وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

بی اعتباری و ناپایداری دنیا و روزگار و نکوهش آن ( لیلی و مجنون نظامی )

* نظامی نیز در جای جای کتاب لیلی و مجنون همانند دیگر شاعران به نکوهش از دنیا و بی وفایی آن پرداخته است که ذکر ابیاتی از این نوع می پردازیم :

+ این عهد شکن که روزگار است

   چون برزگران تخم کار است

   کارد دو سه تخم را به آغاز

   چون کِشته رسید ، بِدرَوَد باز

   افروزدهر شبی چراغی

   بر جان نَهَدَش ز دود داغی

   چون صبح دَمَد ، بر او دَمَد باد

   تا میرد ازو چنان که زو زاد

   گردون که طلسم داغ سازیست

   با ما به همان چراغ بازیست

   تا در گره فلک بُوَد پای

   هر جا که روی ،‌گره بُوَد جای

   آنگه شَوَد ای گره گُشاده

   کز چار فرس شوی پیاده

( لیلی و مجنون ، تصحیح وحید دستگردی ، ص 205 ، بیت 8 تا 14 )

+ هر روز جهان به جان ربائیست

   انصاف ده ،‌این چه بی وفائیست ؟!

   گیتی که سر ِ وفا ندارد

   گویی که کس آشنا ندارد

( ص 205 ، بیت الحاقی )

+ گردنده فلک شتابگرد است

   هر دم ورقیش در نَوَرد است

( ص 223 ، بیت 17 )

+ او رفت و رویم و کس نماند

   وامی که جهان دهد ستاند

   از وام جهان اگر گیاهیست

می ترس که شوخ وام خواهیست

( ص 235 ، بیت 6 و 7 )

+ کاین هفت خدنگ چار بیخی

   وین نُه سپر هزار میخی

   با حربه ی مرگ اگر ستیزند

   افتند چنان که بر نخیزند

   هر صبح کزین رواق دلکش

   در خرمن عالم افتد آتش

   هر شام کزین خُم گل آلود

   بر خنبره ی فلک شود دود

   تعلیم گر تو شد که اینجای

   آتشکده ایست دود پیمای

( ص 235 ، بیت 11 تا 15 )

+ دستاس فلک شکست خردش

   چون خرد شکست ، باز بردش

( ص 264  ، بیت 3 )

+ در ناف جهان که پیچ پیچ است

   باد است و چه باد هیچ هیچ است

   این هفت سر اژدهای خونخوار

   در گرد تو حلقه است چون مار

( ص 265 ، ابیات الحاقی )

+ دیویست جهان فرشته صورت

   در بند هلاک تو ضرورت

   در کاسه ش نیست جز جگر چیز

   وز پهلوی توست آن جگر نیز

( ص 160 ، بیت 6 و 7 )

+ روز دو در این رحیل خانه

   می باید ساخت با زمانه

( ص 189 ، بیت 12 )

+ کای جان پدر نه جای خواب است

   کایّام دو اسبه در شتاب است

( ص 152 ، بیت 5 )

+ تیری زده چرخ بی مدارا

   خون ریخته از تو آشکارا

( ص 152 ، بیت 8 )


عرفان اسلامی و بی توجهی به دنیا !!

* یکی از مظاهر درخشان تعلیمات ادب و فرهنگ عرفانی ایران ، مبارزه با بلند پروازی های نفس نافرمان و زیادت خواهی ها و افزون طلبی های سرشت آدمی است که به دلفریبی های زندگانی این جهان مادی فریفته نگردد و بداند که به قول حافظ « این عجوزه عروس هزار داماد است . » ( شرح بر مقامات اربعین ، دکتر دامادی ، ص 37 )

* حکیم سنایی در قطعه ای در مورد جهان می گوید :

این جهان بر مثال مرداری است

کرکسان گرد او هزار هزار

این مر آن را همی زند مِخلَب  ( مخلب یعنی چنگال )

آن مر این را همی زند منقار

آخِرُالامر برپَرَند همه

وز همه بازمانَد این مُردار

* « مجیرالدین بیلقانی » شاعر قرن ششم هجری در ضمن قصیده ای می گوید :

بساز حجره ی وحدت درین مضیق خراب

که روی صبح سلامت بماند زیر نقاب

بر آشیان جهان ، خوشدلی مجوی که کس

نیافت شهپر عنقا در آشیان غُراب

تو را به دست تو سَر می بُرَد زمانه از آنک

عقاب را نتوان خَست جز به پرّ عقاب

* و شعری منسوب به « ابوالفرج رونی » :

فلک دون نواز ، یک چشم است

وان یکی هم میان سر دارد

گاه دستی فرو بَرَد به زمین

تا خری از میانه بردارد

دُم هر خر که آمدش در دست

چون عزیزانش معتبر دارد

بَرَدَش تا به پیش دیده ی خویش

چون ببیند که شکل خر دارد

زَنَدَش بر زمین که خُرد شود

خرِ دیگر به جاش بردارد

* و « عطار » سروده است :

دل بُگسل از جهان که جهان پایدار نیست

واثق مشو به او که به عهد استوار نیست

ورگویدت جهان که به عهدت وفا کنم

مشنو حدیث او که به قول استوار نیست

* نجم الدین رازی گوید :

هست دنیا و دولتش چو سراب

درفریبد ولیک ندهد آب

بس که آورد چرخ ، شاه و وزیر

ملکشان داد و گنج و تاج و سریر

خون درویشکان مکیدندی

مغز بیچارگان کشیدندی

ناگهان تندباد قهر وزید

وز سر تختشان به تخته کشید

* و حافظ نیز در جای جای دیوان به این موضوع اشاره دارد :

+ جمیله ای است عروس جهان ولی هُش دار

   که این مخدّره در عقد کس نمی آید


+ طُرّه ی شاهد دنیا همه بند است و فریب

   عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع


+ بر مِهر چرخ و شیوه ی او اعتماد نیست

   ای وای بر کسی که شد ایمِن ز مَکر وی


+ سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن

   ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی


+ جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد

   زنهار دل مبند در اسباب دنیوی


+ جهان پیر رعنا را ترحّم در جِبلّت نیست

   ز عشق او چه می جویی ، در او همّت چه می بندی ؟


+ نقد عمرت ببرد غُصّه ی دنیا به گزاف

   گر شب و روز در این قِصّه ی مشکل باشی


+ چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو

   ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی


+ به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

   علاج کی کُنَمَت ؟ « آخرُ الدّواءُ الکَی »

   زمانه هیچ نبخشد که باز نستاند

   مجو ز سفله مروّت که شیئه ی لاشی

   نوشته اند بر ایوان جنه المأوی

   که هر که عشوه ی دنیا خرید وای به وی

 ( شرح بر مقامات اربعین ، دکتر دامادی ، ص 26-28 )

داستان طوطی و بقّال ( دفتر اول مثنوی )

« بقالی طوطی زیبا و خوش نوایی داشت و با مشتریان ، نکته ها می گفت و آنان را به خود سرگرم می داشت . هر وقت که بقال از دکان بیرون می رفت ، طوطی مواظب دکانش می شد .

روزی طوطی در دکان به پرواز درآمد و شیشه های روغن گُل را بر زمین ریخت . بقال وقتی که به دکان بازگشت و دید که روغن ها روی زمین پخش شده ، خشمگین شد و چنان ضربتی بر سر طوطی نواخت که پرهای سرش فرو ریخت و تا چند روز از سخن گفتن و بانگ برآوردن خودداری کرد .

این گذشت تا اینکه روزی مرد ِ طاسی از کنار دکان می گذشت و همین که چشم طوطی به او افتاد ،‌خیال کرد که طاسی آن مرد نیز سببی مانند طاسی او دارد . پس ناگهان طوطی به سخن آمد و از آن مرد پرسید : « مگر از شیشه روغن ریختی ؟ » مردم از شنیدن این سخن و مقایسه ی طوطی به خنده افتادند ؛ زیرا که طوطی ، قیاس نابجا کرده بود و طاسی خود را با طاسی آن مرد ، یکی فرض کرده بود . »

( شرح جامع مثنوی معنوی ، کریم زمانی ، دفتر اول ،‌ ص 123 )

بود بقالی و وی را طوطیی

خوش‌نوایی سبز و گویا طوطیی

بر دکان بودی نگهبان دکان

نکته گفتی با همه سوداگران

در خطاب آدمی ناطق بدی

در نوای طوطیان حاذق بدی

خواجه روزی سوی خانه رفته بود

بر دکان طوطی نگهبانی نمود

گربه‌ای برجست ناگه بر دکان

بهر موشی طوطیک از بیم جان

جست از سوی دکان سویی گریخت

شیشه‌های روغن گل را بریخت

از سوی خانه بیامد خواجه‌اش

بر دکان بنشست فارغ خواجه‌وش

دید پر روغن دکان و جامه چرب

بر سرش زد گشت طوطی کل ز ضرب

روزکی چندی سخن کوتاه کرد

مرد بقال از ندامت آه کرد

ریش بر می‌کند و می‌گفت ای دریغ

کافتاب نعمتم شد زیر میغ

دست من بشکسته بودی آن زمان

که زدم من بر سر آن خوش زبان

هدیه‌ها می‌داد هر درویش را

تا بیابد نطق مرغ خویش را

بعد سه روز و سه شب حیران و زار

بر دکان بنشسته بد نومیدوار

می‌نمود آن مرغ را هر گون نهفت

تا که باشد اندر آید او بگفت

جولقیی سر برهنه می‌گذشت

با سر بی مو چو پشت طاس و طشت

آمد اندر گفت طوطی آن زمان

بانگ بر درویش زد چون عاقلان

کز چه ای کل با کلان آمیختی  ؟

تو مگر از شیشه روغن ریختی ؟

از قیاسش خنده آمد خلق را

کو چو خود پنداشت صاحب دلق را

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر

شاد بودن بهانه ای برای خوشبختی !!!

همیشه در زندگی تان همزمان دلایلی برای شادی و دلایلی برای ناراحتی وجود دارد .

خوشبختی شما بستگی به این دارد که به نعمت هایتان فکر کنید تا مشکلات و کمبودهای زندگیتان .

هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را              ( حافظ )

یکی از مهمترین جلوه های سعادت و نیکبختی ،داشتن دوست است که در ادبیات به آن محبوب یا معشوق می گوییم . دوست واقعی در واقع همان نعمتی است که سرمنشأ شادی و مستی در وجود انسان است و خوشبختی انسان را به همراه دارد :

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود         ( حافظ )


مقام امن و می بی‌غش و رفیق شفیق

گرت مدام میسر شود زهی توفیق

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم

که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق           ( حافظ )


بیاموزمت کیمیای سعادت

ز همصحبت بد جدایی جدایی           ( حافظ )

     

خودپرستی و پرداختن به نفس و دنیا مانع رسیدن به الله !!!

** از خود بیخودی و مستی در راه عشق تنها راهی است که انسان را از منیّت و خوپرستی بازمی دارد و او را در فضای سکرت و بی خویشی قرار داده و  درنهایت به عالم معنویت و قرب الهی رهنون می شود .


* سنایی راه رسیدن به دوست ( ودود ) را دو قدم می داند :

1- قدم نهادن بر روی وجود مادی یعنی دست کشیدن از هواهای نفسانی و خودپرستی

2- قدم دوم رسیدن به دوست است .

دو قدم بیش نیست این همه راه

راه نزدیک شد سخن کوتاه

یک قدم بر سر وجود نهی

وان دگر در بر ودود نهی       (‌ سنایی )

 * سعدی در « مجالس سبعه » حکایتی دارد که شرط وصال دوست را کنار گذاشتن خودخواهی می داند :

« طاووس عارفان ،‌ بایزید بسطامی ، یکی شب در خلوت خانه ی مکاشفات ،‌کمند شوق را بر کنگره ی کبریای او درانداخت و آتش عشق را در نهاد خود برافروخت و زبان را از در عجز و درماندگی بگشاد و گفت : « بار خدایا ، تا کی در آتش هجران تو سوزم ؟ کی مرا شربت وصال دهی ؟ »

به سرّش ( = دلش ) ندا آمد که بایزید ،‌هنوز تویی تو همراه توست . اگر می خواهی که به ما برسی ،‌خود را بر در بگذار و درآی . »

* رضی الدین آرتیمانی ( که در نیمه ی دوم قرن دهم و مصادف با پادشاهی شاه عباس می زیست ) در ساقی نامه ی خود ابیاتی در همین مضمون آورده است و در آن ، می خوردن و مستی ( بی خویشی و دوری از خودخواهی ) را مقدمه ی دوری از دنیا و بعد از آن رسیدن به الله می داند :

الهی به مستان میخانه ات     به عقل آفرینان دیوانه ات

به دردی کش لجّه ی کبریا     که آمد به شأنش فرود انّما

به دُرّی که عرش است او را صدف     به ساقی کوثر به شاه نجف

به رندان سرمست آگاه دل     که هرگز نرفتند جز راه دل

به مستان افتاده در پای خُم     به مخمور با مرگ در اُشتُلُم

که از کثرت خلق تنگ آمدم     به هر جا شدم سر به سنگ آمدم

بیا تا سری در سر خُم کنیم     من و تو ،‌ تو و من ،‌همه گم کنیم

میی صاف ز آلایش ماسوی     ز او یک نفس تا به عرش خدا

میی کاو مرا وارهاند ز من     ز آیین و کیفیّت ما و من

بیایید تا جمله مستان شویم     ز مجموع هستی پریشان شویم

جهان منزل راحت اندیش نیست     ازل تا ابد یک نفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست بس     چه می خواهی آخر از این یک نفس

از این دین به دنیا فروشان مباش     به جز بنده ی ژنده پوشان مباش

برون ها سفید و درون ها سیاه     فغان از چنین زندگی آه آه

همه سر برون کرده از جیب هم     هنرمند گردیده در عیب هم

گدایی کن و پادشاهی ببین     رها کن خودی و خدایی ببین

رضی روز محشر علی ساقی است      مکن ترک می تا نفس باقی است



عشق از زبان مثنوی مولوی (2)

بیماری عشق از نوع بیماری های جسمانی نیست بلکه بیماری دل است . از نظر مولوی عشق خواه مجازی باشد و خواه حقیقی ، سرانجام انسان را به سوی عالم الهی هدایت می کند .

عشق موضوعی نیست که با زبان قابل تفسیر و بیان باشد و با عقل بتوان آن را تشریح کرد . بلکه همانطوری که نور آفتاب دلیل وجود آفتاب است ،‌ عشق نیز خود بدون تشریح و اثبات عقل قابل دریافت  و فهم است .

هرچند می توان از طریق سایه به وجود آفتاب پی برد و آن را اثبات کرد ولی وقتی خود آفتاب نورافشانی می کند ، دیگر نیازی به واسطه نیست .

از نظر مولوی استدلال عقلی مانند سایه است و خود عشق همانند آفتابی درخشان و پیدا است .

عاشقی پیداست از زاریّ دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علّت عاشق ز علّت ها جداست ( علّت :‌ بیماری )

عشق اسطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم ،‌خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است

لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت

چون به عشق آمد ،‌ قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می دهد

شمس هر دم نور جانی می دهد ( شمس : آفتاب . خورشید )

سایه خواب آرد تو را همچون سَمَر  ( سَمَر : افسانه )

چون برآید عشق ، انشقّ القمر


مثنوی معنوی - دفتر اول - ( ابیات 109 تا 118 )

خلاصه ای از هفت پیکر نظامی ( عقیل پورخلیلی )

                                           


آغاز داستان بهرام

 یزدگرد پسری به نام بهرام داشت ؛ پدر و پسری که در مثل همانند سنگ و گوهر بودند ؛ یزدگرد به هرکسی ظلم می کرد ، بهرام او را می نواخت .


وقتی بهرام با اقبالی خجسته زاده شد ، پدرش یزدگرد در صدد دیدن طالع خود برآمد . قبل از این یزدگرد پسرانی داشت که به خاطر پاداش ستمکاریش مردند . این بار منجمان حکم کردند که برای سالم ماندن بهرام او را در میان قوم عرب ببرند و پرورش دهند . پدر او را به ولایت یمن فرستاد و حاکم آنجا یعنی نعمان را مأمور پرورش بهرام کرد تا به او راه و رسم شاهی را بیاموزد . بعد از چهار سال که بهرام بزرگ شد ، نعمان به پسر خود منذر گفت که به خاطر خشکی هوا و گرمای زمین و طبع نازک و نرم این ملکزاده باید کاخی بلند ساخته شود تا بهرام در آنجا نشو و نما کند . هیچ کس نتوانست قصری با این ویژگی بسازد تا اینکه به نعمان خبر آوردند که اوستاد و هنرمندی رومی به نام سمنار می تواند این کار را انجام دهد . سمنار با دعوت نعمان مشغول به کار شد و پنج سال روی بنا کار کرد و کاخی ساخت با ویژگی های منحصر به فرد به نام « خورنق » . نعمان به خاطر این کار بسیار به او نعمت و طلا و گوهر و ... داد . سمنار که این همه نعمت و گنج را دید ، به شاهع گفت که اگر می دانستم اینگونه به من پاداش می دهی ، قصری می ساختم که به جای اینکه سه رنگ کبود و سپید و زرد را متجلی سازد ، صد رنگ را نشان دهد و به جای اینکه از سنگ باشد ، از یاقوت ساخته شود . با شنیدن این سخنان نعمان با خود فکر کرد که اگر او را زنده بگذارم ، کاخی بهتر از این را در جایی دیگر می سازد و نام و آوازه ی من را تباه می کند ؛ به همین خاطر دستور داد تا او را از آن قصر بلند به زیر افکنند .


قصر خورنق مورد استقبال زیادی قرار گرفت و بسیار مشهور شد . روزی بهرام و نعمان با همراهان بر بام قصر رفتند و مشغول تماشای درون و بیرون قصر شدند . نعمان که از این همه زیبایی سرمست بود ، گفت : دیگر بهتر از این چه چیزی در جهان وجود دارد ؟ و باید در اینجا شاد بود . وزیر دیندار و عادل شاه به او گفت که اگر به معرفت و شناخت حق برسی ، این همه زیبایی ها و رنگ و بوی مادی را رها می کنی . این سخن گرم ۀنچنان بر نعمان تأثیر گذاشت که از خلق دوری جست و از شاهی و سلیمانی دست کشید . منذر چند روزی به سوگ نشست ولی چون از سریر و تخت چاره ای نبود ، بر تخت نشست و جور را کنار زد و داد پیشه نمود . او نیز مانند پدرش  بهرام را چون جان عزیز می داشت . پسری داشت به نام نعمان که با بهرام از یک دایه شیر خورده بود . این دو به خاطر همسالی و همدمی همیشه با هم بودند . بهرام در آنجا به آموختن علوم مشغول بود و تازی و پارسی و یونانی یاد گرفت . وقتی منذر ، بهرام را از نظر اندیه مستعد دید ، رازهای نهانی زمین و آسمان را به او آموخت . بعد از آن بهرام علوم جنگی و سوارکاری و تیراندازی را نیز یاد گرفت . تا جایی که در یمن به او « نجم الیمان » می گفتند .

                                         

بقیه داستان را در ادامه ی مطلب ببینید و بخوانید :  ادامه مطلب ...

یک مژه خفتن ( دکتر شفیعی کدکنی )

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها

چون شمع سحر ، یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ

چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

صورت و ظرایف هنری در شعر حافظ ( 2 )

تفاوت  ایهام  در شعر حافظ با دیگر شاعران این است که لایه های معانی در شعر حافظ پیچیده تر و دیریاب ترند .

مثلاً در بیت زیر از سعدی واژه ی « مشتری » و « بها » ایهام دارد که به راحتی معانی آن قابل دریافت است :

   * مشتری را بهای روی تو نیست 

      من بدین مفلسی خریدارت 

   ( مشتری : 1- خریدار  2- سیاره ی مشتری یا برجیس ) ( بها : 1- ارزش و قیمت   2- روشنی و درخشندگی )

  معنی اول : هیچ خریداری نمی تواند قیمت روی تو را بپردازد ....

  معنی دوم : سیاره ی مشتری روشنی روی تو را ندارد ....

***

حال ، به نمونه یی از ایهام در شعر حافظ توجه کنید :

   * سواد نامه ی موی سیاه چون طی شد

     بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود

این بیت در غزلی آمده است که موضوع آن کار و بار و دلدادگی و عشق است و جفا و ناز و تکبر معشوق ؛ و پس از سه بیت که حکایت از رفتار معشوق با عاشق دارد ، به این نتیجه می رسد که :

طریق عشق پر آشوب و آفت است ای دل / بیفتد آن که در این راه با شتاب رود

با اینهمه در بیت بعد تأکید می شود که گدایی در جانان با همه ناز و عتاب معشوق  و فتنه ی عشق بر سلطنت ترجیح دارد و سایه ی در جانان از آفتاب سلطنت برتر است :

گدایی در جانان به سلطنت مفروش / کسی ز سایه ی این در به آفتاب رود ؟

بعد از این بیت ، در بعضی از نسخه ها از جمله حافظ به تصحیح خانلری بیت زیر آمده است :

دلا چو پیر شدی حسن و نازکی مفروش / که این معامله در عالم شباب رود

با صحبت از پیری و جوانی در این بیت ، به بیت مورد نظر یعنی بیت زیر می رسیم :

   ( سواد نامه ی موی سیاه چون طی شد /   بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود )

مضمون این بیت آن است که :

(‌ چون دور جوانی سپری شد و ایام پیری فرا رسید دیگر جوانی قابل بازگشت نیست . )


 در نگاه ظاهری ، نوشتن نامه ی سیاه یا چرکنویس (‌سواد ) با کلماتی مانند « طی شدن » ( در هم پیچیده شدن ) ، بیاض ( پاکنویس ،‌نامه ی سفید ) تناسب معنایی دارد ولی در این بیت موی سیاه ( مجازاً جوانی ) به خاطر سیاهی به « سواد » تشبیه شده است و « طی شدن » هم به معنی « سپری شدن » می باشد . همچنین « بیاض » مجازاً موی سفید و پیری است . « انتخاب » هم می تواند به معنی « از ریشه درآوردن است .

بنابراین معنی بیت همانگونه که در بالا اشاره شد ، اینگونه می شود :

   ( وقتی موی سیاه و دوران جوانی همانند نامه ای سیاه در هم پیچیده شد و به پایان رسید ، از موی سفید و پیری دیگر چیزی کاسته نمی شود حتی اگر بارها از ریشه درآورده شود .)


( برگرفته از کتاب « گمشده ی لب دریا » ، دکتر تقی پورنامداریان  )

رعایت ادب و شکر گزاری در محضر الهی و زیان های ناسپاسی در نعمت های الهی !!

« ادب » در اصطلاح عارفان مجموعه ای از خصلت ها و احساسات و رفتاری است که نتیجه ی فرهنگ روحانی و معنوی است .

مولانا در ادامه ی داستان « حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک » انسان بی ادب را محروم از لطف حق می داند و اینکه انسان بی ادب نه تنها خود بلکه تمام جهان را در آتش فتنه ی خود می سوزاند .

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم گشت از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

در ادامه ، مولوی به داستان بی ادبی و ناسپاسی قوم موسی می پردازد . آنجا که خداوند برای این قوم ، مائده ی آسمانی ( منّ و سلوی ) می فرستد ولی آنها بهانه آوردند که : پس سیر و عدسش کو ؟ خداوند در قرآن نیز به این موضوع اشاره دارد :

 * ( و ابر را بر شما ( بنی اسرائیل ) سایه افکندیم و منّ و سلوی را برای شما روزی کردیم و گفتیم که از رزق پاکیزه ای که به شما بخشیده ایم ،‌ بخورید . و آنان نه بر ما که بر خود ستم کردند . ) ( بقره . 57 )

* ( و یاد آرید زمانی را که گفتید :‌ ای موسی ! هرگز ما بر یک طعام نسازیم . پروردگار خویش را بخوان تا از آنچه زمین رویاند ، سبزی و خیار و گندم و عدس و پیاز برای ما برون آرد ... ) (‌بقره . 61 )

به همین خاطر نان و نعمت آسمانی به خاطر بی ادبی و ناسپاسی شان از آنها قطع شد.

مائده از آسمان در می رسید

بی صُداع و بی فروخت و بی خرید

در میان قوم موسی چند کس

بی ادب گفتند : کو سیر و عدس ؟

منقطع شد نان و خوان آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسِمان

بدگمانی و حرص و طمع در برابر نعمت های الهی ، کفر و ناسپاسی به حساب می آید و در ِ رحمت و عنایت الهی را بر بندگان می بندد .

بدگمانی کردن و حرص آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

زان گدارویان ِ نادیده ز آز

آن در ِ رحمت بر ایشان شد فراز   (‌فراز شدن : بسته شدن )

« زکات ندادن » و « زنا کردن » نیز نوعی ناسپاسی از نعمت های حق است و محرومیت و خشکسالی و غم و بیماری را به دنبال دارد :

ابر برناید پی منع زکات

وز زنا افتد وَبا اندر جِهات

هرچه بر تو آید از ظُلمات و غم  ( ظُلمات : جمع ِ ظلمت . تاریکی ها . سیاهی دل )

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

« ادب » و سپاسگذاری به درگاه الهی است که آسمان پر نور است و فرشتگان معصوم و پاکند . و اگر خورشید گرفتار کسوف می شود ، به خاطر گستاخی در برابر نور است .

و اگر فرشته ی مقرّبی مانند عزازیل رانده ی درگاه حق می شود ، به خاطر گستاخی در برابر حق است که از مقام فرشتگی به درجه ی مردود شیطانی می رسد .

از ادب پرنور گشته است این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک

بُد ز گُستاخی ، کُسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جُرأت ، ردّ باب   ( جُرأت : گستاخی )