، سخت کینه توز بود . این پادشاه ، موسی ( ع ) و عیسی ( ع ) را که در واقع ، شعله ای از یک چراغ و با هم متحد بودند ، از روی تعصّب ،‌مخالف یکدیگر می انگاشت و درصدد بود که دین و آیین عیسویان را براندازد .

او وزیری کاردان و زیرک داشت که در مسائل مهم او را یاری می داد .

وزیر می دانست که ایمان و عقیده ی مردم را نمی توان با خشم و زور از میان برداشت بلکه برعکس هر چه زور و خشونت ، سخت تر باشد ، عقیده و ایمان مردم ، استوارتر گردد .  از اینرو نیرنگی ساخت و شاه را نیز موافق خود کرد . بر اساس این نیرنگ شاه را متقاعد نمود که چنین وانمود کند که وزیر به آیین عیسویان گرایش یافته ،‌پس باید دست و گوش و بینی او را برید و از دربار راند .

وقتی این نقشه عملی شد ، و وزیر با دست و گوش و بینی بریده شده از دربار شاه رانده شد ، عیسویان بدو پناه دادند و بر او اعتماد کردند .

رفته رفته وزیر در میان عیسویان نفوذی استوار پیدا کرد و همچون معلم و مرشدی در میان آنان برانگیخته شد و آنان نیز دل بدو سپردند در حالی که وزیر ، در خفا و نهان فتنه و فساد می انگیخت .

عاقبت وزیر ضمن وصیّتی مهم برای هر یک از سران دوازده گانه ی مسیحیت طوماری جداگانه ترتیب داد که مضمون هر یک ،‌با دیگری تناقض داشت . سپس وزیر به غاری رفت و به خلوت درنشست و پیروان و مریدان ، هرچه اصرار کردند حاضر نشد از خلوت خود بیرون آید و سپس رؤسای هریک از گروه های دوازده گانه را به حضور خود خوانده و به هریک از آنان به طور پنهانی منشور خلافت و جانشینی داد و چنین گفت : جانشین من فقط تو هستی نه دیگری ! و چنانچه کسی مدّعی این مقام شود ، کاذب و دروغگوست و باید نابودش کنی !

وزیر پس از اجرای این طرح اختلاف برانگیز و ویرانگر ،‌خود را در خلوت کشت و پس از مرگ او رؤسای هر یک از گروه های دوازده گانه ی مسیحی به جان هم افتادند و کشتار آغاز شد و بدین ترتیب جمع کثیری از مسیحیان به دست یکدیگر هلاک شدند و مقصود آن شاه بیدادگر حاصل شد .

***

مولانا در این داستان تعصّبات کور مذهبی و جنگ هفتاد و دو ملّت را مورد نقد قرار می دهد . او می گوید چون جوهر همه ی ادیان یکی است باید از نزاع و شقاق دوری گزید . هر چند او آیین حنیف احمدی را جامع ادیان می داند و در بیت دفتر اول می گوید :

نام احمد نام جمله انبیاست / چون که صد آمد نود هم پیش ماست

اما رسیدن به این آیین جامع را فارغ از جنگ های مذهبی می داند . او این سخن را وقتی گفته که هنوز جنگ های صلیبی برپا بود و شهرهای مختلف را معروض ویرانی ها مای کرد .


( شرح جامع مثنوی ، دفتر اول ، کریم زمانی ، صص 143 - 145 )


** ابیات این داستان را در ادامه مطلب بخوانید :


ادامه مطلب ...

گلستان سعدی - در آداب صحبت

حکیمی را پرسیدند : چندین درخت نامور که خدای عزّوجلّ آفریده است و برومند ، هیچ یک را آزاد نخوانده اند مگر سرو را که ثمره ای ندارد ؛ در این چه حکمتیست ؟

گفت : هر درختی را ثمره ای معیّن است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوشست و اینست صفت آزادگان .


بر آنچه می گذرد دل منه ، که دجله بسی

پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد


گَرَت ز دست برآید ، چو نخل باش کریم

وَرَت ز دست نیاید ، چو سرو باش آزاد

گلستان سعدی - در آداب صحبت

دو کس مردند و حسرت بردند :

یکی آنکه داشت و نخورد و دیگر آنکه دانست و نکرد .

کس نبیند بخیل فاضل را

که نه در عیب گفتنش کوشد

ور کریمی دو صد گنه دارد

کرمش عیب ها فرو پوشد

غزل مولانا

آب منم ، تاب منم ، شاعر مهتاب منم
شورتویی ، شعرتویی ، عاشق بی تاب منم

رام تویی ، کام تویی ، عاشق این جام تویی
دار تویی، یار تویی ، عاطفه ی ناب منم

زخمه ی این ساز تویی ، زمزمه ی راز تویی
شاهد پرواز تویی ، حلقه ی این باب منم

ای تن دریایی من ، عشوه ی رویایی من
موجب رسوایی من ، آن گل مرداب منم

این دل هشیار منم ، محرم اسرار منم
خاطر دیدار تویی ، عاشق کمیاب منم

راد تویی ، داد تویی ، عاشق "فریاد" تویی
مست تویی ، هست تویی ، ساقی محراب منم

درد منم ، داد منم ، ناله و "فریاد"منم
شهره ومشهور تویی ، عاشق تواب منم

رهی معیری

تو را خبر زدل بیقرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

 

اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست

 

چو شام غم،دل اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم،نفسم بی غبار باید و نیست

 

مرا ز باده ی نوشین،نمیگشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست

 

درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

 

به سرد مهری باد خزان نباید و هست

به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست

 

چگونه لاف محبت زنی ؟که از غم عشق

تورا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

 

کجا به صحبت پاکان رسی؟ که دیده ی تو

به سان شبنم گل ، اشکبار باید و نیست

 

رهی! به شام جدایی چه طاقتیست مرا؟

که روز وصل،دلم را قرار باید ونیست

 

فریدون مشیری


من ٬ در آن لحظه ٬ که چشم تو به من می نگرد

برگ خشکیده ایمان را

در پنجه باد

رقص شیطانی خواهش را

در آتش سبز!

نور پنهانی بخشش را

در چشمه مهر

اهتزاز ابدیت را می بینم

بیش از این ٬ سوی نگاهت ٬ نتوانم نگریست

اهتزاز ابدیت را

یارای تماشایم نیست

کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو ٬ تا عمق وجودم جاری ست


قناعت !!!

* حکایت زیر از بوستان ، داستان گربه ای است که در خانه ی پیرزنی به سختی شکم خود را سیر می کرد . روزی تصمیم گرفت به خانه ی امیری برود . غلامان سلطان گربه را با تیر زدند و در حالی که خون از بدنش می چکید با خود می گفت : همان بهتر که در خانه ی پیرزن و کنج خانه ی او موش شکار کنم و هوس خوردن غذاهای چرب و آماده را در خانه ی سلطان از سر خود بیرون نمایم .

** اگر انسان به دوشاب و شیره ی خود قانع باشد ، نیاز نیست به خاطر خوردن عسل خود را گرفتار نیش زنبور نماید .


یکی گربه در خانه ی زال بود    

که برگشته احوال و بدحال بود

دوان شد به مهمان سرای امیر    

غلامان سلطان زدندش به تیر

چکان خونش از استخوان می دوید    

همی گفت و از هول جان می دوید

اگر جَستم از دست این تیرزن    

من و موش و ویرانه ی پیرزن

نیرزد عسل جان من زخم نیش    

قناعت نکوتر به دوشاب خویش

خداوند از آن بنده خرسند نیست    

که راضی به قِسم خداوند نیست

صورت و ظرایف هنری در شعر حافظ ( ایهام تناسب ) ( 2 )

نبندی زان میان طرفی کمروار / اگر خود را ببینی در میانه


در بیت مورد نظر کلمات « طرف بستن » و « میان » و « میانه » دارای ایهام تناسب هستند :

* معنی مختلف « طرف بستن » :

1- سود بردن ؛ یعنی اگر خود را در میان ببینی ( خوپرست باشی و هستی خود را فراموش نکنی ) دیگر همانند کمربند از کمر معشوق سودی نخواهی برد .( نمی توانی به وصال معشوق برسی . )


2- « طرف » به معنی « کمربند » با واژه های « میان » و « میانه » ( = کمر ) و « بستن » و « کمر » تناسب معنایی دارد .


3- « طرف » به معنی « چشم » و « نگاه از گوشه ی چشم » با واژه ی « ببینی » در مصرع دوم پیوند معنایی دارد .


* معانی مختلف « میان » و «‌ میانه » :

1- بین      2- کمر


( گمشده ی لب دریا ؛ دکتر تقی پورنامداریان ؛ ص 115 )

شعری از « سید مصطفی ارشاد نیا » ( فریاد نیشابوری )


اگرچه از نظرم سال هاست پنهانی     

در این سیاهی مطلق تو نورافشانی

                            بیا به چهره ی افسرده ام نگاهی کن

                            که باز در دل من عشق را برویانی

تمام بود و نبودم گرفته رنگ خزان

فقط تویی که مرا باز می شکوفانی

                           تو با دو چشم سیاهت هنوز هم ای عشق

                           به زخم های دل من نمک می افشانی

ببند بال و پرم را که آرزو دارم

میان دست تو باشم اسیر و زندانی

                           به قبله گاه نگاه تو سجده خواهم برد

                           اگرچه قابل چشمت مرا نمی دانی

مرا به حرمت اردیبهشت چشمانت

بخوان به باغ غزل های خود به مهمانی

                           در این کویر عطشناک می زنم فریاد

                           بهار ناز دلم ، ای همیشه بارانی !