وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

ارزش همّت و اراده ی انسان در نگاه مثنوی مولوی !

* همانطوری که پرنده با پر خود تا آشیانه اش می پرد ، انسان نیز با همّت و اراده ی خود می تواند به پرواز درآید و ارزش انسانی خود را بنمایاند . وگرنه ظاهر انسانی داشتن به خودی خود ارزش نیست . همانطوری که پرنده ی شکاری باز اگر چه سفید و زیبا باشد ولی اگر شکارش تنها موش باشد ، حقیر و بی ارزش است . در مقابل اگر جغدی که در ظاهر مورد توجه نیست ، به سوی شاه به پرواز درآید ، ارزشش از باز شکاری بیشتر است .

انسان اگرچه از مشتی خاک خمیر شده ساخته شده است ، ولی با توجه و عنایت حق تعالی و همّت والای خود از آسمانها و افلاک هم می تواند پیشی بگیرد و خطاب خداوند عز و جل را به خود ببیند که : و کرّمنا بنی آدَمَ .... 


   مرغ با پر می پرد تا آشیان /  پرّ مردم همّت است ،‌ ای مردمان

   عاشقی که آلوده شد در خیر و شر / خیر و شر منگر تو در همّت نگر

   باز اگر باشد سپید و بی نظیر / چون که صیدش موش باشد ، شد حقیر

   ور بود جغدی و میل او به شاه / او سر باز است منگر در کلاه

   آدمی بر قدّ یک تشت خمیر / برفزود از آسمان و از اثیر

   هیچ کرّمنا شنید این آسمان ؟ / که شنید این آدمیّ پُرغمان




* « کرّمنا » اشاره دارد به آیه ی 70 سوره ی اسراء « وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ و َرَزَقْنَاهُم مِنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَی کَثِیرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیل »


* اثیر : کره ی آتش که بالاتر از هوای فضا قرار دارد .

  

صورت و ظرایف هنری در شعر حافظ

 ( چند نمونه ایهام معنایی در واژه ی « تاب » )


« گذشته از ظرایف موسیقیایی ، یکی دیگر از برجسته ترین خصوصیات شعر حافظ ، چند جانبی بودن منشور کلمات در شعر اوست ... کمتر کلمه ای در دیوان حافظ می توان یافت که استعداد و ظرفیت ابهام و ایهام آفرینی معنایی داشته باشد و حافظ از آن استفاده نکرده باشد . »


* به بوی نافه ای کاخر صبا زان طرّه بگشاید

  ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها

( کلمه ی « تاب » در معنی چین و شکن با « جعد » و در معنی غم و اندوه با عبارت کنایی « خون در دل افتادن » تناسب معنایی دارد .  )


* بنفشه دوش به گل گفت و خوش نشانی داد

  که تاب من به جهان طرّه ی فلانی داد

* تاب بنفشه می دهد طرّه مشکسای تو

  پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو

( « تاب دادن » علوه بر معانی مذکور در دو بیت بالا به معنی « شرمنده کردن » است . )


* چو دست در سر زلفش زنم به تاب رود

  ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

( « به تاب رفتن » در این بیت علاوه بر معنی « حلقه حلقه شدن » به معنی « خشمگین شدن » است . )


* ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم

  تو سیاه کم بهار بین که چه در دماغ دارد

( « تاب » در این بیت هم به معنی خشم است . )


* می صوفی افکن کجا می فروشند

  که در تابم از دست زهد ریایی

( « تاب » به معنی « غم و اندوه و درد و رنج و عذاب » است . همچنین معنی « خشم » نیز دارد . )

( یک ایهام معنایی در عبارت « می صوفی افکن » دیده می شود :

   1- مئی که حتی صوفی را از پای در می آورد ؛ در اینجا « تاب » به معنی درد و رنج و اندوه است .

   2- مئی که هر کس بنوشد صوفی را می افکند ؛ با توجه به این برداشت «‌ تاب » معنی خشم خواهد داشت . )  


* از همچو تو دلداری دل برنکنم آری

  چون تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی

( « تاب کشیدن » به معنی تحمل رنج و عذاب و اندوه است . البته معنی تاب را کشیدن و صاف شدن مو و از پیچ و تاب در آمدن آن نیز به ذهن می آید . )


* واژه ی « تاب » در بیت های زیر به معنی « گرمی و حرارت » است :

   + در تاب توبه چند توان سوخت همچو عود

      می ده که عمر در سر سودای خام رفت

   + ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل

      بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم


* « تاب » در بیت زیر می تواند به معنای مختلفی مانند « شرم . خشم . تب . رنج و عذاب و اندوه » در نظر گرفته شود :

   + آن که از سنبل او غالیه تابی دارد

      باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

( « غالیه » از انواع عطریات بوده است که از ترکیب چند عطر مثل مشک و عنبر فراهم می آورده اند و خوش بو و سیاه رنگ است و زنان زلف را با آن آغشته می کردند . « سنبل » هم استعاره از زلف و موی معشوق است .

غالیه از زلف یار شرمنده است چون رنگ و بویش در برابر رنگ و بوی زلف یار نمودی ندارد و اسباب شرمندگی اوست .

خشمگین است ؛ چون رنگ و بوی زلف یار او را از جلوه و رونق انداخته است .

گرم و تبدار است ؛ چون آتش حسد او را برافروخته است .

در رنج و عذاب و انوه است ؛ چون قدر و ارزش خود را در مقابل زلف معشوق بی مقدار و ناچیز می بیند . )


( گمشده ی لب دریا ، دکتر تقی پورنامداریان ، صص 104 - 108 )


حکمت هایی از نهج البلاغه

* حکمت 1  :

در فتنه ها چونان شتر دو ساله باش ، نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند .


* حکمت 19 :

آن کس که در پی آرزوی خویش تازد ، مرگ او را از پای درآورد .


* حکمت 23 :

کسی که کردارش او را به جایی نرساند ، افتخارات خاندانش او را به جایی نخواهد رساند .


* حکمت 38 :

( به فرزندش امام حسن : ) پسرم ! چهار چیز از من یاد گیر (‌در خوبی ها ) و چهار چیز به خاطر بسپار

( هشدارها )که تا به آنها عمل کنی ، زیان نبینی :

1- همانا ارزشمندترین بی نیازی ، عقل است .

2- بزرگترین فقر ، بی خردی است .

3- ترسناک ترین تنهایی ، خودپسندی است .

4- گرامی ترین ارزش خانوادگی ، اخلاق نیکوست .


1- از دوستی با بخیل بپرهیز زیرا آنچه را که سخت به آن نیاز داری از تو دریغ می کند .

2- از دوستی با احمق بپرهیز زیرا می خواهد به تو نفعی برساند امّا دچار زیانت می کند .

3- از دوستی با بدکار بپرهیز که با اندک بهایی تو را می فروشد .

4- از دوستی با دروغگو بپرهیز که او به سراب ماند ؛ دور را به تو نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند .


مثنوی مولانا - دفتر ششم

در ابتدای دفتر ششم مثنوی نکته جالبی مطرح شده است که هر کس باید وظیفه ی خود را به درستی انجام دهد و به این توجه نکند که مخاطب او سخنش را می پذیرد یا نه ؟ توجه می کند یا نه ؟ همانطوری که پیامبران نیز وظیفه ی خود را که ابلاغ رسالت و آشنا کردن مردم با راه راست بود ، انجام می دادند ؛ تعداد کمی ایمان می آوردند و عده ی کثیر ی از پذیرش حرف حق سرباز می زدند ولی پیامبران از کار خود ناامید نمی شدند .

پس ،

در هر کاری که مشغولی و هر حرفی که می زنی ، به خدا توکل کن ؛ شاید مورد توجه قرار گیرد :


راز جز با رازدان انباز نیست

راز اندر گوش منکر راز نیست


لیک دعوت وارد است از کردگار

با قبول و ناقبول او را چه کار ؟


نوح نهصد سال دعوت می نمود

دم به دم انکار قومش می فزود


هیچ از گفتن عنان واپس کشید ؟

هیچ اندر غار خاموشی خزید ؟


گفت از بانگ و علالای سگان

هیچ واگردد ز راهی کاروان ؟


یا شب مهتاب از غوغای سگ

سست گردد بدر را از سیر و تگ


مه فشاند نور و سگ عوعو کند

هر کسی بر سیرت خود می تند


هر کسی را سیرتی داده قضا

در خور آن گوهرش در ابتلا


چون که نگذارد سگ آن نعره ی سَقَم

من مه ام ، سیران خود را چون هِلَم ؟


چون که سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی بُوَد


قهر سرکه ، لطف همچون انگبین

کاین دو باشد رکن هر اسکنجبین


انگبین گر پای کم آرد ز خَل

آید آن اسکنجبین اندر خلل

...

زاغ در رز نعره ی زاغان زند

بلبل از آواز خوش کی کم زند ؟


پس خریدار است هر یک را جدا

اندر این بازار یفعل ما یشا


نُقل خارستان غذای آتش است

بوی گل ، قوت دِماغ سرخوش است


گر پلیدی پیش ما رسوا بُوَد

خوک و سگ را شکّر و حلوا بُوَد


گر پلیدان این پلیدی می کنند

آب ها بر پاک کردن می تنند

...

این جهان جنگ است کل چون بنگری

ذرّه با ذرّه چو دین با کافری


( * بدر : ماه    * سَقَم : بیماری . نادرستی  * انگبین : عسل     * خَل : سرکه    * قوت : غذا     

  * دِماغ : مغز و اندیشه  )