وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

وبلاگ ادبستان ؛عقیل پورخلیلی

در حق من هرکه خواهد هر چه گوید گو بگوی / من نخواهم داشت دست از دامن دلدار خویش

عشق از زبان مثنوی مولوی (2)

بیماری عشق از نوع بیماری های جسمانی نیست بلکه بیماری دل است . از نظر مولوی عشق خواه مجازی باشد و خواه حقیقی ، سرانجام انسان را به سوی عالم الهی هدایت می کند .

عشق موضوعی نیست که با زبان قابل تفسیر و بیان باشد و با عقل بتوان آن را تشریح کرد . بلکه همانطوری که نور آفتاب دلیل وجود آفتاب است ،‌ عشق نیز خود بدون تشریح و اثبات عقل قابل دریافت  و فهم است .

هرچند می توان از طریق سایه به وجود آفتاب پی برد و آن را اثبات کرد ولی وقتی خود آفتاب نورافشانی می کند ، دیگر نیازی به واسطه نیست .

از نظر مولوی استدلال عقلی مانند سایه است و خود عشق همانند آفتابی درخشان و پیدا است .

عاشقی پیداست از زاریّ دل

نیست بیماری چو بیماری دل

علّت عاشق ز علّت ها جداست ( علّت :‌ بیماری )

عشق اسطرلاب اسرار خداست

عاشقی گر زین سر و گر زان سر است

عاقبت ما را بدان سر رهبر است

هرچه گویم عشق را شرح و بیان

چون به عشق آیم ،‌خجل باشم از آن

گرچه تفسیر زبان روشنگر است

لیک عشق بی زبان روشن تر است

چون قلم اندر نوشتن می شتافت

چون به عشق آمد ،‌ قلم بر خود شکافت

عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آفتاب آمد دلیل آفتاب

گر دلیلت باید از وی رو متاب

از وی ار سایه نشانی می دهد

شمس هر دم نور جانی می دهد ( شمس : آفتاب . خورشید )

سایه خواب آرد تو را همچون سَمَر  ( سَمَر : افسانه )

چون برآید عشق ، انشقّ القمر


مثنوی معنوی - دفتر اول - ( ابیات 109 تا 118 )

خلاصه ای از هفت پیکر نظامی ( عقیل پورخلیلی )

                                           


آغاز داستان بهرام

 یزدگرد پسری به نام بهرام داشت ؛ پدر و پسری که در مثل همانند سنگ و گوهر بودند ؛ یزدگرد به هرکسی ظلم می کرد ، بهرام او را می نواخت .


وقتی بهرام با اقبالی خجسته زاده شد ، پدرش یزدگرد در صدد دیدن طالع خود برآمد . قبل از این یزدگرد پسرانی داشت که به خاطر پاداش ستمکاریش مردند . این بار منجمان حکم کردند که برای سالم ماندن بهرام او را در میان قوم عرب ببرند و پرورش دهند . پدر او را به ولایت یمن فرستاد و حاکم آنجا یعنی نعمان را مأمور پرورش بهرام کرد تا به او راه و رسم شاهی را بیاموزد . بعد از چهار سال که بهرام بزرگ شد ، نعمان به پسر خود منذر گفت که به خاطر خشکی هوا و گرمای زمین و طبع نازک و نرم این ملکزاده باید کاخی بلند ساخته شود تا بهرام در آنجا نشو و نما کند . هیچ کس نتوانست قصری با این ویژگی بسازد تا اینکه به نعمان خبر آوردند که اوستاد و هنرمندی رومی به نام سمنار می تواند این کار را انجام دهد . سمنار با دعوت نعمان مشغول به کار شد و پنج سال روی بنا کار کرد و کاخی ساخت با ویژگی های منحصر به فرد به نام « خورنق » . نعمان به خاطر این کار بسیار به او نعمت و طلا و گوهر و ... داد . سمنار که این همه نعمت و گنج را دید ، به شاهع گفت که اگر می دانستم اینگونه به من پاداش می دهی ، قصری می ساختم که به جای اینکه سه رنگ کبود و سپید و زرد را متجلی سازد ، صد رنگ را نشان دهد و به جای اینکه از سنگ باشد ، از یاقوت ساخته شود . با شنیدن این سخنان نعمان با خود فکر کرد که اگر او را زنده بگذارم ، کاخی بهتر از این را در جایی دیگر می سازد و نام و آوازه ی من را تباه می کند ؛ به همین خاطر دستور داد تا او را از آن قصر بلند به زیر افکنند .


قصر خورنق مورد استقبال زیادی قرار گرفت و بسیار مشهور شد . روزی بهرام و نعمان با همراهان بر بام قصر رفتند و مشغول تماشای درون و بیرون قصر شدند . نعمان که از این همه زیبایی سرمست بود ، گفت : دیگر بهتر از این چه چیزی در جهان وجود دارد ؟ و باید در اینجا شاد بود . وزیر دیندار و عادل شاه به او گفت که اگر به معرفت و شناخت حق برسی ، این همه زیبایی ها و رنگ و بوی مادی را رها می کنی . این سخن گرم ۀنچنان بر نعمان تأثیر گذاشت که از خلق دوری جست و از شاهی و سلیمانی دست کشید . منذر چند روزی به سوگ نشست ولی چون از سریر و تخت چاره ای نبود ، بر تخت نشست و جور را کنار زد و داد پیشه نمود . او نیز مانند پدرش  بهرام را چون جان عزیز می داشت . پسری داشت به نام نعمان که با بهرام از یک دایه شیر خورده بود . این دو به خاطر همسالی و همدمی همیشه با هم بودند . بهرام در آنجا به آموختن علوم مشغول بود و تازی و پارسی و یونانی یاد گرفت . وقتی منذر ، بهرام را از نظر اندیه مستعد دید ، رازهای نهانی زمین و آسمان را به او آموخت . بعد از آن بهرام علوم جنگی و سوارکاری و تیراندازی را نیز یاد گرفت . تا جایی که در یمن به او « نجم الیمان » می گفتند .

                                         

بقیه داستان را در ادامه ی مطلب ببینید و بخوانید :  ادامه مطلب ...

حکمت های نهج البلاغه

حکمت 1 :

در فتنه ها چونان شتر دوساله باش ؛ نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی تا او را بدوشند .


حکمت 2 :

آن که جان را با طمع ورزی بپوشاند ،‌خود را پست کرده و آن که راز سختی های خود را آشکار سازد ،‌خود را خوار کرده و آن که زبان را بر خود حاکم کند ،‌ خود را بی رازش کرده است .


حکمت  4 :

ناتوانی ، آفت است ؛ شکیبایی ،‌شجاعت است ؛ زُهد ،‌ثروت است ؛ پرهیز کاری ، سپر نگهدارنده است و چه همنشین خوبی است راضی بودن و خرسندی .


حکمت 9 :

چون دنیا به کسی روی آورد ،‌ نیکی های دیگران را به او می دهد و چون از او روی برگرداند ، خوبی های او را نیز می گیرد .


حکمت 10 :

با مردم آنگونه معاشرت کنید که اگر مُردید ، بر شما اشک ریزند و اگر زنده ماندید ، با اشتیاق سوی شما آیند .


حکمت 11 :

اگر بر دشمنت دست یافتی ، بخشیدن او را شکرانه ی پیروزی قرار ده .


حکمت 12 :

ناتوان ترین مردم کسی است که در دوست یابی ناتوان است و از او ناتوان تر آن که دوستان خود را از دست بدهد .


حکمت 13 :

چون نشانه های نعمت پروردگار آشکار شد ، با ناسپاسی نعمت ها را از خود دور نسازید .


یک مژه خفتن ( دکتر شفیعی کدکنی )

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت

من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه

گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

با پرتو ماه آیم و چون سایه ی دیوار

گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو من سوخته در دامن شب ها

چون شمع سحر ، یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ

چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم

ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم

دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم

صورت و ظرایف هنری در شعر حافظ ( 2 )

تفاوت  ایهام  در شعر حافظ با دیگر شاعران این است که لایه های معانی در شعر حافظ پیچیده تر و دیریاب ترند .

مثلاً در بیت زیر از سعدی واژه ی « مشتری » و « بها » ایهام دارد که به راحتی معانی آن قابل دریافت است :

   * مشتری را بهای روی تو نیست 

      من بدین مفلسی خریدارت 

   ( مشتری : 1- خریدار  2- سیاره ی مشتری یا برجیس ) ( بها : 1- ارزش و قیمت   2- روشنی و درخشندگی )

  معنی اول : هیچ خریداری نمی تواند قیمت روی تو را بپردازد ....

  معنی دوم : سیاره ی مشتری روشنی روی تو را ندارد ....

***

حال ، به نمونه یی از ایهام در شعر حافظ توجه کنید :

   * سواد نامه ی موی سیاه چون طی شد

     بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود

این بیت در غزلی آمده است که موضوع آن کار و بار و دلدادگی و عشق است و جفا و ناز و تکبر معشوق ؛ و پس از سه بیت که حکایت از رفتار معشوق با عاشق دارد ، به این نتیجه می رسد که :

طریق عشق پر آشوب و آفت است ای دل / بیفتد آن که در این راه با شتاب رود

با اینهمه در بیت بعد تأکید می شود که گدایی در جانان با همه ناز و عتاب معشوق  و فتنه ی عشق بر سلطنت ترجیح دارد و سایه ی در جانان از آفتاب سلطنت برتر است :

گدایی در جانان به سلطنت مفروش / کسی ز سایه ی این در به آفتاب رود ؟

بعد از این بیت ، در بعضی از نسخه ها از جمله حافظ به تصحیح خانلری بیت زیر آمده است :

دلا چو پیر شدی حسن و نازکی مفروش / که این معامله در عالم شباب رود

با صحبت از پیری و جوانی در این بیت ، به بیت مورد نظر یعنی بیت زیر می رسیم :

   ( سواد نامه ی موی سیاه چون طی شد /   بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود )

مضمون این بیت آن است که :

(‌ چون دور جوانی سپری شد و ایام پیری فرا رسید دیگر جوانی قابل بازگشت نیست . )


 در نگاه ظاهری ، نوشتن نامه ی سیاه یا چرکنویس (‌سواد ) با کلماتی مانند « طی شدن » ( در هم پیچیده شدن ) ، بیاض ( پاکنویس ،‌نامه ی سفید ) تناسب معنایی دارد ولی در این بیت موی سیاه ( مجازاً جوانی ) به خاطر سیاهی به « سواد » تشبیه شده است و « طی شدن » هم به معنی « سپری شدن » می باشد . همچنین « بیاض » مجازاً موی سفید و پیری است . « انتخاب » هم می تواند به معنی « از ریشه درآوردن است .

بنابراین معنی بیت همانگونه که در بالا اشاره شد ، اینگونه می شود :

   ( وقتی موی سیاه و دوران جوانی همانند نامه ای سیاه در هم پیچیده شد و به پایان رسید ، از موی سفید و پیری دیگر چیزی کاسته نمی شود حتی اگر بارها از ریشه درآورده شود .)


( برگرفته از کتاب « گمشده ی لب دریا » ، دکتر تقی پورنامداریان  )

رعایت ادب و شکر گزاری در محضر الهی و زیان های ناسپاسی در نعمت های الهی !!

« ادب » در اصطلاح عارفان مجموعه ای از خصلت ها و احساسات و رفتاری است که نتیجه ی فرهنگ روحانی و معنوی است .

مولانا در ادامه ی داستان « حکایت عاشق شدن پادشاه بر کنیزک » انسان بی ادب را محروم از لطف حق می داند و اینکه انسان بی ادب نه تنها خود بلکه تمام جهان را در آتش فتنه ی خود می سوزاند .

از خدا جوییم توفیق ادب

بی ادب محروم گشت از لطف رب

بی ادب تنها نه خود را داشت بد

بلکه آتش در همه آفاق زد

در ادامه ، مولوی به داستان بی ادبی و ناسپاسی قوم موسی می پردازد . آنجا که خداوند برای این قوم ، مائده ی آسمانی ( منّ و سلوی ) می فرستد ولی آنها بهانه آوردند که : پس سیر و عدسش کو ؟ خداوند در قرآن نیز به این موضوع اشاره دارد :

 * ( و ابر را بر شما ( بنی اسرائیل ) سایه افکندیم و منّ و سلوی را برای شما روزی کردیم و گفتیم که از رزق پاکیزه ای که به شما بخشیده ایم ،‌ بخورید . و آنان نه بر ما که بر خود ستم کردند . ) ( بقره . 57 )

* ( و یاد آرید زمانی را که گفتید :‌ ای موسی ! هرگز ما بر یک طعام نسازیم . پروردگار خویش را بخوان تا از آنچه زمین رویاند ، سبزی و خیار و گندم و عدس و پیاز برای ما برون آرد ... ) (‌بقره . 61 )

به همین خاطر نان و نعمت آسمانی به خاطر بی ادبی و ناسپاسی شان از آنها قطع شد.

مائده از آسمان در می رسید

بی صُداع و بی فروخت و بی خرید

در میان قوم موسی چند کس

بی ادب گفتند : کو سیر و عدس ؟

منقطع شد نان و خوان آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داسِمان

بدگمانی و حرص و طمع در برابر نعمت های الهی ، کفر و ناسپاسی به حساب می آید و در ِ رحمت و عنایت الهی را بر بندگان می بندد .

بدگمانی کردن و حرص آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

زان گدارویان ِ نادیده ز آز

آن در ِ رحمت بر ایشان شد فراز   (‌فراز شدن : بسته شدن )

« زکات ندادن » و « زنا کردن » نیز نوعی ناسپاسی از نعمت های حق است و محرومیت و خشکسالی و غم و بیماری را به دنبال دارد :

ابر برناید پی منع زکات

وز زنا افتد وَبا اندر جِهات

هرچه بر تو آید از ظُلمات و غم  ( ظُلمات : جمع ِ ظلمت . تاریکی ها . سیاهی دل )

آن ز بی باکی و گستاخی است هم

« ادب » و سپاسگذاری به درگاه الهی است که آسمان پر نور است و فرشتگان معصوم و پاکند . و اگر خورشید گرفتار کسوف می شود ، به خاطر گستاخی در برابر نور است .

و اگر فرشته ی مقرّبی مانند عزازیل رانده ی درگاه حق می شود ، به خاطر گستاخی در برابر حق است که از مقام فرشتگی به درجه ی مردود شیطانی می رسد .

از ادب پرنور گشته است این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد مَلَک

بُد ز گُستاخی ، کُسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جُرأت ، ردّ باب   ( جُرأت : گستاخی )


غزل « هنوز » از مرحوم « سیمین بهبهانی »

رفتم امّا دل من مانده بر ِ دوست هنوز

می برم جسمی و ، جان در گرو اوست هنوز


هرچه او خواست ، همان خواست دلم بی کم و کاست

گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز


گرچه با دوری ِ او زندگیم نیست ولی

یاد او می دَمَدَم جان به رگ و پوست هنوز


بر سر و سینه ی من بوسه ی گرمش گل کرد

جان ِ حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز


رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت

بر سر و شانه ی من تاری از آن موست هنوز


بکَشَد یا بکُشَد ، هرچه کند دَم نزنم

مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز


هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی

طبع من لاله ی صحرایی ِ خودروست هنوز


با همه زخم که «‌سیمین » به دل از او دارد

می کشد نعره که آرام ِ دلم اوست هنوز ...

حکایت عاشق شدن پادشاهی بر کنیزکی ( مثنوی مولوی - دفتر اول )

« پادشاهی به قصد شکار همراه خدمتکارانش به بیرون شهر رفت . در میانه ی راه ، کنیزکی زیبارو دید و دل بدو باخت , و بر آن شد که او را به دست آورد و همراه خود ببرد . او با بذل مالی فراوان بر این مهم دست یافت . امّا دیری نپایید که کنیزک بیمار شد و شاه طبیبان حاذق را از هر سوی نزد خود فراخواند تا کنیزک را درمان کنند .

طبیبان هر کدام مدعی شدند که با دانش و فن خود ، او را مداوا کنند . از اینرو مشیّت قاهر الهی را که فوق الاسباب است ، نادیده انگاشتند . به همین رو هرچه تلاش کردند ،‌حال بیمار وخیم تر شد .

وقتی که شاه از همه ی علل و اسباب طبیعی نومید شد ،‌ به درگاه الهی روی آورد و از صمیم دل دست نیایش افراشت .در گرماگرم دعا و تضرّع بود که خوابش برد و در اثنای خواب پیری روشن ضمیر بدو گفت : طبیب حاذق ، فردا نزد تو می آید .

فردای آن شب ، شاه طبیب موعود را یافت  و او را بر بالین کنیزک برد . او معاینه را آغاز کرد و به فراست دریافت که علّت بیماری کنیزک ، عوامل جسمانی نیست ؛ بلکه او بیمار عشق است .

بله ، آن کنیزک عاشق مردی زرگر بود که در سمرقند مأوا داشت . شاه طبق توصیه ی آن طبیب روحانی ، عدّه ای را به سمرقند فرستاد تا او را به دربار شاه آورند .

شاه طبق دستور طبیب ، وی را با کنیزک تزویج کرد و آن دو ، شش ماه در کنار هم به خوشی می زیستند . ولی پس از انقضای این مدّت ، طبیب به اشارت خداوند ، زهری قتّال به زرگر داد که بر اثر آن زیبایی و جذّابیت او رو به کاهش نهاد و رفته رفته از چشم کنیزک افتاد .

البته این حکم مانند دستوری بود که به ابراهیم خلیل داده شد تا فرزندش را ذبح کند و نیز با کشته شدن آن پسر بچّه به دست خضر مشابهت دارد . ( پسربچه ای که اگر بزرگ می شد ، قتل و موجب آزار والدینش بود . )

( * مأخذ : شرح جامع مثنوی معنوی ، کریم زمانی ، دفتر اول ، ص 69 )


مولانا در این داستان می خواهد بگوید که انسان در دنیا در پی رسیدن به خواسته ها و مطلبو های خود است در حالی که نمی داند راحتی ها و لذّت های دنیوی با بلا و سختی همراه است . وقتی انسان گرفتار این بلاها می شود ، تنها اسباب و علّت های ظاهری را می بیند و تصوّر می کند با برطرف کردن این اسباب و علّت ها می تواند مشکل را برطرف نماید و به مراد و خواسته اش برسد ولی باید دانست که همه چیز دست خداست و جز با توکل به او و یاری خواستن از او مشکلات و بلاها رفع نمی شوند.

پزشکان در این داستان نماد کسانی هستند که مدعی اند حقیقت انسانی را شناخته اند و می توانند دغدغه های روحی او را برطرف نمایند . لیکن هر نسخه ای که برای بشر می نویسند نه تنها او را بهبود نمی بخشد ، بلکه حال او را بدتر می کند .

وقتی آدمی از علل و اسباب دنیوی ناامید می شود و رو به التماس و نیایش به درگاه الهی می آورد ، خداوند دعای او را اجابت می کند و حاجتش را برآورده می سازد .

مولانا در این داستان اعتقاد دارد که «‌عشق مجازی  هم می تواند انسان را به عشق حقیقی رهنون شود. وقتی انسان دل به عشق می دهد و عاشق زیباییهای دنیا می گردد ، ابتدا دل به آن می بازد ولی وقتی می بیند که تمام این زیباییها ناپایدار است ، به معشوق حقیقی روی می آورد و دل از هرچه غیر اوست ، می کند.

عاشق زیرک و واقعی کسی است که معشوق صورتی و رنگین ولی ناپایدار و مرده را رها کند و به معشوق زنده و پایدار عشق ورزد .


** ابیات این حکایت را در ادامه ی مطلب ببینید :  ادامه مطلب ...

عید فطر 94 بر همگان مبارک باد .


می خواست بهانه ای که پر نور شویم
از هرچه بدی و غیر او دور شویم
یک ماه پر از فرصت برگشتن داد
یک عید فرستاد که مغفور شویم

                          ***

یک ماه صدا کرد که زیبا باشیم
در هر سحر و شبی چو مولا باشیم
ماه رمضان ماه مهارت ورزی ست
باشد که همیشه مثل حالا باشیم

                          ***

یک ماه بهشت بر زمین حاکم شد
یک ماه ز عصیان دلمان نادم شد
یا رب نکند دوباره مهجور شویم
یک مژده بده که وصلمان دائم شد

                           ****

صبح نشاط دم زد ، فیض سحر مبارک
عیش صبوح مستان ، بر یکدگر مبارک

عید گشاد ابرو ، بربست رخت روزه
این را حضر خجسته ، آن را سفر مبارک

تیغ هلال شوال ، باز از افق علم شد
ماه صیام بشکست ، فتح و ظفر مبارک

وقت سحر موذن ، آهنگ عیش برداشت
بر گوش روزه داران ، این خوش خبر مبارک

انجام خیر دارد ، فکر شراب و ساقی
بحث فقیه و زاهد ، بر خیر و شر مبارک

طبع حکیم و صوفی ، هر کس به طالعی زد
این راست نفع میمون ، آن را ضرر مبارک


برگرفته از وبلاگ :  http://moraffah.blogfa.com

عشق از زبان مثنوی مولوی !!

« عشق » همانند آتشی است که از درون عاشق زبانه می کشد و بدون آن انسان هیچ است و در باطن تمام موجودات جهان حتی « نی » و « شراب » نیز عشق وجود دارد و آنها را به تحرّک و پویایی می کشاند  :

   + آتش است این بانگ نای و نیست باد

   هر که این آتش ندارد ، نیست باد

   + آتش عشق است کاندر نی فتاد

   جوشش عشق است کاندر می فتاد

البته تنها عاشقان حقیقی که از عقل دنیایی به دورند و به قول مولوی بی هوشند ، محرم اسرار عشقند ؛ همانطوری که تنها گوش است که محرم زبان است :

+ محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

عشق انسان را از بند مادیات جدا می کند و حرص و طمع را از دل او می زداید . انسان های حریص و دنیادوست که از عشق بهره ای نبرده اند ، می خواهند دنیا را که همانند دریا است در وجود و دل بی مقدار خود که مانند کوزه ایست ، جا بدهند که امکان ندارد . چشم حریصان همانند کوزه ای است که البته هیچ گاه پر نمی شود وگرنه اگر مانند صدف قانع بودند ، چشم و دلشان پر از مروارید معرفت و اسرار حقیقت می شد .

+ بند بگسل ، باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر ؟!

+ گر بریزی بحر را در کوزه ای ؟

چند گنجد ؟ قسمت یکروزه ای

+ کوزه ی چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد ، پر دُر نشد

+ هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

« عشق » اندیشه ای خوش است که تمام علّت ها و بیماری ها ( مانند حرص ، ریا و ... ) را از وجود انسان دور می کند و به خاطر عشق است که جسم می تواند به آسمانها راه یابد ( مانند معراج پیامبر ) و کوه و جمادات به جنبش و رفتار درآیند همانطوری که کوه طور به واسطه ی عشق الهی زنده شد و حضرت موسی با دیدن عظمت آن بر روی زمین افتاد و غش کرد .

+ شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علّت های ما

+ ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

+ جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

+ عشق ، جان طور آمد ، عاشقا !

طور ، مست و خرّ موسی صاعقا

«‌عشق » معشوق همانند گل و بوستانی است که اگر نباشد دیگر از عاشق و بلبل خبری نیست . در واقع ر چه هست عشق و معشوق است و عاشق بدون معشوق پرده  ای بی جان است . عشق مانند پری برای عاشق است که او را به پرواز در می آورد و بدون آن عاشق مانند پرنده ای بی پر است :

+ چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت

+ جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای

+ چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر ، وای او