آن دل که به یاد تو نباشد ، دل نیست
قلبی که به عشقت نتپد ، جز گِل نیست
آن کس که ندارد به سر کوی تو راه
از زندگی بی ثمرش حاصل نیست
در محفل دوستان بجز یاد تو نیست
آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست
شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار
آن کیست که با این همه ، فرهاد تو نیست
افسوس که عمر در بطالت بگذشت
با بار گنه بدون طاعت بگذشت
فردا که به صحنه ی مجازات روم
گویند که هنگام ندامت بگذشت
صوفی ! به ره عشق صفا باید کرد
عهدی که نموده ای وفا باید کرد
تا خویشتنی ، به وصل جانان نرسی
خود را به ره دوست فنا باید کرد
صوفی ! به ره دوست سفر باید کرد
از خویشتن خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستی تو داد
دیوی است به ره ، از آن حذر باید کرد
ابروی تو قبله ی نمازم باشد
یاد تو گره گشای رازم باشد
از هر دو جهان برفکنم روی نیاز
گر گوشه ی چشمت به نیازم باشد
موسی نشده ، کلیم کی خواهی شد ؟
در طور رهش مقیم کی خواهی شد ؟
تا جلوه ی حق تو را ز خود نرهاند
با یار ازل ندیم کی خواهی شد ؟
جز یاد تو در دلم قراری نبُوَد
ای دوست به جز تو غمگساری نَبُوَد
دیوانه شدم ز عقل بیزار شدم
خواهان تو را به عقل کاری نبود
تو می مانی و نه اندوهی
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند . . .
لحظه ها عریانند،
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.
دنگ ... ، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای می گذرد،
پرده ای می آید:
می رود نقش پی نقش دگر،
رنگ می لغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ :
دنگ...، دنگ ....
دنگ...
به نقل از مصطفی محمدی ؛ کلاس 205
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشتی یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بَصَر کندی پذیرد ، پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
کار پاکان را قیاس از خود مگیرافراد ظاهر بین با همین قیاس نادرست مدعی برابری با پیامبران شدند و گفتند که آنها نیز همانند ما بشر هستند و امتیازی بیشتر از ما ندارند :
گرچه ماند در نبشتن شیر و شیر
جمله عالم زین سبب گمراه شدکم کسی ز ابدال حق آگاه شد
همسری با انبیا برداشتنداین شباهت های ظاهری در میان دیگر پدیده های طبیعت نیز وجود دارد ولی به قول مولوی بین شان هفتاد سال راه و فاصله موجود است :
اولیا را همچو خود پنداشتند
گفته : اینک ما بشر ، ایشان بشر
ما و ایشان ، بسته ی خوابیم و خَور
این ندانستند ایشان از عمیهست فرقی در میان ، بی منتها
هر دو گون زنبور خوردند از محلانسان ها نیز اینگونه اند ؛ یکی غذا می خورد و در او پلیدی و زشتی به وجود می آید و دیگری همان غذا را می خورد و یکپارچه نور الهی می شود :
لیک شد زان نیش و زین دیگر عسل
هر دو گون آهو گیاخوردند و آب
زین یکی سرگین شدو و زان مشک ناب
هر دو نی خوردند از یک آبخَور
این یکی خالی و آن پر از شکر
صد هزاران این چنین اشباه بینفرقشان هفتاد ساله راه بین
این خُورَد ، گردد پلیدی زو جداظاهربینان سحر را هم اینگونه با معجزه برابر دانستند و عصای موسی را با ریسمان های ساحران یکی انگاشتند :
آن خُورَد ، گردد همه نور خدا
این خورَد زاید همه بُخل و حَسَد
آن خورَد زاید همه عشق اَحَد
این زمین پاک و آن ، شوره است و بَد
این فرشته ی پاک و آن دیو است ودَد
هر دو صورت گر به هم مانَد رواستآب تلخ و آب شیرین را صفاست
سحر را با معجزه کرده قیاساینگونه بود که کافران همانند بوزینه و میمون با پیامبران مخالفت کردند ؛ چون آنها از روی تقلید و ظاهر بینی نتوانستند حقیقت را درک کنند . منافقان نیز از روی ستیزه و دشمنی و تقلید با مؤمنان همراه می شوند ولی مقام و مرتبه و مقصد آنها یکی نیست :
هر دو را بر مکر پندارد اساس
ساحران موسی از استیزه را
برگرفته چون عصای او عصا
زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف
زین عمل تا آن عمل راهی شِگَرف
لعنة الله این عمل را در قفارحمةاللّه آن عمل را در وفا
کافران اندر مِری بوزینه طبعبنابراین ظاهر تمام انسان ها مثل هم است ؛ پس نباید فقط به ظاهر نگاه کنیم و با هرکسی دوست شویم ؛ شاید شیطانی در لباس انسان باشد :
آفتی آمد درون سینه طبع
هرچه مردم می کند بوزینه هم
آن کُنَد کز مرد بیند دم به دم
او گمان بُرده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه رو ؟
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید ، نی نیاز
در نماز و روزه و حج و زکات
با منافق مؤمنان در بُرد و مات
مؤمنان را بُرد باشد عاقبت
بر منافق مات اندر آخرت
گرچه هر دو بر سر یک بازی اند
هر دو با هم مروزی و رازی اند
هر یکی سوی مقام خود رودهر یکی بر وفق نام خود رود
چون بسی ابلیس آدم روی هستبعضی پرندگان با همین ظاهر بینی است که گرفتار دام صیاد می شوند :پس به هر دستی نشاید داد دست
زانکه صیاد آوَرَد بانگ صفیرانسان های پست و دغلکار نیز با همین معیار ، ساده لوحان و ظاهر بینان را می فریبند . آنها لباسی پشمین می پوشند و ادعا می کنند که عارف و صوفی و خداشناسند ولی در باطن همانند ابومسیلمه کذّاب که به دروغ در زمان پیامبر ادعای پیامبری کرده بود ، فریبکارند :
تا فریبد مرغ را آن مرغ گیر
بشنود آن مرغ ، بانگ جنس خویشاز هوا آید ، بیابد دام و نیش
حرف درویشان بدزدد مرد دون
تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است
کار دونان حیله و بی شرمی است
جامه پشمین از برای گد کنندبومسیلم را لقب احمد کنند
دانش آموزان عزیز !!
** درباره ی بی وفایی دنیا و روزگار و ناپایداری و زودگذر بودن عمر آدمی چه شعری را خوانده یا شنیده اید و یا می توانید پیدا کنید ؟
بهترین و زیباترین شعر را انتخاب نموده و با ذکر نام شاعر در قسمت نظرات بنویسید .
شعری که نام شاعرش ذکر نشود ، مورد تأیید قرار نمی گیرد .
در ضمن به نظرات دیگر بچه ها نیز نگاه کنید ؛ چون اگر شعری تکراری باشد ، تأیید نمی شود .
یه سری استاد دانشگاه رو دعوت کردن ( از دانشگاه مهندسی ) به
فرودگاه و اونا رو توی یه هواپیما نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو
بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که :
این هواپیما ساخت دانشجوهای شما هست ..!
وقتی اساتید محترم این خبرو شنیدن همه از دم اقدام به فرار کردن!
همه رفتن به سمت در خروجی جز یه استاد
که خیلی ریلکس نشسته بود ..!
پرسیدن : چرا نشستی؟ نگو که نمیترسی!!
استاد با خونسردی گفت :
اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای منه ..
که شک دارم پرواز بکنه ..
تـــــــــــــــــازه اگـــه روشن شه..!
(شعر زیر از محمد کاظم کاظمی است . )
پهلوانان شهر جادوییم، گام بر آهن مذاب زدیم
لرزه بر جان کوه افکندیم، بند بر گردن شهاب زدیم
نقل از علی پناهی ؛ کلاس 204
قلندری نبض به طبیب داد و پرسید که مرا چی رنجی است؟
طبیب گفت: تو را رنج گرسنگی است، و او را به هریسه مهمان کرد.
قلندر چون سیر شد گفت: در لنگر ما ده یار دیگر همین رنج دارند!
یک روز ملانصرالدین به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند
سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به
ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی
نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن
باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و
پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین
کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش
او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت
کند و گوسفند شوی!؟
از حکیمی پرسیدند:
چرا از کسی که اذیتت می کند انتقام نمی گیری؟
با خنده جواب داد:
آیا حکیمانه است سگی را که گازت گرفته گاز بگیری
یعنی تو عمرم اینطور قانع نشده بودم!!
خاطره خنده دار از شهید حاج ابراهیم همت
:
یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات،
همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد
«لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج
همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»
حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»
امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار
ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان،
من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک
کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می
کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می
شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو
تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»
حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و
خندید و گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که
رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر
یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت
میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر
میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون
توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.
ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ
میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان
میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم.
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که
باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا
تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»
این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.
روزی ملا به گرمابه رفت و بعد از آنکه خود را شست و خشک کرد یک دست نماز هم گرفت. دم در گرمابهدار از او پرسید: آقا شما چی داشتید؟ ملا پاسخ داد: حمام کردم و بعد هم یک دست نماز گرفتم. گرمابه دار گفت: 2 قران برای حمام و 2 قران برای دست نماز. ملا جواب داد که چرا 2 قران برای دست نماز؟ گرمابه دار گفت: همین که هست. ملا بلافاصله فشاری به خود آورد و باد صداداری از خود خارج کرد و بعد هم مضفرانه گفت: دست نماز مال خودت. حالا حساب من میشود 2 قران بابت حمام!
آقا میرزا یعقوب حقهباز کبیری بود که به اصطلاح گنجشک را در هوا رنگ میکرد و جای قناری میفروخت. روزی با روشن ضمیر که جوان سادهدلی بود در رستوران داشت نهار میخورد. سه ماهی کوچک سفارش داده بود که پس از خوردن هر کدام، کله ماهی را در کاغذی میپیچید و در جیب میگذاشت و کنجکاوی جوان را برانگیخته بود. آقا میرزا یعقوب گفت: کله ماهی هوش انسان را زیاد میکند، من حاضرم چندتا از اینها را به تو بفروشم تا امتحان کنی. روشن ضمیر یک دلار داد و اولی را خورد. دید هیچ اثری نکرد میرزایعقوب گفت: شاید دومی را بخوری عقل به کلهات بیاید. روشن ضمیر یک دلار دیگر هم داد و دوم را گرفت و خورد. باز اثر نکرد. میرزایعقوب گفت: سومی حتما اثر میکند. روشن ضمیر باز یک دلار دیگر هم داد و سومی را گرفت. ولی کم کم داشت سوءظن پیدا میکرد. گفت: نکنه داری سر من کلاه میگذاری؟ میرزایعقوب گفت: نگفتم عقل تو کلهات میاد؟ داری کم کم باهوش میشی!
در قرون وسطی دو شوالیه عازم ماموریت طولانی و خطرناکی بودند. پس از گذشت یک ساعت از حرکتشان یکی به دیگری گفت: من زن جوانی دارم و امروز قبل از حرکت خودم کمربند عفت او را بستم ولی کلیدش را دادم به یک دوست بسیار مطمئن که اگر سالی گذشت و من نیامدم او با آن کلید بتواند زنم را آزاد کند. شوالیه دیگر پرسید: حالا به این دوست خودت اعتماد کافی داری؟ قبل از آنکه دیگری جواب دهد ناگهان گردوخاکی برخاست و سواری به تاخت نزدیک شد که همان دوست نازنین بود! شوالیه پرسید: چی شده؟ آیا زنم طوری شده؟ سوار جواب داد: نه زنت کاملا سالم و سرحال است، ولی این کلیدی که دادی عوضی است!؟
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه ی گلنِخوَت باد دی و شوکت خار آخر شد
در این بیت واژه ی « باد » با دو معنی خود به ذهن انسان می آید : یکی معنی حقیقی آن یعنی « هوا » که مورد نظر شاعر است و دیگری معنی مجازی آن یعنی « غرور » که مورد نظر شاعر نیست ؛ فقط این معنی با واژه ی « نخوت » تناسب دارد .
واژه ی « شوکت » نیز ایهام تناسب دارد : یکی به معنی « شکوه و بزرگی » که مورد نظر بیت است و دیگری به معنی « خار » که مورد نظر نیست و فقط با واژه ی « خار » در بیت تناسب دارد .
***
شود غزاله ی خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
واژه ی « غزاله » ایهام تناسب دارد :
1- آهو که مورد نظر بیت است .
2 - آفتاب و خورشید که مورد نظر نیست و فقط با واژه ی « خورشید » تناسب دارد .
***
* در بیت زیر نیز این ارتباط معنایی بین غزاله و خورشید دیده می شود :
آن شاه تند حمله که خورشید شیر گیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
***
در بیت زیر کدام واژه ها می توانند ایهام داشته باشند ؟! خوب بنگرید :
به آفتاب نظر شیر آفتاب بگیر
به ابروان دو تا قوس مشتری بشکن
« شیر آفتاب » می تواند اضافه ی تشبیهی باشد یعنی آفتاب همانند شیری تصوّر شده است . در ضمن « شیر » می تواند به معنی « برج اسد » نیز باشد ؛ همان جا که خانه ی مخصوص خورشید است .
همچنین « قوس » هم به معنی « کمان » و هم « یکی از برج های دوازده گانه » است که جایگاه مخصوص سیاره ی مشتری می باشد .
برگرفته شده با تلخیص : ( گمشده ی لب دریا ، دکتر تقی پورنامداریان ، 114 - 115 )